گفتم: با فرماندهتان کار دارم.
گفت: الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمیکند.
رفتم پشت در اتاقش در زدم، گفت: کیه؟
گفتم: مصطفی، من هستم.
گفت: بیا تو.
سرش را از سجده بلند کرد، چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.
نگران شدم: گفتم چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زُل زد به مهرش. دانههای تسبیح را یکییکی از لای انگشتهایش رد میکرد.
گفت: ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. بر میگردم کارهایم را نگاه میکنم.
از خودم میپرسم کارهایی که کردم، برای خدا بود یا برای دل خودم؟
#شهید_ردانی_پور
#15مرداد #سالگرد
🌺🌺🌺🌺🌺
مـَـبـْـنــٰا (مسابقه بزرگ نهج البلاغه)↙️
@mabna14