eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
7.7هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن تبلیغات در مدداز شهدا https://eitaa.com/joinchat/3693085358Ce30425eed9
مشاهده در ایتا
دانلود
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 منبری وارد مجلس روضه شد و لباس‌هاشو درآورد رفت تو حوض آب و یه استکان شکسته بیرون آورد...
🔴قابل توجه زوار عزیز عزیزانی که عازم سفر هستید برای عتبات یک سوره یس مابین الحرمین بخوانید از جانب خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها هدیه به آقا امام حسین و قمر بنی هاشم علیهم السلام تا زود به زود قسمت شما شود التماس دعا خوبان عالم
۱۵ مرداد سالروز شهادت 🌷🕊
🌹 یک روز مانده بود به عید قربان. عباس باید انتخاب می‌کرد. قولی که به همسرش داده بود را عملی کند یا درخواست پدرش را بپذیرد؟ خودش را به حج برساند و چشمان منتظر همسرش را خوشحال کند یا برای اجرای نقش حضرت اسماعیل در تعزیه هرساله پدرش به قزوین برود؟ اما تصمیم عباس فراتر از این‌ها بود. عباس پرواز بر آسمان‌ بلند ایران را بر همه‌ی خواسته‌های خوب فردی ترجیح داد. می‌دانست اگر نباشد کارها خوب پیش نمی‌رود. اگرچه پرواز مانع حضور در مکه شد اما پدرش را سربلند کرد، عباس نقش اجرا نکرد بلکه خودش همچون *اسماعیل*، ذبح شد. حج نرفت اما بر فراز ابرها *لبیک* گفت و قربانی عیدقربان شد تا ایران، عزیز بماند و عیدی مردمانش عزا نشود. وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ (سوره صافات _107) ما ذبح عظیمی را فدای او کردیم
⭕️ نگهبان درب فرودگاه اهواز  از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان. برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. ♦️ به بنده حقیر - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان داری. رفتم و با کمال تعجب شهید عباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته. پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی.؟ خیلی آرام و متواضع پاسخ داد. 🔹این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است. و شما نمی توانی وارد شوی. منهم منتظر ماندم. مانع پرواز نشوم. 🔸در صورتیکه شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند. نه به نگهبان اهانت کرد. و نه خواستار تنبیه او. بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم. درست مثل نماینده سراوان!!!!!' ✔خدایا چه گلهایی را پرپر کردیم؛ چه خارهایی را نماینده خود کردیم.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 شهید بابایی 💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* برادر شهید* ⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
شهید بابک نوری قسمت چهاردهم بیست و هفت روز و یک لبخند 🌟🌟 می گفت که ((بابک،دو سه سالش بود و من هم کل
شهید بابک نوری قسمت پانزدهم بیست و هشتم 🌟🌟 دست می کشد به محاسن سفیدش که یکدست و مرتب،کشیدگی صورت استخوانی اش را بر گرفته. از نحوه ی آشنایی اش با شهید بابک نوری میپرسم. دفترچه ی جلد مشکی توی دستش را کنار می گذارد و سلام می کند به شهدای جنگ تحمیلی و مدافعان حرم.از این که توفیق این را داشته که با بابک نوری که از جوان های نسل سوم انقلاب است،آشنا شود،اظهار خوشحالی می کند و می گوید: داستان،از اینجا شروع میشه؛زمانی که برادر مدافع حرم ما،تو سال ۱۳۹۴،سرباز لشکر قدس سپاه گیلان شد.به این لشکر،یه مأموریت دو ساله محول شده بود که یه مقر تو شمال غرب کشور داشته باشه.بنده،تو اون پایگاه مرزی،جانشین سردار حق بین،فرمانده لشکر قدس،بودم.بابک،سرباز سپاه بود،و ه سرباز،دو تا سه دوره ی بیست روزه،از گیلان به اونجا فرستاده میشه.من با بابک تو مقر سردشت آشنا شدم. می پرسم:چرا شمال غرب؟مگه اونجا خیریه؟ دستانش را در هم گره می کند و خیره می شود به پشت سرم.احتمالا به آن تکه ای از آسمان نگاه می کند که همیشه ی خدا خودش را چسبانده به پنجره.انگشت هایش یکی یکی باز می شوند: _بله،خوب.آذربایجان غربی،با دو کشور ترکیه و عراق هم مرزه.جایی که با عراق هم مرزه،اقلیم کردستان عراق مستقره،و نیروهای کرد عراق،اونجا فعالیت دارن و آموزش های نظامی می بینن.از طرفی هم نیروهای ضد انقلاب کومله و دموکرات که دوباره به کمک عربستان و آمریکا احیا شده ان،از مرز وارد کشور میشن و دست به خراب کاری میزنن و کشور رو متشنج می کنن.برای همین،بعضی از یگان ها،اونجا مستقرند.یکی از اون یگان ها هم ما بودیم. _چطور شد با بابک صمیمی شدید؟ یقه ی کتش را صاف می کند و دست می کشد به صورتش .چشمانش را ریز می کند،و چین های دور چشمانش نمایان می شود.انگار دنبال اولین رد صمیمیت با شهید می گردد: _خوب،تو اون مقر،همه ی سربازها و نیروهای کادر،شبانه روز با هم زندگی می کردیم،و این،نزدیکی و آشنایی به وجود می‌آره. اونجا،به علت اوضاع آب و هوایی و چون منطقه ی صفر مرزیه. وضعیت سختی داره.با این زندگی سخت،زمانی میشه کنار اومد و طبیعت خشنش رو تحمل کرد که همه با هم دوست و صمیمی باشیم؛مثلا تو زمستون،وقتی که سه چهار متر برف باریده که نمیشه بیرون رفت..... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
شهید بابک نوری قسمت شانزدهم بیست و هفت روز و یک لبخند 🌟🌟🌟 میپرم وسط صحبتش،و می پرسم:شما و سربازهاتون.یه جا می مونید؟ آن قدر تعجب در صدایم است که به خنده اش می اندازد.می گوید:بله.تو مقر،همه با هم زندگی می کنیم. _این مقر که میگید،چه شکلیه؟ _مقر فرماندهی،از بیرون،شکل یه قلعه با دژهای بلنده،یه در داره که به یه سالن بزرگ باز میشه.تو دل این سالن،اتاق های متعددی هست که هر یک در اختیار یه نیرو قرار داره؛مثل اتاق نیروی انسانی ،آماد،اتاق فرماندهی،اتاق حفاظت،هر اتاق هم یه عده سرباز برای خودش داره.مثلا بابک،سرباز نیروی حفاظت بود.همه ی این درها،به سالن باز میشه.یه تلویزیون هم تو سالن گذاشته ایم که همه ی افراد میان تو اون سالن جمع میشن.تو سالن،گاهی هم بچه ها برای مناسبت ها،برنامه ای آماده می کنن.یه شب هایی ،شب روایت راه مینداختن و ازم می خواستن که براشون از خاطرات جنگ بگم.بابک،تو تموم این برنامه ها،پایه و پرتلاش بود.موقع حرف زدن می دیدم که با چه دقت و لذتی داره گوش می کنه. در ذهنم،گفته های آقای جمشیدی را ترسیم می کنم:قلعه ای که پر از سرباز است و اتاق ها و سالنی که صدای تلویزیون از آن می‌آید و جوان هایی که هر طرف چشم می چرخانند،برف است و برف در می زنند.فنجان چای،مقابل مان قرار می گیرد.قندان قند را مقابل سردار می گذارم.سرِ کریستالی قندان،نور بالای سرمان را منعکس می کند.انگشت می کشم روی گل های ریز فنجان.گرمای چای نشسته به جان شان. سردار جمشیدی،با پسرک همراهش صحبت می کند؛از سربازهای دو سال پیشش است که به عشق سردار کنارش مانده و کم کم شده دستیارش.توی دفترم،دنبال سؤال هایی میگردم که نوشته ام.می پرسم: چطور به شناخت از بابک رسیدید؟ _میگن وقتی می خوای یکی رو بشناسی،يا بايد باهاش هم سفره بشی،يا هم سفر؛وگرنه‌ همین جور یهویی نمیشه کسی رو شناخت.با یه برخورد و یه دید نمیشه کسی رو شناخت و قضاوت کرد.این هم سفری و هم سفره ای،تو اونجا صورت گرفت.فرض کنید اگه من و بابک،تو لشکر ،همین جا،یعنی رشت،باهم آشنا می شدیم،من تا ظهر بودم و عصر می رفتم خون م.بابک هم،يا نگهبان بود،يا میرفت خونه ش.اما اونجا،یعنی تو مقر سردشت ،وضع فرق می کنه.بیرون که برفه و نمیشه گشت يا کاری کرد و همه ش تو ساختمون ایم.وقتی نشست و برخاست زیاد باشه ،خیلی چیزها دستت می‌آد. این رو که این فرد چطور آدمیه،میشه از روی کارهاش فهمید؛حتی این که چه هدفی داره.مثلا یه روز که برای نماز صبح از خواب بیدار شدم،دیدم بابک یه گوشه نشسته و داره کتاب میخونه.پرسیدم:((بابک،چرا بیداری؟چه کتابی میخونی؟)).گفت((دارم کتاب درسی میخونم.بعد از سربازی می خوام رشته حقوقم رو ادامه بدم.))خوب،وقتی این صحنه رو بارها می بینم،می فهمم با یه جوون مستعد رو به رو هستم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
💢ختم ۴۰ حدیث کسا و۴۰ دعای توسل💢 در خانه ای که حدیث کسا خونده بشه روح پنج تن به آن خانه عنایت داره و ملائکه نازل میشن و رحمت نازل میشه و ملائکه براشون استغفار میکنند کلام گوهربار استاد خانم اکبری 🍂🌾فضیلت دعای توسل:  بزرگان ما فرمودند: اگر هرروز در وقت بین الطّلوعین در منزلتان دعای توسل را بخوانید یقین بدانید نه خودتان و نه خانواده‌تان بلکه نسلتان نیز به بلا گرفتار نمی‌شوند. . 🍃به نیت سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان عج 🍃هدیه به امام رضا علیه السلام 🍀به نیت نذر یکی از خواهرهای عزیز گروه ❇️ تا الان ۲۴ حدیث کسا و ۲۰ دعای توسل هدیه شده مهلت ختم: ۳روز
یک یا علی بگید عزیزان @yazaahrah