✨همسر شهید عبدالمهدی کاظمی
عبدالمهدی تعریف کرد: « من و تعدادی از برادران بسیجی با هم به ساری رفته بودیم.
علاقه زیادم به شهید علمدار بهانهای شد تا سر مزار ایشان برویم. با بچهها قرار گذاشتیم سری هم به منزل شهید علمدار بزنیم.
رفتیم و وقتی به سر کوچه شهید رسیدیم متوجه شدیم که خانواده شهید علمدار کوچه را آب و جارو کردهاند و اسفند دود دادهاند و منتظر آمدن مهمان هستند.
تعدادی از بچهها گفتند که برگردیم انگار منتظر آمدن مسافر کربلا هستند، اما من مخالفت کردم و گفتم ما که تا اینجا آمدهایم خب برویم و برای 10 دقیقه هم که شده مادر شهید را زیارت کنیم. »
رفته بودند و سراغ مادر شهید علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقیقهای مهمان خانه شوند.
مادر شهید علمدار با دیدن بچهها و همسرم گریه کرده و گفته بود :
« من سه روز پیش با بچهها و عروسها بلیت گرفتیم تا به مشهد برویم.
سید مجتبی به خواب من آمد و گفت که از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نروید. عدهای میخواهند به منزل ما بیایند. »
مادر شهید استقبال گرمی از همسرم و دوستانش کرده بود. با گریه گفته بود شماها خیلی برایمان عزیزید. شما مهمانهای سید مجتبی هستید.
همانجا هم همسرم از شهید علمدار همسری خوب می خواهند و کمی بعد هم به خواستگاری من میآیند.😊
شهادت اذر 94 همزمان با سالروز شهادت امام حسن عسکری ع💔
شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی🌹
@madadazshohada
۵ مهر ۱۴۰۲
۵ مهر ۱۴۰۲
۵ مهر ۱۴۰۲
@madadazshohada
در روز بازگشایی مدارس
یادی کنیم از دانشآموزی که
درس و مشقِ مدرسه را بیخیال،
و ممتازِ مرادنگی در مکتب جبهه شد
#نوجوانان
#دانشآموز
#قهرمان_وطن
#شهید_احمد_قبادی
۵ مهر ۱۴۰۲
@madadazshohada
.
"شهید احمد قبادی دیالی"
در یکم خرداد سال ۱۳۴۸ در روستای نامجو اولادقباد از توابع شهرستان کوهدشت متولد شد. دانشآموز مقطعِ راهنمایی بود و با اینکه نوجوانی بیش نبود؛ به ندایِ ولی خویش، امام خمینی(ره) لبیک گفت و علیاکبروار وارد میادین نبرد شد و در تاریخ ۲۴ مرداد سال ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی چنگوله بسوی معبود خویش پرکشید. او در فرازی از وصیتنامهاش آورده است: «چشمهایم را در تابوت باز بگذارید تا منافقان کوردل بدانند که این راه را کورکورانه انتخاب نکردهام، دستهایم را از تابوت بیرون آورید تا مردم نگویند چیزی با خود بُردهام»
"روحششادباصلوات"
۵ مهر ۱۴۰۲
@madadazshohada
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید قبا دی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
۵ مهر ۱۴۰۲
۵ مهر ۱۴۰۲
۵ مهر ۱۴۰۲
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت سی ویک @madadazshohada مانتوی مشکی اش را باشلوار لی مشکی و
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت سی و دو
@madadazshohada
+خداکنه علی زنگ بزنه امروز..
عاطفه خانم:اره...خیلی دلم تنگه براش.
+منم...مامان عاطفه...
±جانم؟
+علی کی میاد مرخصی؟
±فعلا که دوازده روزه رفتهـ.
+یعنی تند تند سرنمیزنه بهمون؟
±فکرنمیکنم انقدر زود زود بیاد..
عالیه:اصن فکر کنم دست خودش نیست که کی بیاد مرخصی.
±روز عیده ها...ول کنین غم وغصه رو.پاشوسمیه.عالیه توام پاشو باهم یه کیکی درست کنیم.
=موادشو داریم؟
±آره برای کیک شکلاتی داریم.
عالیه بابغض گفت:علی عاشق کیک شکلاتی بود....
±عالیه....بسع....پاشو..
=چشم.
به آشپزخانه رفتندوباهم کیک درست کردند.بعدازنهار درکنارهم باآقا محمدکیکوقهوه خوردند.
ولی ازاول تاآخرهمه به یاد علی بودندوتظاهربه خوب بودن میکردند.بعدشام،سمیه خواست به سینا زنگ بزندتابه دنبالش بیاید که بااصرار عالیه شب ماندنی شد.موقع خواب،باعالیه به طبقه بالارفتند.نگاهی به در بسته اتاق علی انداخت.
+عالیه.م..میشه برم اتاق علی...بعدبیام پیشت؟زودمیام.
=بروزنداداش.راحت باش.من فعلابیدارم خوابم نمیبره.
+ممنون.
دستگیره دراتاق رابه پایین کشیدوواردشد.چراغ راروشن کردونگاهی به عکس خندان علی که روی میز تحریر بود،انداخت.
لبخندی زدوبه طرف میزتحریرش رفت.روی دیوار بالای میز،کتابخانه کوچکی بود.اولین دفتر رااز کتابخانه برداشت وصفحه اول راباز کرد.بالای صفحه باخط خوش نوشته بود:به نام آنکه عشق رابه قلب هایمان هدیه کرد.
خط پایینش نوشته بود:آنکه مارااز سر محبت آفرید وعشق.آنکه آفرید انسان راوبه اوعطاکردعشق را.به نام بهترین عشق.به نام خدا.♥️]
لبخندی زدوقطره ای اشک روی دفتر سر خورد.به صفحه بعد رفت.دربرگه سمت راست نوشته شده بود:خدا...قرار نبوددوسش داشته باشم...قرار نبودبهش حسی داشته باشم..ولی...ولی وقتی ناراحته منم ناراحتم..ولی وقتی میخنده منم ناخودآگاه لبخندمیزنم...باناراحتیش ناراحتم باخوشحالیش خوشحال...فکرکنم به همین میگن دوست داشتن...میگن عشق...عشق... .
وخط آخر نوشته:۱۳۹۵/۳/۵
دربرگه سمت چپ نوشته:دوستت دارم سمیه...چندروزه دارم باخودم کلنجار میرم بهت بگم.ولی نمیتونمـ.نمیتونم...
ودرخط اخر نوشته:۱۳۹۵/۳/۸
دفتر رابست ودرکتابخانه گڋاشت وزمزمه کرد:بقیشو بااجازه خودت بعدامیخونم.دفتر پشتی رابرداشت وبازش کرد.
درصفحه اول نوشته بود:تلاش اول بی نتیجه به پایان رسید.وبه همین ترتیب درصفحات بعد.درصفحه آخر نوشته:...
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۵ مهر ۱۴۰۲
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@madadazshohada
به شرط عاشقی
پارت سی وسه
@madadazshohada
کلیبس موهایش را باز کردوروی تخت نشست.
=سمیه یه فیلم بذاریم ببینیم؟
بااینکه حوصله فیلم دیدن نداشت،گعت:باشه ببینیم.
عالیه گشتی در لب تاپش زدویکهوبغض کرد.
+چیشد عالیه؟
=همه این فیلمارو تاصبح بیدار میموندیم و باعلی نگاشون میکردیم.
لب تاپ راخاموش کرد:ول کن اصن فیلم نگانکنیم،حوصله شوندارم.
+منم...دلم براعلی تنگ شده...خیلی!
=میدونی سمیه...قرار نبود..قرار نبودعلی دوست داشته باشه.اصن قرار نبود زن بگیره...به زورمامان وبخاطر اینکه بره سوریه قبول کردزن بگیره..ولی من فکرمیکنم علی دوستت داره..خیلی ام دوستت داره.
سمیه لبخندی خجول زدوسرش راپایین انداخت
=براهمه خجالت برامنم خجالت؟؟وخنده ای کرد
=راسی سمیه..ازشنبه میای مدرسه؟
+فعلا که فردا پس فردا پنج شنبه جمعس.احتمالا ازشنبه بیام.
=به خانم احمدی(مدیرشان)گفتی چرانمیای مدرسه؟
+نه..هیج یادم نبودباید بگم بهشون.
عالیه خندید:دیونه اخراجت میکننا.
+حوصله مدرسه ندارم اصلا.اون یه هفته اولی که علی زنگ نزده بود که حوصله خودمم نداشتم.ارتوام نمیپرسن چرامن نمیام؟
=معلما که نه.بچه هام اونایی که میدونن زنداداشی پرسیدن که منم جوابشونو درست ندادم.
+خوب کردی.ندونن بهتره.
=آره...
به قلم🖊️:خادم الرضا
@madadazshohada
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
۵ مهر ۱۴۰۲
🌺 مدد از شهدا 🌺
❥:@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_سوم_همنفس✍ و به فروشنده گفته ای ۱۰۰ درصد مامانم همین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ مهر ۱۴۰۲
🌺 مدد از شهدا 🌺
❥:@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_سوم_همنفس✍ و به فروشنده گفته ای ۱۰۰ درصد مامانم همین
❥:@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_سوم_همنفس✍
اما تو خیلی فرق کرده بودی خواهرت شیطنت میکرد و بی هوا در اتاقت را باز میکرد می دیدیم که نشسته ای روبه روی دیواری که رویش شعرهای عارفانه و دعا نوشته بودی و دست راستت راگذاشته ای روی سینه ات سالهای نزدیک شهادتت خیلی فرق کرده بودی. قبل تر خیلی بیشتر اهل شوخی و خنده بودی اصلاً صفای مهمانی ها و دورهمی ها به وجود تو بود از جمع فاصله نگرفتی ولی خیلی مراقب بودی. نامحرمی دستش را می آورد جلو با احترام حواسش را جمع میکردی که بزرگ شدی. به هرکدام از دخترهای فامیل که حجاب نداشتند با محبت میگفتی اگه روسری تون رو سرتون نکنید نمیتونم نگاتون کنم. من اگر میرفتم توی جادهی غیبت میآمدی دستت را میزدی روی شانه ام و میگفتی مامااان مامان بیدار شو بیدار شو!هم کاش الان م از توی این خاک سرد بلند میشدی و با قد رشیدت کنارم می ایستادی من به کت و شلوار بادمجانی و پیراهن یاسیات نگاه میکردم و کیف میکردم بعد تو دست میگذاشتی روی شانه ام و با صدای قشنگت میگفتی «ماماااان ماما ان بیدار شو من اینجام!»
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتسیوچهارم
@madadazshohada
۵ مهر ۱۴۰۲