شهید محمد حسین بابایی:
مهدیه دهقان خواهر شهید میگوید :
در آخرین تماسی كه از سوریه داشت
روایتی برایم خواند با این مضمون كه
در دنیا طوری زندگی كن كه انگار تا ابد
زندهای و برای آخرت طوری مهیا شو كه
انگار فردا از دنیا خواهی رفت! محمدرضا
به معنای كامل كلمه اینگونه زندگی میكرد.
تمام تلاشش در همه ابعاد زندگیاش این بود
كه كاری را انجام دهد كه خداوند از آن كار
راضی است. درس خواندن، ورزش كردن،
مناجات و عبادت و زیارت را فقط برای رضای
یك نفر انجام میداد آن هم حضرت پروردگار
بود.
🗓|یکشنبه ۷/۱۰
📿|ذکر روز :«یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرام»
<🌸>https://eitaa.com/madadazshohada
شهید محمد حسین بابایی:
⸢#حضرت_برادر_گلم|•🌹⸥
میدونستی شهید دهقان..
یکی از ویژگی های بارزش همین بود که فقط
از یک نفر خجالت میکشید، از یک نفر به طور
کامل اطاعت میکرد، محدودیت های یک نفر را
بی چون و چرا میپذیرفت و واقعا به آن پایبند
بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت،
محدویتهای سختگیرانه سایرین را قبول نمیکرد.
وقتی شرع به او اجازه کار درستی را میداد، برای عرف و نگاه مردم، برای خواست بقیه ارزش قائل
نبود.
˹🌼| https://eitaa.com/madadazshohada
🌺🌺🌺
💢مهریه همسران_شهدا چه بود؟
♦️مهریه همسر شهید ابراهیم_همت:
⇜بنا به درخواست همسر شهید هیچ
مهریه ای در نظر گرفته نشد
🎊مهریه همسر شهید سیدمحسن_صفوی:
⇜شهادت سید محسن صفوی
♦️مهریه همسر شهید جهان_آرا:
⇜یک سکه طلا
🎊مهریه همسر لبنانی شهید چمران:
⇜یک جلد قرآن کریم و یک لیره لبنانی
♦️مهریه همسر شهید جلال_افشار:
⇜یک چک با مبلغ بسیار پایین
مبلغ چک پس از ازدواج به فرمانده
سپاه اصفهان تقدیم شد تا خرج رزمندگان
در جبهه ها شود.
🎊مهریه همسر شهید مهدی_باکری:
⇜سلاح کلت کمری شهید و یک جلد قرآن
♦️مهریه همسر شهید ناصر_کاظمی:
⇜یک سکه طلا به عشق امام خمینی(ره)
🎊مهریه همسر شهید حسن_غفاری:
⇜زیارت شهرهای مکه، مدینه، مشهد،
سامرا، کربلا، نجف، کاظمین
که همگی انجام شده و مهریه ادا شده است.
♦️مهریه شهید صادق_عدالت_اکبری:
⇜یک سفر حج
🎊مهریه شهید مدافع حرم #محسن_حججی:
⇜۱۲۴ هزار صلوات، حفظ قرآن، ۵ سکه طلا
و ۱۴ شاخه گل نرگس
به عشق امام زمان (عج)
همسران_شهدا_عاشقترند💞😍
#امام_زمان
#حجاب
#خودسازیباشهدا🌹
زنگ زد گفت:سامان همین الان
وسایلتو جمع کن، دو روز بریم قم
گفتم: بابک جان میشه چند روز
دیگه بریم؟گفت:نه همین الان!
با اصرارم که بود دوتایی راه
افتادیم از رشت رفتیم قم
اونجا ازش پرسیدم: بابک
این همه عجله و اصرار برای
چی بود؟!گفت: برای فرار از گناه!
اگه میموندم رشت، دچار یه
گناه میشدم برای همین اومدم
به حضرتمعصومه(س) پناه آوردم
👤به روایت رفیق شهید
#شهید_بابک_نوری
دیدی رفیق؟
👈🏾شهدا اینجوری از گناه فرار میکردن🏃♂
اون وقت ما گاهی با دستای خودمون خودمونو تو معرض گناه قرار میدیم🙂💔
https://eitaa.com/madadazshohada
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیست_یڪم
دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون #شهیدگمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز #گمشده ام رو گذاشتم روش #حسین
روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید
تایم حرکتمون شش صبح بود.
عطیه رو مامان و باباش آورده بودن.
تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من.
جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم
چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه.
بالاخره خلوت شد.
آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم #حسین بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد.
آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد.
ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته.
تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم:
_" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒
علوی سررخ شد..
آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. 😐آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد
صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار :
_زینب😠
بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
منوعطیه پیش هم نشستیم.
یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده.
آروم از تو کوله پشتیم #سلام_برابراهیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن.
یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد :
_وایییی سلام بر ابراهیم😍
_خخخخ بیا بخون
کتابو از دستم قاپید.
✨راوےعطیه✨
جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن.
برگ اول کتاب آشنایی بود.
《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت.
با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت.
اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل #بقالی توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد...
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #بیست_ودو
برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت.
#ابراهیم_هادے واقعا یه پهلوون واقعی بوده
میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده.
کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم.
_بهار چیشده؟😢
بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه😒
بعد آرومتر بهم گفت:
_داداشم رو صدا کن😢
زینب داشت توبغل بهار گریه میکرد😭که داداش بهار (آقامهدی)گفت:
_خوبین آبجی؟
دیدم چشماشوبست
_وایی زینب😱
بهار:زینب؟ زینب؟😰وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟
خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی
وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت:
_این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه
داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان #ابراهیم_هادے
🍃اذان🍃
در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم.
یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت:
_حاجی حاجی😨!!یک سری #عراقی دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!!
باتعجب گفتم:
_کجا هستن؟!
باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم.
حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم:
_بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر.
مثل باز جو پرسیدم:
_اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو!
خودش رو معرفی کرد وگفت:
_درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم.
پرسیدم:
_الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟
گفت
_هیچی
چشمانم گرد شد.
گفت:
_ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه!
گفتم
_چرا؟😳
فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت:
_أین المؤذن؟
با تعجب گفتم
_مؤذن؟؟!😧
اشک در چشمانش حلقه زدو گفت:
_به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم.
صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنی