eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ! @madadazshohada 🌷شب عملیات از گروهان ما، دسته ما که همگی آر.پی.جی‌زن بودیم. به عنوان خط شکن انتخاب شدیم که وارد عمل شویم. لحظه وداع دوستان هم شیرین هم با صفا و هم سخت بود. نماز مغرب و عشاء را که هر کس فکر می‌کرد آخرین نمازش باشد و برای بنده نیز دیگر پس از آن لذت چنین نمازی تکراری نشده. خواندیم و حرکت کردیم. کوله پشتی‌ها با گلوله‌های آر.پی.جی آماده پر شده بود. ابتدای ستون برادران تخريبچی حرکت می‌کردند و ما پشت سر آن‌ها. پیام‌های مختلف از نفرات پیشین دهان به دهان همچون؛ ذکر خدا یادت نره، آیه وجعلنا، میدان مین، حرکت بر روی نوار سفید در معبر، به انتهای ستون منتقل می‌شد. بنده و برادر ابوالحسنی از دانشجویانی که او را استاد صدا می‌زدیم پشت سر هم بودیم. گاهی با روشن شدن منورهای زمین‌گیر می‌شدیم. ناگهان.... 🌷ناگهان از قسمتی از منطقه عملیات لو رفت و دشمن متوجه حضور ما شد و بارش تیربار و دوشکا و خمپاره‌ها آغاز شد. چند دقیقه نگذشته بود که دوستانی که اطرافم بودند بر زمین افتادند. نفر جلوتر از ناحیه پا صدمه دیده بود و ناله می‌کرد و نفر پشت سرم که برادر ابوالحسنی بود گلوله‌ای به پیشانیش اصابت کرده بود و در همان لحظه به شهادت رسید بود. در یک لحظه متوجه شدم خرج‌های موشک آر.پی.جی بر روی کوله پشتی‌ام آتش گرفته سریعاً آن‌ها را از خودم دور کردم. تعدادی از بچه‌ها مجروح شده بودند و هنوز خنثی کردن مین‌ها به آخر نرسیده بود و آتش دشمن هم امان نمی‌داد. در حقیقت کار گره خورده بود. در این هنگام برادر خاکباز یکی از معاونان گروهان که چند روزی از جشن نامزدی ازدواجش نگذشته بود وقتی.... 🌷وقتی دید راه بسته شده به راه افتاد و به بچه‌ها گفت بیایید، خودش را بر روی مین و سیم خاردارها انداخت و گفت از روی کمر من عبور کنید. بدین صورت راه باز کرد. منطقه از نور منورها مثل روز روشن بود و سنگرها یکی پس از دیگری به هوا می رفت. درحالی‌که دست و صورتم از آتش خرج‌ها سوخته بود اما مانع کارم نبود. در این بین پیک گردان آمد و گفت: چون تو راه را بلدی برو عقب و اطلاع بده که بچه‌ها همه زخمی شده‌اند، نیرو بفرستند. وقتی به عقب آمدم مرا هم به اورژانس منتقل کردند. فداکاری و از جان گذشتگی امثال شهید خاکباز همیشه گره‌گشای کارها بود. روح همه شهداء شاد و راه‌شان مستدام باد. : رزمنده دلاور امیر تاجیک (رزمنده بسیجی که شانزده ماه در جبهه حضور داشته است.) 📚 کتاب "نسیمی از بهاران" منبع: سایت نوید شاهد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅─────────┅╮ @madadazshohada ╰┅────────┅╯
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ جلیلی در نگاه خواص 🔶️ از علی لاریجانی تا علیرضا زاکانی همگی جلیلی را فرد سالم و کارآمدی میدانند 🔷️ نظرات چهره های شاخص سیاسی و علمی درباره دکتر سعید جلیلی 🔴 این کلیپ خیلی مهمه پس با بازنشر اون کمک کنید افراد بیشتری اونو ببینن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام فضائل اخلاقی تمرین میخواد.... اگر صبور نیستی .. خودتو به صبر بزن.... تمرینِ صبر کن.... اگه شجاع نیستی وانمود کن شجاعی .... بعد از مدتی قطعا این صفت در تو پررنگ تر شده.... این دستور امیرالمونینه....