🔴فریب بازی رسانه ای دشمن را نخوریم❗️
به هیچ وجه جمهوری اسلامی سوریه و بشار اسد را تنها نگذاشت و در این ماجرا کم نگذاشت
بشار اسد ، فریب در باغ سبز دشمن را خورد و گرفتار دسیسه ی دشمن شد❗️
رهبر انقلاب چندماه پیش به او هشدار داد 《مراقب دسیسه ها و وعده های دشمن باش 》
گوش نکرد❗️
ما سوریه را رها نکردیم
این اسد بود که دستانش را از دست مستحکم مقاومت بیرون کشید
اسد میخواست ما برویم❗️
میخواست آنجا نباشیم❗️
چون او محور مقاومت را فروخته بود ❗️
کار برای ما در سوریه بجایی رسید که مهد کودک و دبستانهای ما را در دمشق تعطیل کرد
اجازه پشتیبانی لجستیک به نیروهای ما در سوریه را نمیداد
سوخت در اختیار نیروهای ما قرار نمیداد
برای دادن مجوز رفت و آمد به نیروهای ما ،کارشکنی میکرد
رهبر معظم انقلاب دوبار آقای لاریجانی را فرستادن به عنوان نماینده ی ویژه ایران برای کسب موافقت بشار برای مساعدت در پاسخ قاطع محور مقاومت و بازپس گیری جولان
ولی هر دو بار نپذیرفت و علنا پاسخ رد داد
دقیقا عین این عبارت 👈《نمیجنگم》❗️
دولت بشار اسد ترسید و خسته شد و به طرفهای اشتباهی اعتماد کرد و سقوط کرد
این تقصیر جمهوری اسلامی نیست
بشار اسد روزی سقوط کرد که به محور مقاومت پشت کرد❗️
بشار اسد روزی سقوط کرد که به وعده های دروغین غرب دلخوش کرد❗️
بشار اسد روزی سقوط کرد که صدای جیلینگ جیلینگ سکه های طلای عربستان و امارات و قطر دلش را برد❗️
روزی سقوط کرد که اسرائیل مرتب گوشه گوشه خاکش را کوبید و او فقط نگاه کرد و صبر کرد و پاسخ نداد ❗️
بله
《بشار اسد بدون جمهوری اسلامی ایران، حتی یک هفته دوام نیاورد》
بشار اگر فریب دشمن را نمیخورد و وعده ی سراب آنها بازی اش نمیداد ، اینگونه کشورش ،طعمه ی کفتاران نمیشد
حواستان به خناسان آلبانی نشین و مزدوران مجازی اسرائیل در فضای مجازي باشد‼️
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم بابک نوری هریس
چند روزی قبل از شهادت :
"به ما نگویید مدافع بشار اسد، ما مدافع حرمیم، ما اینجا هستیم تا..."
تقدیم به کسانی که معتقدند خون شهدا با سقوط اسد، هدر رفت!
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
سوریه به راحتی سقوط کرد ولی...
آخرین تصویر از پنج نفری که میرن اون طرف پل خرمشهر تا عراقیارو معطل کنن که مردم بیشتری شهر رو ترک کنن
نه کسی اسمشونو میدونه نه عکسی جز این موجوده
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
❄️مهمان شهدا❄️
دانشگاه شمال کشور قبول شدم. روز اول سر کلاس؛ استاد ما حرفهای نامربوط در مورد شهدا و بسیج زد.
من هم با دلیل و منطق با او بحث کردم.
استاد هم که از حجاب من بدش می آمد مرا از کلاس اخراج کرد وگفت: دیگر حق نداری کلاس من بیایی!
✳️در خوابگاه به یاد پدر شهیدم خیلی گریه کردم.
همان شب در خواب دیدم که یک جوان نورانی به من گفت: شما در اینجا مهمان شهدا هستی. برو سر کلاس و اگر استاد حرفی زد بگو همه ما مدیون شهدا هستیم و...
بعد خودش را معرفی کرد و گفت: من شهید محمدابراهیم موسی پسندی هستم.
فردا صبح وارد کلاس شدم. استاد نگاهی کرد و با شرمندگی گفت: همه ما مدیون شهدا هستیم‼️
بعد بالای سر من آمد و گفت: شما شهید موسی پسندی می شناسی؟
✅کمی فکر کردم و گفتم: بله.
معلوم شد خواب مرا استاد هم دیده. از آن روز برخورد استاد کامل عوض شد!
🌺شهید ابراهیم موسی پسندی از فرماندهان مازندرانی دفاع مقدس بود که مژده شهادت را از امام زمان عج الله شنید.
📙برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند. اثر گروه شهید ابراهیم هادی.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدموسی پسندی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر اشهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتاد و چهارم ▫️هر دو نفرمان را وحشیانه در ماشین انداختند و همین که ماشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتاد و چهارم ▫️هر دو نفرمان را وحشیانه در ماشین انداختند و همین که ماشین
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفتاد و پنجم
▫️به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باشم و ریشخند زن گوشم را گزید: «نترس! این ایرانیها به این راحتی نمیمیرن!»
▪️صدای نحسش آشنا بود و فکرم کار نمیکرد که دوباره با فشار دست و قنداق اسلحه ما را هُل میدادند؛ فقط صدای درهایی را میشنیدم که پشت سر هم باز میشدند و اتاق آخر، زندان نهایی بود که ما را داخل اتاق انداختند و در را به رویمان بستند.
▫️جز نفسهای بریده مهدی صدایی نمیشنیدم؛ دستانم را بالا آوردم و به هر زحمتی بود، پارچه را از روی چشمانم باز کردم و تازه دیدم کجا هستیم.
▪️اتاق کوچکی با دیوارهای خاکستری و کف پوش سنگی سفید، بدون هیچ پنجرهای و تنها یک در چوبی که آن هم به رویمان قفل کرده بودند.
▫️مهدی کف اتاق از درد به خودش میپیچد؛ چشمانش را نمیدیدم اما انگار زخمش آتش گرفته بود که هر دو پایش را به شدت تکان میداد و زیر لب ناله میزد.
▪️با دستان بستهام به سرعت چشمانش را باز کردم و همینکه نگاهش به صورتم افتاد، لبخندی زد، با نگاه نگرانش سرتاپای قامتم گشت و بیرمق پرسید: «تو سالمی؟»
▫️پیراهنش از خون تنش سنگین شده بود، با دستان به هم بسته حتی نمیتوانستم تکهای از چادرم را پاره کنم و حیران چارهای بودم که مهدی بیصدا پرسید: «امروز گوشیات رو ازت گرفته بودن؟»
▪️همان لحظه به خاطرم آمد رانا گوشی را در تاکسی از دستم چنگ زد و تمام مدتی که در ویلا بودیم، دستش بود و مهدی تا تأیید نگاهم را دید، نفس کوتاهی کشید و حدس زد: «رو گوشیت ردیاب نصب کردن، ای کاش به من گفته بودی..» و دیگر نتوانست ادامه دهد که دوباره چشمانش را بست و به سختی نفس میکشید.
▫️رانا تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم انتقام میگیرد اما فکر نمیکردم در فلوجه ما را پیدا کنند و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم که درِ اتاق باز شد و من وحشتزده چرخیدم.
▪️خودش بود؛ با همان موهای طلایی و چشمان وحشی و صدایی که مثل گرگ گرسنه زوزه میکشید: «بهت گفتم بعد از اولین اشتباهت خیلی بهت فرصت نمیدم!»
▫️گوشی مهدی میان انگشتان کشیده و استخوانیاش بود و رو به من به تمسخر طعنه زد: «من فقط میخواستم اینو امشب ازت بگیرم، اگه برام اورده بودی الان سالم سرِ خونه زندگیتون بودید، خودت خواستی اینجوری بشه.»
