‹ مَبـهوت ›
خواستم از خورشید بنویسم،
دیدم که ابر جلویش را گرفته است.
خواستم از ابر بنویسم، دیدم که شروع به
باریدن کردهاست.
خواستم از باران بنویسم، دیدم که بر روی
چترهای تنها میگرید.
خواستم از تنهایی خودم بنویسم، دیدم که
تو تمامِ من را ،همراه خودت بردهای
حتی قلم و کاغذم را . . .
اگه تا ابد دلم برات تنگ بمونه چی؟
آخرش میشه مثل اونجایی که نزار قبانی میگه:
اگر پایان رو میدانستم هیچ گاه آغاز نمیکردم
همونجا که شمس لنگرودی میگه:
دلم میخواهد چنان بنوشمت
که در استخوانم حل شوی .
باشه؟