خانم شماره ۳۷
نام: سمیه
نام خانوادگی: مرزنآبادی
سن: ۱۵ سال
محل سکونت: کرمان
قد: ۱۷۰ سانتی متر
تحصیلات: دانشآموز کلاس یازدهم رشته کامپیوتر هنرستان
مجرد
سمیه شهريورماه امسال برای زیارت اربعین با برادرش اول رفتن مرز شلمچه و از اونجا راهی نجف شدن. این اولین باری بود که سمیه میخواست بره کربلا.
وقتی توی نجف اون همه موکب و خدمت مردم به زوّار رو دید، دلش میخواست اون هم یکی از خادمین زائرها باشه و بتونه بهشون کمک کنه.
بعد از زیارت، توی مسیر که از کربلا برمیگشتن، یه فکری به ذهنش رسید. پیش خودش گفت، شاید نتونه توی مسیر کربلا توی موکبها کار کنه، اما دیماه که مردم میان کرمان برای زیارت قبر حاج قاسم، میتونه اون هم یه موکب توی مسیر داشته باشه.
چهارماهی که تا دیماه مونده بود، رو پشتسرهم و بدون خستگی کار کرد. روزهایی که مدرسه داشت، همینکه زنگ میخورد، نمازش رو توی مدرسه میخوند و میرفت سراغ کار.
روزهای اول توی خیاطی زنانه نزدیک به مدرسهشون کار میکرد؛ اما بعدش تونست چندتا پروژه دورکاری بگیره.
دیماه که رسید، رفت یه کلمن، چندتا صندلی، چند متر موکت و ... خرید. چند تا از دوستاش هم اومدن کمکش و حدود یه کیلومتری گلزارشهدا، موکب خودش رو راه انداخت.
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
خانم شماره ۳۷ نام: سمیه نام خانوادگی: مرزنآبادی سن: ۱۵ سال محل سکونت: کرمان قد: ۱۷۰ سانتی متر تحصی
۸۴ پرونده شخصیت، روی میز مانده است.
۸۴ شهیدی که عدد و رقم نیستند؛
نا معلوم و ناشناخته نیستند...
نیت کنید و پرونده شخصیت یک شهید را اینجا @adm_mabna برای ما روایت کنید.
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
خانم شماره ۱۱
نام: راضیه
نام خانوادگی: غیاثی
سن: ۳۷
محل سکونت: کرمان
مادر دو پسر ۱۱ و ۸ ساله و یک دختر ۳ ساله
خانه راضیه و همسرش نزدیک گلزار شهدای کرمان است؛ از چند روز مانده به مراسم سالگرد، جلوی خانه راضیه شلوغ شد و مسافران از شهرهای مختلف توی پارک نزدیک خانهشان چادر میزدند.
راضیه هنگام برگشت به خانه، با یکی از این خانوادهها که از یزد خودشان را رسانده بودند سلام و علیک کرد و تعارف کرد که شب را در طبقه دوم خانه آنها استراحت کنند.
خانواده یزدی شب مراسم حاجی، در خانه راضیه استراحت کردند.
روز مراسم، راضیه به سرش میافتد که شاید مهمانهایشان بخواهند زودتر به خانه برگردند که سریعتر عازم شهرشان بشوند؛ و نکند که پشت در بمانند.
راضیه با این فکر، کلید خانه را به دست میگیرد و دوان دوان به سمت خانه شروع به حرکت میکند.
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
خانم شماره ۵۱!
نام :حدیث
نام خانوادگی:حمیدی
سن:۳۵ سال
محل سکونت:قم
مادر سه فرزند، یک دختر ۹ ساله، دو پسر ۵ و ۲ ساله
همیشه دوست داشت یه کار اساسی بکنه و خودش رو دلداری میداد که مهمترین کار ممکن را داره انجام میده.
به نیت تربیت یار واسه امام عصر برا بچه هاش وقت میذاشت .گاهی هم خسته میشد. ولی باز سریع به خودش یادآوری میکرد که داره بزرگترین کار رو انجام میده و اگه خودش وقت ظهور نباشه بچههاش جز یاران امام باشن. این چند وقت خیلی دلش تنگ بود و میخواست مزار حاج قاسم رو زیارت کنه ولی به خاطر بچه ها، شرایطش رو نداشت که بره. تا اون روز که توی مسجد اعلام کردن برا سالگرد شهادت حاج قاسم به کرمان میبرن. خواهرش که توی مسجد بود بهش اصرار کرد که بره و خودش بچه هاش رو برا این سه روز نگه میداره. اول قبول نکرد و خیلی دودل بود اما وقتی رضا (شوهرش) هم ازش خواست که بره، با شوق عجیبی قبول کرد و به همراه خانم های مسجد با اتوبوس به سمت کرمان راهی شدن. احساس عجیبی داشت که بالاخره میتونه به زیارت سردار دلها بره. اما خبر نداشت که سردار اون رو اختصاصی دعوت کرده.....
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
آقای شماره ۱۳
نام : قاسم
نام خانوادگی: اسدی
سن:۴ سال
محل سکونت: هرمزگان
درست شب شهادت حاج قاسم به دنیا آمد. پدر و مادر قاسم، اول نام او را حمید گذاشته بودند؛ اما وقتی پدر با بغض خبر شهادت حاجی را به همسرش داد، همانجا با هم تصمیم میگیرند نام پسرشان را قاسم بگذارند.
قاسم گرمایی است؛ نیمهشبها پتو را از خودش کنار میزند؛ مادرش نیمهشبها که از خواب بلند میشود دوباره پتو را روی او میاندازد. اما صبح که از خواب بلند میشود، باز میبیند که پتو گوشهای افتاده است.
فیلم خواندن سرود شلام فرمانده از قاسم، با آن زبان شیرینش که همه «سین» ها را «شین» تلفظ میکند تا قبل از اینکه توسط اینستاگرام حذف شود، ۱۰ هزار لایک گرفته بود.
روز مراسم، مادر قاسم حریفش نشد که کاپشن به تن کند؛ میگفت گرمم میشه مامان.
قاسم کاپشن نپوشید؛ اما گرمش شد؛ سوخت...
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
آقای شماره ۱۳ نام : قاسم نام خانوادگی: اسدی سن:۴ سال محل سکونت: هرمزگان درست شب شهادت حاج قاسم به
خیلیها سوال پرسیدید که «این اطلاعات واقعیت دارد؟»
نه عزیزان؛
ما اینجا گاهی با یک عکس، شروع میکنیم توی ذهنمان شخصیتی را برای این شهید نامعلوم ترسیم میکنیم؛ برایش اسم میگذاریم؛ برایش سن و سالی متصور میشویم و برگی از شخصیتش را مرور میکنیم.
این تلاش کوچکی است برای اینکه قلبهایمان را به این ۸۴ پروانه نزدیک کنیم...
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
پرونده شخصیت آقای ۶۶ را شما برایمان @adm_mabna بنویسید.
آقای احتمالا امیرعلی افضلی!
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
پرونده شخصیت آقای ۶۶ را شما برایمان @adm_mabna بنویسید. آقای احتمالا امیرعلی افضلی! #پرونده_شخصیت
آخر کسی شناسنامهاش را که با خود به این طرف و آن طرف نمیبرد 😔
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
خانم شماره ۵۳!
نام: ریحانه
نام خانوادگی: صادقی
سن: ۱۸
محل سکونت: قشم
قد: ۱۶۸
تحصیلات: کنکوری رشته انسانی
وضعیت تاهل: نامزد
ریحانه از چند روز قبل برنامه سفر به کرمان را چیده بود . قرار بود با خانواده خواهرش سمانه امسال برای مراسم شهادت حاجی بروند کرمان .
بخاطر اینکه کنکور داشت کل این یکسال پایش را از جزیره بیرون نگذاشته بود . وقتی بلاخره توانست پدرش و خانم مشاور را برای این سفر راضی کند از خوشحالی بال درآورده بود. ریحانه وقتی برای اولین بار پارسال با اردوی بسیج مسجد آمده بود کرمان دلش را پیش حاجی گذاشته بود.
قرار بود وقتی به کرمان می آید نامزدش مهدی هم که همان جا سرباز بود مرخصی بگیرد و هم دیگر را ببینند.
ریحانه منتظر مهدی قبل از ورودی اصلی ایستاده بود . قرار گذاشتند آنجا هم را ببینند چون آنجا نسبت به مسیر گلزار خلوتتر بود...
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
پرونده شخصیت آقای ۶۶ را شما برایمان @adm_mabna بنویسید. آقای احتمالا امیرعلی افضلی! #پرونده_شخصیت
آقای شماره ۶۶!
نام: امیر علی
نام خانوادگی: افضلی
سن :۸
محل سکونت: کرمان
پسرم عاشق توپ بازی بود،چه گل کوچیک سر کوچه، چه فوتبال مدرسه، چه فیفا ۱۱ دستگاه بازی.
چند روزی بود از حاج قاسم میپرسید.
میگفت آقایی که موقع نماز گل را از آن پسر کوچولو گرفت، کیست؟
هرچقدر هم برایش حرف میزدیم راضی نمیشد. یک روز توپ بزرگی که کادوی تولدش بود را آورد. توپ از نویی برق میزد
در این سه ماه که برایش توپ را خریده بودیم، این قدر توپ را دوست داشت که ازش استفاده نمیکرد.
صدایم زد. سرم را که برگرداندم ایستاد جلویم. در دل قربان صدقهاش رفتم.
_جانم مامان
_بیا بریم پیش حاج قاسم، میخوام بهش توپمو بدم.
_چرا مامان جان؟؟
-الان تلویزیون نشون داد. میخوام برم توپمو بدم بهش شاید منم بغل کنه.
اشک به چشمم نیش زد. فردا سالگرد حاجقاسم بود. قولش را که به امیرعلی دادم، با وسواس دنبال کاغذ کادو برای توپش گشت....
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
خانم شماره ۵!
نام: زهرا
نام خانوادگی: معینی
سن: ۳
محل سکونت: کرمان
بعد از ده سال چشم انتظاری با هزار نذر و چله گرفتن در فاطمیه، حاجتشان را گرفتند. از همان موقعی که زهرا توی شکم مادرش لگد میزد، مریم دعا و روضه میرفت و میگفت تربیت دخترم را دست فاطمهیزهرا دادهام. من هیچ کارهام. نذر خودتان است و خودتان هم آنطور که دوست دارید بزرگش کنید.
از همان سال اول نیت کردند هرسال بهجای جشن تولد، میلاد حضرت زهرا در خانه شان جشن بگیرند. مادرجون یک جفت کفش قرمز برای زهرا کادو آورده بود که وقتی راه میرفت صدا میداد. زهرا روی دوش پدر نشسته بود. از آن بالا با بقیه دست میداد و شیرینزبانی میکرد. مردی نان به دست داشت از کنار ما رد میشد. مرد احتمالا برای موکب نان خریده بود. عطر تازگی نان زهرا را به حرف آورد.
-ایخوام... ایخوام
مرد تکه ای نان کند. مصطفی، زهرا را از قلمدوشش پایین آورد و روی زمین گذاشت. از پشت شکل خرگوشی بود که دو گوش بزرگ سفید دارد و یک جفت کفش قرمز توی پاهایش جیک جیک میکند. چشمش به بادکنک های موکب افتاد. سرعتش را بیشتر کرد. مصطفی از عقب مراقبش بود اما دخالت نکرد. زهرا چند قدم که رفت بابا را کنارش ندید. سرش را به عقب چرخاند. با دیدن مصطفی لبخند بزرگی روی لب هایش نشست و با سرعت بیشتری به طرف بادکنک ها رفت. یکدفعه صدایی بینشان فاصله انداخت. تکه نان خونی شد.
#پرونده_شخصیت
#معلوم_آسمان_و_زمین
| @mabnaschoole |
نور چشمیهای مادر...
هر سال قبل از روز مادر، توی دل آدم ولوله میفته که چه کادویی برای مادرم ببرم؟
کلی آدم فکر میکنه و آخرش نمیتونه اون چیزی که لایق مادرش هست رو براش بگیره.
برای شما هم پیش اومده که هدیهای برای مادرتون برده باشین و اون بگه:
"قربونت برم. دستت درد نکنه. همین که خودت اینجایی از صدتا هدیه برام بالاتره."
آره واقعا، بهترین هدیه برای مادرمون وجود خودمون هست.
اگه آدم این رو بدونه غبطه میخوره به حال آدمهایی که دیروز توی کرمان شهید شدن و جونشون رو توی روز مادر، توی راه مادرمون حضرت زهرا (س) به درگاه ایشون هدیه کردن.
شهدای دیروز کرمان، نورِ چشمیهای مادر هستن...
#روز_مادر
| @mabnaschoole |