▪️مهدی خودش را کنار اتاق کشیده و تلاش میکرد تکیه به دیوار بنشیند، از بارش عرق انگار صورتش را شسته بودند و یک سمت پیراهن و شلوارش غرق خون بود.
▫️من از ترس کنار مهدی به خودم میلرزیدم و منتظر انتقام رانا بودم اما او سرمست از این پیروزی، چند قدمی با غرور مقابل چشمانمان رژه رفت و با نیشخندی چندشآور ذوق کرد: «برای من که بهتر شد، حالا هم موبایلش اینجاست هم خودش...» و هنوز کلامش تمام نشده، در اتاق به ضرب باز شد و مرد جوانی داخل آمد.
▪️با چشمانی حیرتزده به من و مهدی و ردّ خون روی سنگ سفید کف اتاق نگاه کرد و دیدن همین صحنه برای عصبانی کردنش کافی بود که رو به رانا با حالتی عصبی فریاد زد: «چه غلطی کردی؟ واسه چی اینا رو اوردی اینجا؟»
▫️از لهجه حرف زدنش مشخص بود او هم از اهالی کردستان است که به سختی عربی صحبت میکرد و خشمش هر لحظه بیشتر میشد: «خونه اربیل کم بود لو دادید؟ حالا نوبت اینجاست؟ میخواید به ایرا گِرا بدید که این شبها دنبال هدف برای حمله میگرده؟»
▪️مهدی با چشمانی خیره به دقت نگاهشان میکرد و رانا میخواست مقابل رئیسش هنرنمایی کند که موبایل مهدی را مقابلش گرفت و با افتخار ادعا کرد: «انگار خبر نداری امشب چی شکار کردیم؟»
▫️مرد جوان موبایل را از دستش چنگ زد و عربده کشید: «به یه ساعت نرسیده، از در و دیوار این خونه میریزن تو. هر دوشون رو همینجا خلاص کن، باید همین الان جمع کنیم، بریم.»
▪️از شنیدن کلام آخرش، تمام تنم از ترس یخ زد و وحشتزده به سمت مهدی چرخیدم. صورتش به سپیدی ماه میزد و میخواست به جان من آرامش دهد که لبهایش را به سختی تکان داد و با امیدی که میان نفسهای زخمیاش پنهان بود، نجوا کرد: «یکم دیگه صبر کن...»
▫️مرد جوان به سرعت از اتاق بیرون رفت تا رانا کار ما را تمام کند و من همه ذرات بدنم میلرزید که رانا رو به مهدی اسلحه کشید و دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد.
▪️با قدمهایی که از عصبانیت در زمین فرو میرفت، به سمت ما میآمد و طوری وحشت کرده بودم که دیگر به درستی نمیشنیدم چه میگوید و از مهدی چه میپرسد.
▫️کلتش را روی شقیقۀ مهدی فشار میداد و مثل مردها عربده میکشید: «حرف بزن!»
▪️از حرارت نفسهای مهدی احساس کردم آمادۀ کشته شدن شده و قلبش پیش من بود که با گوشۀ چشمان بیحالش نگاهم میکرد و از همین نگاه عاشقش، رانا فهمید چه کند که اسلحه را رو به من نشانه گرفت و همزمان با صدای شلیک گلوله، بازویم آتش گرفت...
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
📖 ادامه دارد...
4_5958460618536133433.mp3
2.37M
🟥یک توصیه بسیار به درد بخور
لطفا حتما گوش بدید و انجام بدید
#کاربردی
🎙#محمد_دولتی
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داشتم گریه میکردم،گفتم یا صاحب الزمان من سرباز شما هستم
🔹خانمم کرونا گرفته بود و باردار هم بود
🔹در یزد غریب بودیم و هیچ آشنایی نداشتیم
🔹 خاطره زیبای حجةالاسلام دیده گاهی از توسل به امام زمان
این همه مدافع حرم رفتن تا یه حرومی نتونه گوشه چشم چپ به حرم بندازه !
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4