#کلام_شهید
#حجاب
#شهید_مدافع_حرم
#سید_حکیم_حسینی
به عنوان یک وصیت همیشه به من میگفت:
«درست است که ما از حرم حضرت زینب (س) دفاع میکنیم اما شما فکر نکنید که نشستید و کاری نمیتوانید انجام دهید ، نه بزرگترین کار دست شماست ، ما از حریم حضرت زینب (س )دفاع میکنیم شما از #چادر مادرش #دفاع کنید».
همیشه به جوانان میگفتند که مراقب #چادر حضرت زهرا (س) باشید و روی #حجاب تاکید خاصی داشت و امیدوارم به کمک #خون پاک این #شهید پیروی راه این بزرگوار باشم .
راوی :
#همسر_شهید
🌺🍀🌼🌷🌼🍀🌺
@mabareshohada
🍃🌺🕊
#خاطرات_شهید
علاقه شدیدی به امام حسین علیه السلام داشت و همیشه می گفت:
" دلم می خواد روز محشر مثل اربابم بی سر باشم".
در آخر وصیتش هم نوشته بود این شعر را روی قبرم حک کنید:
«عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است
تن بی سر عجب نیست، رود گر در خاک
سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است»
وقتی بعد از دو سه هفته، در عملیات کربلای 5 پیکرش تفحص شد و برگشت، پیکرش همان طور که آرزو کرده بود، بی سر بود و این شعر زینت بخش سنگ قبر شد.
#شهید #مجید_لردان 🌷
#شهدای_حسینی
#شهدای_فارس
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ #کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_چهل_و_هفتم 🏴محرم 🏴 «استاد محمد شا
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_چهل_و_هشتم
《سپاه پاسداران》
خانواده و دوستان شهید
اواخر سال۱۳۶۱بود.
احمد در مدرسه ی مروی مشغول به تحصیل در رشته ی ریاضی بود.
یک روز از مدرسه تماس گرفتند و گفتند:
احمد چند روز است به مدرسه نیامده❓
آن شب، بعد از نماز که به خانه آمد با سوالات متعدد ما مواجه شد:
احمد، چرا مدرسه نمیری❓ احمد این چند روز کجا بودی❓
اوهم خیلی قاطع و با صراحت پاسخ داد:
من دنبال علم هستم، اما مدرسه دیگر نمی تواند نیاز من را برطرف کند.
تاحالا مدرسه برای من خوب بود اما آنجا الان برای من چیزی ندارد!
من چند روز است که در کنار طلبه ها از جلسات و کلاس های حاج آقا حق شناس استفاده میکنم.
به این ترتیب احمد دوران تحصیل رسمی را در دبیرستان رها کرد و به جمع شاگردان مکتب امام صادق(علیه السلام) و طلاب علوم دینی پیوست.
احمد آقا طی دورانی که رشته ریاضی را در دبیرستان می خواند نیز در کنار درس مشغول مطالعه ی کتب حوزوی بود، اما حالا تمام وقت مطالعه خود را به این امر اختصاص داده.
او طلبه رسمی، به این صورت که همه ی کتاب های رسمی حوزه را بخواند📚 نبود بلکه در محضر استاد بزرگوار خودش شاگردی می کرد.
برای همین آیت الله حق شناس و دیگر بزرگان حوزه های علمیه امین الدوله کتاب های مختلفی📚 را به او معرفی می کرد تا بخواند.
او سیر مطالعاتی خاصی داشت. در کنار آن بارها دیده بودم که کتاب های علمی می خواند.
هیچ وقت اورا #بیکار نمی دیدیم.
برای وقت خودش برنامه داشت. مقدار معینی استراحت می کرد.
بعد از آن مطالعه و کارهای مسجد و رسیدگی به کارهای فرهنگی و پذیرش بسیج و...
چندبار در همان سنین شانزده سالگی تصمیم به حضور در جبهه گرفت.
اما به دلیل اینکه یکی از برادرانش #شهید شده بود و...موافقت نشد.
تااینکه سال ۱۳۶۲ تصمیم خود را گرفت.
برای کمک به اهداف انقلاب و اینکه بتواند حداقل کاری انجام داده باشد وارد سپاه پاسداران شد.
احمد آقا بلافاصلہ جذب واحد سیاسی وابسته به دفتر نمایندگی ولی فقیه در سپاه شد.
به یاد دارم که می گفت:
ما در مجموعه ای قرار داریم که زیر نظر آیت الله محلاتی است و از ایشان برای ما هم
تعریف می کرد. احمد آقا
در دفتر آقای محمدی عراقی مشغول فعالیت شد.
شنیده بودم در واحد سیاسی سپاه مشغول فعالیت است شماره تلفن محل کار ایشان را داشتم.
تماس گرفتم☎️ و شروع کردم سر به سر احمد آقا گذاشتن.
وقتی فهمید من هستم خندید و گفت:
اینجا وقت من در اختیار سپاه است. اگر کاری داشتی شب توی مسجد صحبت می کنیم.
شب هم توی مسجد به سراغ احمد آقا رفتم.
می دانستم نیروهای واحد سیاسی اطلاعات مهمی در اختیار دارند.
گفتم: احمد آقا چندتا از خبرهای دست اول را به من بگو!
نگاهی به من کرد و برای اینکه دل من را نرنجاند چند خبر مهم همان روز که همه ی مردم از اخبار شنیده بودند را بیان کرد!
احمد آقا دو سال در واحد سیاسی سپاه حضور داشت.
دراین مدت
به او اجازه حضور در جبهه را نمی دادند.
تا اینکه توانست موافقت مسئولان را برای حضور در جبهه بگیر و به صورت بسیجی راهی شد.
#ادامه_دارد
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از
انتشارات ومولف برای تایپ.
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
▪️🍃
بعد از شهادتش🕊 یکی از دوستانش اومد منزلمون و تعریف می کرد از عملیاتشون که اول #محرم شروع شده بود.
روز دوم ظاهرا نزدیک مصطفی #خمپاره میزنن💥 و خاک شدیدی بلند میشه؛ راوی در اون حالت گفت: سید ابراهیم #شهید شد.
مصطفی با اون لحن شیرینش و سر و روی خاکی گفت: الان وقتم نیس، #تاسوعا وقتمه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_تاسوعا_التماس_دعا
┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
🌷
از همان کودکی میگفت «هر کس #زیارت_عاشورا بخواند #شهید میشود»‼️🕊
به قدری به #حضرت_ابوالفضل(علیه السلام) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد, محمد حسین از خود بی خود میشد😔.
برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد😔, محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(علیه السلام) فدای برادرش میکرد و به برادرش میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم..»☝️
شهید مدافع حرم محمدحسین میردوستی🌹
┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
🍃🌷
#شهیدمدافع حرم مرتضی عطایی
#سالروز_شهادت
جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون
#شهید شاخص بسیج اصناف کشور در سال ۹۶
#نام جهادی: ابوعلی
☀️طلوع :۱۳۵۵/۱۲/۴ مشهد
🕊عروج :۱۳۹۵/۶/۲۱ لاذقیه_سوریه (روزعرفه)
ایشان ازفرماندهان ایرانی بودندکه در تیپ فاطمیون درکنار برادران افغانستانی می جنگیدند.
┄┅┅✿❀ @mabareshohada ❀✿┅┅┄
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ #کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_پنجاه_و_سوم | گردان سلمان | علے م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#دوکوهه 😍
راوی : رحیم اثنی عشری
━━☘️🌸☘️━━
پاییز سال ۱۳۶۴ بود.
به همراه دوستان به منطقه اعزام شدیم. وقتی وارد پادگان دوکوهه شدیم ما را تقسیم بندی کرده و به گردان سلمان فارسی فرستادند.🚌
گردان سلمان از گردانهای دائمی نبود.
بلکه هر زمان نیروی اعزامی زیاد بود تشکیل میشد و زمانی که نیرو کم بود این گردان منحل می شد.
فرمانده گردان ما برادر میرکیانی و جانشین ایشان (شهید) مظفری بود.
من به همراه ۳۰ نفر دیگر به دست دوم از گروهان سوم این گردان رفتیم.
مسئول دسته امّا برادر (شهید) طباطبایی بود.
چند جوان خیلی خوب از منطقه شمال تهران نظیر برادران میرزایی و طلایی با ما بودند .
جمع خوبی داشتیم. ما همگی در دو اتاق از طبقه اول ساختمان گردان سلمان در دو کوهه مستقر شدیم.
در همان روزهای اول متوجه شدم که یکی از جوانان دسته ما حالات خاصّی دارد❗️به او برادر نیری میگفتند.
آن روزها همه رفقا اهل معنویت بودند اما حالات او فرق میکرد❗️ وقتی فهمیدیم که از شاگردان آیت الله حق شناس بوده از او خواستیم که امام جماعت دسته ما بشود.
هرچند زیر بار این مسئولیت نمی رفت، اما با فرمان مسئول دسته مجبور شد جلو بایستد. اطاعت از فرمانده واجب بود.
خلاصه بچه های دسته ما حدود سه ماه از وجود او استفاده کردند.
برادر نیری انسان #ساکت و آرامی بود.
لذا به راحتی نمی شد به شخصیت او پی برد. بیشتر اوقاتی که ما مشغول صحبت و خنده و استراحت و... بودیم او مشغول #قرائت_قرآن و یا #مطالعه می شد .
در میان بچه های دسته ما یک نفر بود که بیش از بقیه با برادر نیری خلوت می کرد.
آنها با یکدیگر مشغول سیر و سلوک بودند.
علی طلایی هیچگاه از احمد آقا جدا نمیشد آنها رازدار هم بودند.👬
طلایی تنها پسر یک خانواده از شمال تهران بود.
در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود.
خانوادهای که بعدها متوجه شدیم زیاد در قید و بند مسائل دینی نیستند❗️
او این گونه آمده بود و خدا احمد آقا را برایش قرار داد تا با هم مسیر کمال را طی کنند.
هرچند که او چند سال از احمد آقا بزرگتر بود، اما مثل مراد و مرید به دنبال برادر نیری بود.
او بهتر از بقیه احمد آقا را شناخته بود برای همین هیچ گاه از او جدا نمی شد.😇
به یک امامزاده رفتیم.
از آنجا پیاده برگشتیم. توی راه بودیم که بچهها با برادر نیری مشغول صحبت شدند.
آن جا حرف از شهادت شد.
مسئول دسته ما #زمان و #نحوه شهادت خودش را بیان کرد❗️ من با تعجب گوش میکردم.
احمد آقا هم گفت: من خواب برادرم را دیدم. آمد دنبالم و من رو برد به سمت آسمان. البته مدتی مانده تا زمانش برسد❗️
علی طلایی هم گفت:
من منتظر یک خمپاره شصت هستم که همراهش حورالعین ها بیان پایین و...❗️
طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمدآقا داشت.
چیزهایی می دانست که کسی از آنها خبر نداشت. برای همین هیچ گاه از احمد آقا جدا نمیشد.
یکبار که داشتند با احمد آقا قرآن می خواندند رفتم بین آن ها نشستنم و عکاس از ما عکس انداخت. که شد تصویر ابتدای همین داستان.📸
در منطقه فاو بودیم که احمد آقا شهید شد. در همان شب طلایی هم مجروح شد.😭
بعد از عملیات دیدم رفقای قدیمی
دور هم نشسته اند از احمد آقا حرف میزنند.
آنها چیزهایی میگفتند که باور کردنی نبود❗️ از ارتباط همیشگی احمد آقا با #امام_عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و یا اطلاع از برخی موارد و....
به رفقا گفتم:
باید این موارد را از علی طلایی سوال کنیم. او بیش از بقیه احمد آقا را شناخت.
یکی از دوستان قدیمی گفت: می خواهی بری سراغ علی طلایی⁉️
با علامت سر حرفش را تایید کردم.👌🏻
دوستم گفت: خسته نباشی.
علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو #شهید شد و رفت پیش برادر نیری.💔😭
#ادامه_دارد
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از
انتشارات ومولف برای تایپ.
@mabareshohada
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ #کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ) #قسمت_پنجاه_و_ششم «آخرین حماسہ»
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#کتاب_عارفانه 🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
«شهادت»
[رحیم اثنی عشری]
گردان ما با عبور از نخلستان ها خودش را به جاده مهم خور عبدالله رساند.
حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.
برادر میرکیانی جانباز بود و نمی توانست پا به پای بچه ها حرکت کند برای همین برادر مظفری گردان را هدایت میکرد.👌
رسیدیم به مواضع بچه های گردان حمزه.
بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود.
اکثر خمپاره ها داخل منطقه باتلاقی می خورد و منفجر نمیشد❗️
آن شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت میکرد.
برادر نیری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.
ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.
ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم.
صدای صحبت عراقی ها را می شنیدم.
در زیر نور منورها🎇🎇 سنگرهای تیربار دشمن را در دو طرف جاده می دیدم.
نفس در سینه من حبس شده بود.
بچه ها همین طور از راه می رسیدند
وپشت سرهم می نشستند.
یاد ساعتی قبل افتادم که همه بچه ها از هم حلالیت مےخواستند.
یعنی کدام یک از بچه ها امشب به دیدار مولایشان نائل می شوند⁉️
در همین افکار بودم که یک منور 🎆
بالای سرِ ما روشن شد❗️
تیربارچی عراقی فریاد زد :
قِف قِف(ایست)
همه بچه ها روی زمین خیز رفتند.
یکباره همه چیز بهم ریخت.
هر دو تیربار دشمن ستون بچه های ما را به رگبار بستند.
شدت آتش بسیار زیاد بود.☄️💥
صدای آه و ناله بچه ها هر لحظه بیشتر میشد.
در همین گیر و دار سرم را بلند کردم.
دیدم برادر #نَیِّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.
چند گلوله شلیک کرد.
یکدفعه دیدم تیربار دشمن #خاموش شد❗️
برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند وفریاد زد :
بچه ها امام حسین(علیه السلام) منتظر شماست.الله اکبر...
خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود.
همه روحیه گرفتند.
یکباره از جا بلند شدیم و دنبال او دویدیم.
خط دشمن شکسته شد.
بچه ها سریع به سمت پل حرکت کردند.
اما موانع دشمن بسیار زیاد بود.
درگیری شدت یافت.
بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت.
ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.
***
هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.
گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد.
وقتی شدت آتش دشمن کم شد،آن ها که سالم بودند از سنگر ها بیرون آمدند.
در مسیر برگشت،نگاهی به جمع بچه ها کردم.
آن ها که بازمےگشتند کمتر از شصت نفر بودند❗️
یعنی نفرات گردان سیصدنفره ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید❗️
همین طور که به عقب برمیگشتیم به سنگر های تیربار دشمن رسیدیم.
جایی که از همان جا کار را شروع کردیم.
جنازه تیر بار چی عراقی روی زمین افتاده بود.
از آن جا عبور کردیم.
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده پیکر یک #شهید جلب توجه کرد❗️
جلو رفتم.
قدم هایم سست شد.
کنار پیکرش نشستم.
هنوز عینک👓 بر چهره داشت.
در زیر نور ماه 🌓خیلی نورانی تر شده بود.
خودش بود.
برادر نیری.
همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود.
همان که هرگز او را نشناختیم.
کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم.
بعد طباطبایی(مسئول دسته).
بعد میرزایی.
خدای من چہ شده⁉️
همه بچه های دسته ما رفته اند.
گویی فقط من مانده ام❗️
نمیدانید چه لحظات سختی بود.
وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه های دسته را گرفتم.
از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز باهم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند❗️
نمی دانید چه حال و روزی داشتم.
یاد صحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت:
(شهادت را به هرکسی نمی دهند.بایدالتماس کنی)
بعد ها شنیدم که یکی از بچه ها گفت :
برادر نیری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد.
بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت :
السلام علیک یا ابا عبدالله...بعد روی زمین افتاد و رفت.😔
#ادامه_دارد
✨✨✨
#منبع_انتشارات شهید ابراهیم هادی با کسب اجازه از
انتشارات ومولف برای تایپ.
@mabareshohada
🌹شهیدی که دوست داشت حرّ امام حسین علیه السلام باشد🌹
#شهید_محمد_تقی_شمس
خواندن زیارت عاشورا شده بود کار هر روزش... شلمچه بود که چشماش مجروح شد.
کم کم بیناییش رو از دست داد، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد.. با ضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش می داد هم روضه.... توی ماه #محرم حالش خراب شد.
پدرش می گفت : « هرروز می نشستم کنار تخت برایش زیارت عاشورا می خواندم...
اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم... 10 صبح بود که از من پرسید: بابا! حرّ چه روزی #شهید شد؟گفتم: روزعاشورا...
گفت : دعاکن من هم امروز حٌرّ امام حسین علیه السلام بشم...
ظهرکه شد.گفت: بابا! بی قرارم... بگو مادر بیاد...
بعدهم گفت :برایم سوره ی فجر بخون، سوره ی امام حسین(علیه السلام)...
شروع کردم به خوندن ... به آیه «یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» که رسیدم، خیلی گریه کرد..
گفت: دوباره بخوان... 13 یا 14 بار براش خواندم... همین جورگریه می کرد...
هنوز سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه...
گفت: بابا! مادر نیومد؟ گفتم: نه هنوز...
گفت:پس خداحافظ...
قرآن روگذاشتم روی میز برگشتم... انگار سالها بود که جون داده...
تازه ظهرشده بود...ظهرعاشورا...
@mabareshohada
🍃🌺
✍️فــــرازےازوصیتنــــامہ
◽️مردم بدانید راهى را که در آن گام نهاده ایم که همانا راه حسین (علیه السلام) است و به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقى که به تن داریم در سنگر رضاى خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتى که پشتیبانش خداست و پیشاپیشش امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) فىسبیلالله در مقابل تمامى متحدان کفر خواهد ایستاد و انشاءالله پیروز خواهد شد.
ســـــردار
#شهید علیرضا موحددانش 🌹
#سالروز_ولادت
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