بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_محسن_رضایی
فرزند شیرمحمد
تولد 1370/10/24
محل تولد : ایرانشهر
تاریخ شهادت : 1401/08/08
محل شهادت : حومه روستای خیرآباد ایرانشهر
محل دفن : گلزار شهدای زاهدان
خبر شهادت استواردوم محسن رضایی از ماموران تکاور 112 عمار ایرانشهر و نحوه شهادت او را کمتر کسی شنیده و دلش به درد نیامده است، شهیدی که شناسایی چهره اش ممکن نبود، گوشتو پوست و خونش برای حفاظت از وطن، برای آرامش من و و توی سیستان و بلوچستانی و ایرانی فدا شد در آتش فتنه گروهکهای معاند سوخت تا ما در آرامش باشیم.
آخر برایم خاکسترش را آوردند💔
✍ مادرش با صدای لرزان اشکهای جاری شده بر گونههایش را پاک میکند و میگوید: پسرم خودش این راه را انتخاب کرده بود، مدام کلمه شهادت بر زبانش جاری بود، او میگفتو منِ مادر بحث را عوض می کردم. آخر برایم خاکسترش را آوردند که در میدان مبارزه، در خون و گوشت و پوست خود غلتیده و مانند فرمانده اش سردار #حاج_قاسم_سلیمانی در راه حفظ وطن سوخت و پر کشید.
مادرش میگوید: به او افتخار می کنم که هرگز از شغلی که انتخاب کرده و راهی که برگزیده ابراز پشیمانی و ترس نکرده بود.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_محسن_رضایی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید محسن رضایی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #نگاه_خدا 💗 قسمت68 خندم گرفت از این حرفش پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه رسید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت69
چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها
امیر : نه دادش حل شد
یاسری هیچی نگفت ( امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون)
سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر
امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا
- چشم
رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان
( این اینجارو از کجا بلد بود؟)
بعد که فاتحه خوند
امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم
منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ
مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده
دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم
بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه
رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم
لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود
امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری...
سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد
واییی چه چشمای قشنگی داشت هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم چشمای کشیده و عسلی رنگ با یه ته ریش کم خیلی قشنگ بود
بعد سرشو برد پایین خندم گرفت
- ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره
امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟
امیر: دست بوسه حاجی
- عع باشه بریم
بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت (اه پسرم اینقدر خجالتی )
رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود .بابا هم خونه بود
مریم جونم اومد دم در:
سلام خوش اومدین امیر آقا
امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و نشستن رو مبل منم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه بلوز صورتی و شلوار کتان سفید پوشیدم موهامو هم گیس کردم ،به خودم گفتم محرمیم دیگه ،تازه امیر اینقدر سر به زیره فک نکنم اصلا نگام کنه خندم گرفت ...
رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد
رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم
- ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین
مریم : نه عزیززم تا باشه از این خستگیااا
- امیر حسین کجاست؟
مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش
- چه خوب
میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت70
یه دفعه چشم امیر به من افتاد
یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت
منو امیر کنار هم نشسته بودیم
غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی
منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم
بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفر نشسته رفتم کنارش نشستم
بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما - حتمن ، خیلی وقته که نرفتیم مشهد
بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین
امیر: باشه چشم ( فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم)
ساعت نزدیک یازده شده بود امیر میخواست خداحافظی کنه بره که بابا رضا و مریم جون نزاشتن بره
بابا رضا: الان دیر وقته پسرم برین بخوابین صبح برین
( واییی اینو کجای دلم بزارم)
امیرم هر چی بهونه اورد بابا رضا قبول نکرد
رفتیم تو اتاق نشستم روی تخت .امیرم کنار در ایستاده بود
امیر: ببخشید من هر کاری کردم حاجی راضی نمیشد - اشکالی نداره پیش اومده دیگه
امیر: اگه میشه یه بالشت به من بدین من همینجا میخوابم ( منم نمیتونستم چیزی بگم ،واقعن حرفی نداشتم بگم ) رو تختم دوتا بالش بود یکی و دادم به امیر
امیرم کنار در خوابید روشو سمت در کردو شب بخیر گفت ( خوبیش واسه امیر این بود که هوا گرم بود نیاز به پتو نداشت ، بدیش واسه من این بود که من اینقدر گرمایی بودم شبا با لباس راحتی میخوابیدم
هیچی دیگه مجبور شدم بخوابم نصف شب دیدم دارم خفه میشم از گرما خیس عرق شده بودم نگاه کردم امیر روش به سمت دره خوابیده
لباسامو درآوردم پتو گذاشتم رو خودم که مشخص نباشه لباس تنم نیست
صبح بیدار شدم به زور چشمامو باز
یا خدااا پتو کو بلند شدم و دیدم گوشه تخت مچاله شده ، امیرو تو اتاق نبود
زدم تو سرم واااییی خاک به سرم
ابروم رفت،الان این پسره پیش خودش چی فکر میکنه تن تن لباسمو پوشیدم رفتم پایین نزدیکای ظهر بود مریم جون چادر سرش کرده بود داشت قرآن میخوند
رفتم کنارش نشستم - مریم جون
مریم: جانم - امیر کو
مریم: صبح زود همراه حاجی رفت دانشگاه گفت بعد ظهر میاد اینجا که با هم بریم
آخییییش
مریم : چیزی شده؟
- نه هیچی ،التماس دعا فعلن
بلند شدمو رفتم تو اتاقم خواستم زنگ بزنم بهش روم نمیشد ،چی میگفتم
تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا که حضوری ازش عذر خواهی کنم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
@madadazshohada
💫♥️🍃♥️🍃💫
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
♥️با توسل به شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️
🌸شهدای این چله🌸
۱🌷شهید عباس ذوالفقاری
۲🌷شهید علی اکبر شیرودی
۳🌷شهید مصطفی صدرزاده
۴🌷شهید احمد علی نیری
۵🌷شهید سعید حمیدی اصل
روز اول👈🏼 ۱ آذر🌸🌿
روز دوم👈🏼 ۲ آذر🌸🌿
روز سوم👈🏼 ۳ آذر🌸🌿
روز چهارم👈🏼 ۴ آذر🌸🌿
روز پنجم👈🏼 ۵ آذر🌸🌿
روز ششم👈🏼 ۶ آذر🌸🌿
روز هفتم👈🏼 ۷ آذر🌸🌿
روز هشتم👈🏼 ۸ آذر🌸🌿
روز نهم👈🏼 ۹ آذر🌸🌿
روز دهم👈🏼 ۱۰ آذر🌸🌿
روز یازدهم👈🏼 ۱۱ آذر🌸🌿
روز دوازدهم👈🏼 ۱۲ آذر🌸🌿
روز سیزدهم👈🏼 ۱۳ آذر🌸🌿
روز چهاردهم👈🏼 ۱۴ آذر🌸🌿
روز پانزدهم👈🏼 ۱۵ آذر 🌸🌿
روز شانزدهم👈🏼 ۱۶ آذر🌸🌿
روز هفدهم👈🏼 ۱۷ آذر 🌸🌿
روز هجدهم👈🏼 ۱۸ آذر🌸🌿
روز نوزدهم👈🏼 ۱۹ آذر🌸🌿
روز بیستم👈🏼 ۲۰ آذر🌸🌿
روز بیست ویکم👈🏼 ۲۱ آذر🌸🌿
روز بیست دوم👈🏼 ۲۲ آذر🌸🌿
روز بیست وسوم👈🏼 ۲۳ آذر🌸🌿
روز بیست وچهارم👈🏼 ۲۴ آذر🌸🌿
روز بیست وپنجم👈🏼 ۲۵ آذر🌸🌿
روز بیست وششم👈🏼 ۲۶ آذر🌸🌿
روز بیست وهفتم👈🏼 ۲۷ آذر🌸🌿
روز بیست وهشتم👈🏼 ۲۸ آذر🌸🌿
روز بیست ونهم👈🏼 ۲۹ آذر🌸🌿
روز سی ام👈🏼 ۳۰ آذر 🌸🌿
روز سی ویکم👈🏼 ۱ دی 🌸🌿
روز سی دوم👈🏼 ۲ دی 🌸🌿
روز سی سوم👈🏼 ۳ دی🌸🌿
روز سی وچهارم👈🏼 ۴ دی🌸🌿
روز سی وپنجم👈🏼 ۵ دی🌸🌿
روز سی وششم👈🏼 ۶ دی🌸🌿
روز سی وهفتم👈🏼 ۷ دی🌸🌿
روز سی وهشتم👈🏼 ۸ دی🌸🌿
روز سی ونهم👈🏼 ۹ دی 🌸🌿
روز چهلم👈🏼 ۱۰ دی
🌼روزتون شهدایی🌼
❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ( یک دور تسبیح برای هر ۵ شهید)
🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼
🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷
❤️حاجت روا ان شالله❤️
🌷التماس دعا🌷
💫♥️🍃♥️🍃💫
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن
به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم..
❣امام زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام✋
السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
استاد عالی:
▫️در روز، حضرت هزاران بار برای ما دعا میکنند تا از بلایا محفوظ بمانیم، پس کمترین کاری که میتونیم بکنیم، تقدیم کردن صلوات با "وعجل فرجهم" به محضر ایشان است.
#امام_زمان
#صلوات
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4