eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️سلام ما به نیابت شما ختم های درخواستیتون رو انجام میدیم هدیه های دریافتی صرف تبلیغ کانال شهدا میشه هر نفر که جذب شهدا بشه شما هم در ثوابش تا ابد شریکید وخانمهایی که در اذکار و ختم ها شرکت میکنند در کارخیر شریکنند. هدیه ختم قران ۳۰۰ تومن ختم ۴۰ زیارت عاشورا ۵۰ تومن ختم ۴۰ حدیث کسا ۵۰ تومن ختم ۴۰ سوره یس ۶۰ تومن ختم ۴۰ سوره ملک ۴۰ تومن ختم۴۰ سوره الرحمن ۵۰ تومن ختم ۴۰ سوره واقعه ۵۰ تومن ختم ۴۰ سوره حشر ۵۰ تومن ختم ۱۴۰۰۰ صلوات ۶۰ تومن ختم ۴۰ ایه الکرسی ۳۰ تومن ختم ۴۰ دعای فرج ۳۰ تومن ختم ۴۰ فاتحه کبیره ۳۰ تومن ختم ۳۰۰۰۰ استغفار ۱۵۰ تومن ختم ۳۰۰۰۰صلوات ۱۵۰ تومن ختم ۱۸۰۰۰ صلوات ۱۰۰ تومن 💳6037691638770875 (زهرا عزیزخانی) لطفاً بعد واریز خبر بدید برای سفارش ختم به این ایدی پیام بدید👇👇👇👇👇👇👇 @yazaahrah گروه ذکر هدیه به شهدا واهل بیت....👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3532783829C1350c5e044 🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه شهید حسین قطب الدینی 💐🍃شهید در ۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۶ در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود بعد از سه دختر خدا اولین پسر را به خانواده داد.پدرش حاج محمد و مادرش حاجیه طیبه خانوم ( در مرداد ماه سال۱۳۹۹به فرزند شهیدش پیوست) خیلی او را دوست داشتند و به او مهر می‌ورزیدند. 🦋در نوزادی صورت حسین به وسیله آبجوش به طرز بدی میسوزد که همین باعث میشود بعدها از روی همین نشانه شناسایی شود وقتی حسین را نزد دکتر برای پانسمان میبرند دکتر میگوید این خیلی پهلوونه باید بهش بگیم حسین پهلوون.... وقتی بزرگتر میشود پدرش در سه سالگی به او حمد و توحید یاد میدهد.هم استعداد خاصی داشت و هم علاقه. 🔻حسین از سن ۵ سالگی علاقه مند به مسجد و پای بند به نماز و روزه میشود که باعث میشود او در همان کودکی تکبیر گوی مسجد شود. او صبح ها نیز همراه پدر به مسجد میرفت. شهید حسین خیلی احترام پدر و مادرش را نگه میداشت و همیشه برایش پدر و مادر اولیت داشتند و گوش به امر و حرف آنها بود. و به گفته ی همه ی اقوام و اعضای خانواده او با سن کم اخلاق حسنه و نیکویی داشته که همینها او را منحصر به فرد کرده بود. 🌷🍃شهید چند باری با اصرار به مادرش که شناسنامه اش را بدهد که به جبهه برود بالاخره موفق میشود وقتی شناسنامه را از مادرش میگیرد و در جیبش میگذارد و خدا رو بابت این رضایت مادر شکر میکند و به مادر میگوید خیالم الان برای رفتن راحت است چون میدانم تو راضی هستی. همان بخت اول و رضایت مادر موفق به پرواز میشود. 🕊🥀 🕊@madadazshohada
🔰زندگینامه شهید حسین قطب الدینی 🕊🥀شهید در تاریخ ۱۳۶۲/۴/۹ مطابق با ۱۲ رمضان ۱۴۰۳ به جبهه اعزام میشود و در سن ۱۶ سالگی در تاریخ ۱۳۶۲/۵/۸ در عملیات والفجر ۳ در جبهه مهران به شهادت میرسد. و مفقود الاثر میشود خانواده از او هیچ خبری نداشتند و گمان می داشتند که او اسیر شده و مادر همیشه چشم به راهش بود . تا اینکه پیکر پاکش بعد از ۱۱ سال در ۲۴ فروردین ۱۳۷۳ به زادگاهش برمیگردد و این چشم به راهی پایان می یابد.از حسین فقط پلاک و چند لباس و یک ساعت سیکو پنج صفحه آبی به یادگار مانده که حاج محمد آنها را نزد خودش نگه داشته. 🕊مزار او اکنون در جوار امامزاده ابراهیم از نوادگان امام موسی بن جعفر است. ((خاطره ای هم از زمان فوت مادر شهید که یکی از همسایه های شهید خواب میبیند که از طرف امامزاده یک گروهی به سمت شهر میروند, میرود سوال میکند که آنها کجا میروند میگوید امروز امامزاده مهمان دارد که مادر شهید بوده . ❣مادر شهید همیشه دلتنگ فرزندش بود تا لحظات آخر اما لبخند به لب داشت و همسایه دار خوبی بود و در خوش رفتاری زبان زد همه بود.)) هدیه به روح پاک شهید عزیز و مادر بزرگوارش اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل الله فرجهم @madadazshohada ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗒🌸خاطره ای از شهید بزرگوار از زبان پدر و برادرش: پدر شهید میگفتند؛ چون همسایه مسجد بودیم و علاوه بر کارهای مسجد کار کشاورزی انجام میدادم و حسین کمک دستم بود و بعضی وقتها به خاطر کار کشاورزی در مسجد حضور نداشتم و حسین به جای من میرفت و اذان میگفت. بعد چند روز حسین قید مسجد را میزند و هر چه پدر به او میگوید که چرا مسجد نمیایی حسین از جواب دادن طفره میرود پدر پیگیر بود تا اینکه حسین میگوید وقتی به مسجد میروم یک دختری میآید و خودنمایی میکند مسجد با این وضع برای من فایده ای ندارد در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است.... برادرش هم میگوید هنوز به خاطر دارد که حسین او را میفرستاده به مسجد که اگه ان دخترک نبود من را خبر کن که مسجد بروم و روح الله هم به مسجد میرفت وقتی دختر را نمیدید حسین را خبر میکرد. پدر شهید هنوز بعد از سالها میگوید افتخار میکنم که پسرم این راه را انتخاب کرده. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهید قطب الدینی💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_چهلم @madadazshohada هوالعشـــق ❤️ _ مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیز بزارید تو اد
❤️ هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ دست راستم راروی سینه میگذارم. تپش آرام قلبم ناشی از جمله آخر اوست! همانیکه در دل گفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!!اما من سلامت را به آقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم! پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم عبور میدهم. احساس آرامش میکنم. حسی که یک عاشق برنده دارد. از اینکه بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشه ای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره ازقفس آزاد شده. یاد لحظه آخرو چهره غمگینش... ڪاش بودی علی اکبر!! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
❤️ هوالعشـــق❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش بسرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهش خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایش میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه شان تماس بگیرم وحالتش رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدر یا مادرش دلشوره بگیرند و خبری ازاو بہ من بدهند 💞 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند _ آروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پر جواب میدهم _ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه باکنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند! _ بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا ًاین اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادش میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن . پیاده نریا تو تاریکی! سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یا فوضول؟ زبانم را بیرون می آورم _ جفتش شلمان خانوم آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریباً تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و در عرض یک دقیقه به لابی میرسم. در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدمهای بلند سمتش میروم...️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ _ سلام خانوم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تا حرم میخواستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم... 💞 در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که با نفس عطر خوش فضا را میبلعم. سرخم میکنم و از پنجره به راننده میگویم _ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ا زاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد. بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم را اینبار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس در چشمانم و لرزش لبهایم و در آخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تا برگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترها از سرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه آســـمال_طلا روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح  مینوشم. صورتم را روبری آسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه در ذهنم چند بیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز گناهم بده... نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد و در فاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از آسمان بهشت هشتم! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال مدداز شهدا 💖 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━ «»