پس شک نکن جواب میده🌹👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مهدی ذاکرحسینی فرزند امیرعلی از رزمندگان لشکر عملیاتی 27 حضرت محمد رسول الله (ص) که در 26 خرداد 1395 در حومه شهر حلب سوریه بر اثر موشکباران دشمن به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید ذاکرحسینی از تکاوران بسیار شجاع لشکر 27 بود و هنگام شهادت 31 سال سن داشت. مهدی ذاکر حسینی فرزند امیرعلی 27 شهریور ماه 1363 در تهران متولد شد. با مدرک دیپلم به سپاه رفت و پس از استخدام درسش را ادامه داد. دیپلم فنی مکانیک داشت و وقتی به سپاه رفت در کار مکانیک خودروها بود. خیلی این کار با علاقه مندی اش جور در نمی آمد. از همانجا آنقدر پیگیری کرد تا او را برای کارهای رزمی فرستادند. از طریق نیروی زمینی سپاه به بخش تکاوری رفت و دوره ها را با موفقیت گذراند و در این فاصله چندین و چند بار لوح و جایزه گرفت. دو بار در سطح لشکر محمدرسول الله(ص) به عنوان پاسدار نمونه انتخاب شد. به کارش خیلی علاقه مند بود. پدر شهید بازنشسته و افسر ارشد نیروی هوایی ارتش است و سابقه سال ها رزمندگی و خدمت را دارد. او رسم زندگی نظامی را از پدر آموخته بود. اولین بار سال 1393 بحث اعزامش به سوریه پیش آمد. قبلاً در دهه 80 برای مبارزه با گروه پژاک اعزام شده بود. وقتی جسارت تکفیری ها به حرم اهل بیت علیهم السلام را دید، نتوانست بماند. نسبت به بقاع متبرکه اهل بیت (ع) به ویژه حضرت زینب سلام الله علیها بسیار حساس بود و می گفت من سرباز و فدایی حضرت زینب (س) هستم. در نبردهای مختلفی که در سوریه تجربه کرده بود، یک بار گردنش صدمه دیده و چند تا از دندان هایش به خاطر مبارزه با داعش شکسته بود. چهار بار به سوریه اعزام شد و مادرش هر بار برایش گوسفند عقیقه می کرد تا سالم برگردد. مهدی ذاکر حسینی مجرد بود. می گفت تا زمانی که این داعشی ها از بین نروند من ازدواج نمی کنم، چون احتمال شهادت برایم هست. بار چهارم که عزم سفر به سوریه کرد، 20 خرداد 1395 بود. به عنوان فرمانده با 30 نیرو عازم سوریه شد. مأموریت مهمی در پیش داشتند. نیرو های تکفیری در حلب جمع شده بودند و می خواستند قسمت مهمی از این شهر را که رزمندگان آزاد کرده بودند، بار دیگر تصرف کنند. شهید مهدی ذاکر حسینی شب تا صبح در ماه رمضان مقابل دشمن مقاومت می کند. در آخر، فرمانده میدان به آقا مهدی بیسیم می زند و می گوید نیروهایت را به جای امن منتقل کن، چون از سه طرف محاصره شده بودند. مهدی با دستور فرماندۀ میدان، نیروها را تک تک به جای امنی می فرستد. دوستانش اصرار می کنند تو هم باید با ما بیایی که می گوید اول شما باید سالم بروید بعد من می آیم. تروریست ها هم تمام توان شان را برای زدن او جمع کرده بودند. با خمپاره و بمب کپسولی کل ساختمانی که پناه گرفته بود را زدند. بعد از یک انفجار شدید مهدی شهید شد. پیکرش 7 سال مفقود بود تا نهایتا در جریان تفحص سوریه کشف و شناسایی شد. @madadazshohada
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهید ذاکر حسینی💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
#پروانه_ای_دردام_عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۲۹ 🎬 @madadazshohada آه خدای من این ابوعمراست.
ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی 🎬 به کوچه خودمان رسیدیم...چشمم به درخانه مان افتاد,خانه ای که روزگاری پرازخنده وشادی وامنیت بود برایم ,اما انزمان که امنیت داشتیم قدرش رانمیفهمیدیم ومدام ازسرخوش مینالیدیم واکنون که امنیتمان لگدکوب استران داعشی شده بود ,میفهمیدم که چه چیزی را از دست داده ام... درخانه ما بازبود..مشخص بود که غارت شده وکسی هم ساکنش نیست...بوی مرگ از خانه به مشامم میرسید. نگاه کردم لیلا شانه هایش به شدت میلرزید ودانستم که چرا......اخر خداااا چرااااا؟به چه گناهی؟؟؟ ابوعمر درخانه رابازکرده بود وچون دید ما محو خانه خودمان هستیم ,به زور مارا چپاند داخل خانه... خاله هاجر روی حیاط بود تاچشمش به ما وابوعمر افتاد گفت:اینها دیگر کیستند؟؟ازصبح غیبت زده که بروی مهمان بیاوری؟ ابوعمر خنده ای کردوگفت :میهمان نیستند,کنیز خریدم برایت ,دیگر نمیخواهد دست به سیاه وسفید بزنی وفردا هم باخیال راحت بابچه ها برو به خانواده برادرت در روستا سربزن وچندماهی هم انجا بمان ونگران این نباش که من تنها هستم ,این کنیزان بامن هستند,ودرحین گفتن این حرفها روبنده را از صورت ما کنارزد... خاله هاجر داشت لبخند میزد ازاینهمه مهرشوهرش که نسبت به او روا داشته... تاچشمش به من افتاد خنده روی لبانش خشکید وبه سمتم حمله کرد...با هروسیله ای که به دستش میرسید بر بدن من بینوا میزد,موهایم رامیکند باانگشتانش پوست سروصورتم را میخراشید وفحش وناسزا بود که نثار من وپدرومادرم میکرد.... اخربه چه گناهی😭😭 .. @madadazshohada 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی 🎬 من:خاله هاجر منم سلما ,چرا میزنی؟ لیلا هم دیگه هق هقش هوا شده بود. ام عمر:من خاله ی تو نیستم عفریته,من ام عمرهستم,مادر عمر,همونکه توی چشم سفید دست رد به خواسته ی دلش زدی وبرای انتقام از تو به جنگ تمام ایزدیهای مغرور وکافر به روستاهای ایزدی اطراف, حمله برد ویک ایزدی کافر اورا شهید کرد....ودوباره افتادبه جانم وتا زمانی که خسته نشد ,دست اززدن نکشید. ابوعمر خنده تمسخرامیزی کردوبه زیرزمین خانه اشاره کرد وگفت:آنجا محل اقامت شماست ,البته پراز خرت وپرت واشغال است ,زود بروید وبرای خودتان جایی باز کنید. لنگ لنگان در حالی که لیلا دستم راگرفته بود وارد زیرزمین شدیم,معماری خانه های این محله شبیهه به هم بود ,یعنی خانه ابوعمر هم دقیقا نقشه خانه ماراداشت وهمین باعث میشد بیشتر وبیشتر احساس تألم وغصه کنیم. داخل زیرزمین هیچ جای خالی نبود,با کمک هم ,دستهایمان راباز کردیم وشروع کردیم وسایل یک طرف را به ان طرف حمل کردن وروی هم انباشته کردن ,بالاخره یک گوشه, اندازه ی خواب دونفر جابازشد واز داخل وسایل زیرزمین تکه حصیری کهنه پیدا کردیم وبه جای,قالی وتشک و..زیرپایمان انداختیم. خورشید غروب کرده بودومادرتاریکی محض درسکوتی سنگین نشسته بودیم وهرکدام درافکارخودغرق بودیم,بس که این چندروز گریه کرده بودیم,انگار چشمه ی اشکمان خشکیده بود , باید تغییری دراین وضعیت میدادم بلندشدم وبرق زیرزمین را روشن کردم. لیلا:سلما خاموشش کن ,یه بارمیبینی اومدن وهمین را بهانه کردن ودوباره اذیتمان میکنند... من:بزار روشن باشه,انگاری یادشان رفته ماهم هستیم. نزدیک نیمه شب بود هیچ کس به ما سری نزد وما هم میترسیدیم که حتی به توالت برویم..گرچه احتیاجی هم نبود چون آدمی که هیچ نخورده لاجرم به قضای حاجت هم احتیاج ندارد اما من باید نمازمیخواندم. چون امکان رفتن به توالت نبود,تیمم کردم . لیلا این چندروزه متوجه شده بود که شیعه شدم ,پس گفت تا هیچ کس نیامده نمازت رابخوان... سریع شروع به خواندن کردم. بعدازنماز ,کنارلیلا دراز کشیدم ودیگر چیزی نفهمیدم. وای کاش میمردم وصبح فردا رانمیدیدم وشاهد حوادث غمبارش نمیشدم. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎💖 کانال مدداز شهدا** 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «** »
برای شادی روح همسر سپهبد صیادشیرازی خانم عفت شجاع که امروز به خاک سپرده شدند ، فاتحه ای بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا