پیڪری اِرباً اِربا.. 🥀
شهید اسماعیل غلامی یار احمدی🕊
*🌷همرزم← تازه از شناسایی برگشته بودیم🌙 گفتم اسماعیل بخواب فردا باید بریم منطقه💫 گفت مگر میشود نماز شب نخوانیم؟📿 سر و وضع و ریشش را مرتب و لباسهایش را با لباس خاکیاش عوض کرد، گفتیم اسماعیل نوربالا میزنی! چه خبر شده؟💫 گریه اسماعیل را کسی ندیده بود🥀اما آن لحظه روضه حضرت رقیه (س) گوش میداد و گریه میکرد🥀از ماشین پیاده شدم و گفتم الان شهیدمان میکنی! تمام فرشتهها را کشاندی توی ماشین! اسماعیل گفت نماز را در مقر بخوانیم. 📿با لپتاپش منطقه را برای عملیات رصد میکرد💫 که یکهو زمین و آسمان آتش شد موشک زدند💥همرزمی از ماشین پرت شد بیرون💥 وقتی بالای سر اسماعیل رسیدم دست و پایش قطع شده بود🥀اسماعیل هنوز ضربان قلب داشت🥀میخواستم به لبهای ترک خورده و خشکیدهاش آب بزنم💦 گفتم اسماعیل روزه است🥀 با زبان روزه خدمت حضرت زینب (س) برود.💫 رفتیم تا اطلاع بدهیم🥀وقتی برگشتیم داعش بالای سر اسماعیل رسیده بود🥀پیکرش را ارباً اربا کردند🥀چشمش را در آوردند و به قلبش چاقو زدند🥀و لباس و پلاکش را بردند🥀*🕊️🕋
#شهید_اسماعیل_غلامی_یار_احمدی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدغلامی یاراحمدی 💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت سی و دوم ▫️نگاهم از وحشتِ نشسته در کلماتش به تپش افتاده بود و دیگر جرأت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت سی و دوم ▫️نگاهم از وحشتِ نشسته در کلماتش به تپش افتاده بود و دیگر جرأت
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت سی و سوم
▫️گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛از شدت وحشت انتقامش،قدرت هر حرکتی را از دست داده و او با دست دیگر موبایلش را از جیبش بیرون کشید.
▪️تمام تنش از عصبانیت میلرزید و میخواست همینجا جانم را بگیرد که موبایل را به سمت صورتم گرفت و عاجزانه رجز خواند:«این گروه همکارات تو بیمارستانه،درسته؟اولین عکس رو اینجا میفرستم!بعد برای پدرت و بعد تو پیجهای بزرگ اینستاگرام که آشنا دارم!»
▫️من از ترس تمام تنم رعشه گرفته و او از این تهدید آخر دهانش آب افتاده بود که پاکت نامهای نشانم داد و با تکتک کلماتش مثل مار نیشم زد: «این عکس هم ارسال میشه درِ خونۀ اون پسره تا زنش ببینه! البته قبل از اون انقدر تو اینترنت پخش میشه که کل ایران دیده باشن چه برسه به اون زن بدبخت!»
▪️مقابل چشمان وحشتزدهام عکس را آمادۀ فرستادن در گروه همکارانم میکرد و انگشتش روی دکمۀ ارسال قرار گرفته بود که رمق از قدمهایم رفت و مقابل پایش روی زمین افتادم.
▫️قلبم بهسختی میتپید،نفسم در قفسۀ سینه میلرزید،چشمانم به درستی جایی را نمیدید و نه فقط آبروی خودم که حیثیت پدر و مادرم و زندگی مهدی در خطر بود که با انگشتان لرزانم به کفش و شلوارش چنگ میزدم و با نفسهایی بریده التماس میکردم:«توروخدا نفرست!هرچی تو بگی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نفرست!»
▪️کاسۀ سرم از درد پُر شده و احساس میکردم قلبم آتش گرفته است؛ چشمانش را میدیدم اما دیگر صدایش را نمیشنیدم و با حس بدی شبیه جان کندن، مقابل قدمهایش از هوش رفتم.
▫️نمیدانم چقدر طول کشید اما وقتی چشمانم را گشودم روی تخت اورژانش بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم، نگاه نگران عامر بود.
▪️با دلواپسی کنار تختم ایستاده بود و دیدم گوشۀ پاکت نامه از جیب کتش بیرون مانده است که تمام رگهای قلبم از درد در هم رفت و او آهسته صدایم زد: «آمال؟»
▫️هنوز میترسیدم که لبهای خشکم را به زحمت از هم گشودم و بیصدا پرسیدم: «فرستادی؟»
▪️از اینهمه وحشتی که روی دلم آوار کرده بود، نگاهش آتش گرفت؛ روی صندلی کنار تختم نشست، با هر دو دست سرش را گرفت و با لحنی خفه خودش را نفرین کرد: «لعنت به من!»
▫️انگار مقصر تمام این پریشانیها من بودم که سرش را بالا گرفت و خیره به چشمانم لعنتم کرد: «لعنت به تو که مجبورم میکنی عشقم رو زجر بدم!»
▪️مطمئن بودم این عشق، مجنونش کرده و من دیگر طاقت تحمل اینهمه وحشت را نداشتم؛ حتی از تصور اینکه عکسم با آن وضعیت بین همکاران و آشنایان پخش شود، جانم به لبم میرسید.
▫️از بیآبرویی پدر و مادرم در این شهر، بند به بند بدنم میلرزید و میترسیدم زندگی مهدی که برای نجات من با جان خود بازی کرده بود، ویران شود که پس از هفت سال تسلیم عامر شدم.
▪️پدر و مادرم متحیر مانده بودند چرا باید دوباره دامادی او را بپذیرند و خاطرِ خانوادۀ عامر و نورالهدی به قدری برایشان عزیز بود که به ازدواج ما رضایت دادند.
▫️حالا تنها وعدۀ عامر برای دلخوشیشان این بود که با چربزبانی تعهد میداد: «من به خاطر آمال دیگه آمریکا نمیمونم. یه سفر دوتایی میریم، وسایلم رو جمع میکنم و برمیگردیم عراق تا آمال کنار شما باشه!»
▪وعدهای که حتی اگر حقیقت داشت از وحشت همراهی با عامر ذرهای کم نمیکرد و من جنازۀ متحرکی بودم که دنبال او کشیده میشدم؛ از این زندگی هیچ چیز نصیبم نشده و فقط میخواستم آبرویم برایم بماند و زندگی عزیزانم تباه نشود.
▪️اینبار نه کنج حرم بهشتی کاظمین که در خانۀ خودمان دوباره پای سفرۀ عقدش نشستم و با جاری شدن خطبه عقد، قدم به جهنم عامر گذاشتم.
▫️نوالهدی در عزای ابوزینب، حالی برایش نمانده بود تا بپرسد چرا بعد از اینهمه سال راضی به همسری برادرش شدم و بهترین رفیق من بود که تا فرودگاه همراهیمان کرد.
▪️اتومبیل در سرمای شب زمستانی سوم ژانویه ۲۰۲۰ در تاریکی مسیر فرودگاه بغداد میرفت و من به حجلۀ مرگم کشیده میشدم که سرم به پنجرۀ ماشین مانده و حرارت نفسهای غمزدهام روی شیشه حک میشد.
▫️پدر و مادرم به همراه نورالهدی عقب نشسته و عامر پشت فرمان، سرمست از آنچه به دستش افتاده بود، مدام خوشزبانی میکرد تا فقط یک لبخند از من بخرد که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد و زمین زیر چرخهای ماشین لرزید.
▪️مادرم بیهوا جیغ زد، نورالهدی زیرلب دعا میخواند، پدرم بیخبر از همهجا به عامر توصیه میکرد آهستهتر براند و من دیدم در انتهای مسیر و در باند مقابل، زمین مثل آتشفشان میجوشد و آتش از کف جاده به آسمان شعله میکشد.
▫️عامر سرعت ماشین را کم کرده و آهسته به محل حادثه نزدیک میشدیم؛ از همین سمت دیدیم اسکلت دو ماشین در خیمهای از آتش میسوزد و خبر نداشتیم چه جانهای عزیزی از این آتش به آسمان پرکشیدهاند...
📖 ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
واکنش حاج قاسم به آهنگ زنگ
یکی از حاضرین در جلسه
فدای خنده هات حاجی
چقدر دلم هواتو کرده
|حاجقاسم|
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
یک شب قبل از عملیات والفجر ۴ بود.
در یکى از خانههاى سازمانى پادگان «االله اکبر» اسلام آباد بودیم. به خانه که آمد، کاغذى را به من نشان داد. سیزده نفرى میشدند، اسامى همسنگرانش را نوشته بود، اما جلوی شماره چهارده را خالى گذاشته بود.
گفتم: «اینا چیه؟»
گفت: «لیست شهداست.»
گفتم: «کدام شهدا؟»
گفت: «شهداى عملیات آینده».
گفتم: «از کجا میدونی؟»
گفت: «ما میتونیم بچههایى رو که قراره شهید بشن ازقبل شناسایى کنیم.»
گفتم: «علم غیب دارین؟»
گفت : «نه شواهد اینجورى نشون میده. صورت بچهها، حرف زدنشون، کارهایى که میکنن، درددلهاشون، دلتنگیهایى که دارن، کلى علامت میبینیم.»
گفتم: «اینکه سیزدهتاست، چهاردهمى
کیه؟»
گفت: «این یکى رو شما باید دعا کنى قبول بشه حاج خانم!.»
منظور حاجى را فهمیدم. اما چرا من،
چطور میتوانستم براى او آرزوى رفتن کنم.
من حاجى را بیاندازه دوست داشتم.
راوی:همسر شهيد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_حاج_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼💕نفس تون معطر به ذکر شریف صلوات
🌼💕اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌼💙مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌼💕وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸🍃@nooranamazashab
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ یه رفیق شهید پیدا کنین!
بعد شروع کنین باهاش رفاقت کنین
بعد از چند وقت اثرش رو توی زندگیتون میبینید 🙂
👌منتها یک شرط داره....! ؟؟؟
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌷💫 با سلام
معرفی " کانال مدداز شهدا" :
💚 در این کانال دور هم گردآمدیم تا به لطف خدا و استعانت از معصومین ع که ارزشمند ترین گنجینه شیعیان هستند و نگاه مهربان شهدا ...
از آنها مددمیگیریم تا دستمان را بگیرند و از کانال سخت این دنیا به راحتی عبورمان دهند تا به ساحل امن الهی برسیم....
انشالله 🤲
💚 روال کار به این صورت است که ⬅️لیستی از ۴۰ شهید تهیه میشود و هر روز یکی از شهدای گرانقدر معرفی شده ، یک زیارت عاشورا و ۱۰۰ صلوات به ۱۴ معصوم ع و ایشان هدیه کرده و متوسل میشویم.
💚معرفی شهید همراه با زندگینامه، عکس ،خاطرات، وصیت نامه........
📚 روزی یک پارت داستانهای شهدایی در کانال بارگذاری خواهد شد
✅ هر بزرگواری که تمایل دارد با بقیه اعضای کانال همراه میشود
خواندن زیارت عاشورا و ۱۰۰صلوات اجباری نیست .هدف معرفی شهدا ست
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
💖 کانال مددازشهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🔴 لطفا جهت زنده نگه داشتن یاد شهدا ، بنر کانال را برای دوستان و یا گروه هایتان ارسال بفرمایید .
🩸🩸تا ابد مدیون قطره قطره خون شهدا هستیم.
💥یا علی