eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و احترام 🥀 از مدیران کانال شهدا تشکر ویژه را دارم که ما را با شهدا آشنا کردن و زندگیمون رو شهدایی کرد پسرم (۴۵۰)میلیون از شخصی طلب داشت که از موعد مقررش هم گذشته اما نمی‌داد به شهید سید مجتبی صالحی متوسل شدم و باهاش درد و دل کردم 🥀 سه‌شنبه شروع کردم سوره یاسین خواندم و هدیه کردم به شهید شاید باورتون نشه هفته ی دوم شخص بدهکار اومد در خانه و گفت بدهی را بزودی میدم که چند شب بعدش نصف بدهی رو پرداخت کرد 🥀 راستش کمی ناراحت شدم که بعد چند ماه چرانصف پول را داده ی دفعه پروفایل خواهرم رو دیدم که عکس شهید سید مجتبی با عکس شهید حججی بود با هر دو شهید حرف زدم و خیلی ساده گفتم ای شهیدان عزیز با هم دعا کنید بقیه پول پسرم رو بده که خدا رو شکر ی هفته بعدش بقیه پول رو داد 🥀 واقعاً شهدا زنده اند و حرفهای ما رو میشنوند و‌چه خوب. حاجتمون رو میدن ان شاالله شما عزیزان هم حاجت روا شوید🤲 💖 کانال مدداز شهدا 💖 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 «»
20.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 حدود شش ماه بود که منتظر بودم اول مهر و روز بازگشایی مدارس برسه و این کلیپ رو براتون ارسال کنم. ♦️این یک داستان عاشقانه است‌. متأهل ها ببینند و یاد شهدای مدافع حرم و همه شهیدان اسلام را با ذکر صلواتی گرامی بدارند. 🔸ماجرای اعلام خبر شهادت شهید مدافع حرم علیرضا بابایی از اراک به دختر خردسالش در مدرسه و .....💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا به نیت شفای بیمار جوان آقای دکتر محمد باقر رجب علیان که بیهوش هستن ۵ صلوات محمدی قرائت بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 بسم الله الرحمن الرحیم 💚 🌷 شهید والامقام 🌷 💠 لبیک حق: ۱۹ سالگی 💠 مزار: روستای ملک بابو از توابع شهرستان بردسکن در استان خراسان رضوی 🍃✨🍃✨🍃✨🍃 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
. ✨ شهید را آسمانی‌ها بهتر می‌شناختند✨ 💥چند سال بعد از شهادت ، بی‌آبی باعث شد‌‌ که اکثر اهالی به دیگر روستاها مهاجرت کردند. پدر و مادر و خانواده شهید نیز به روستایی در ده کیلومتری رفتند و گرد غربت بر کل روستا نشست. منطقه کویری بود و بادهای شدید می‌وزید. 🌼هربار که به مزار مصطفی می‌رفتند، یک وجب خاک روی سنگ مزارش بود. همه می‌گفتند: مصطفی دیگر از یادها رفته، حیف شد و... 💥اما خدا چیز دیگری می‌خواست. وی را آسمانی‌ها بهتر از ما می‌شناختند. نباید در دنیا هم گمنام بماند.... 🌼سال‌ها گذشت و تنها زائران مزار شهید، پدر و مادر پیر وی بودند‌ که هرچند وقت یک‌بار توفیق می‌یافتند، ده کیلومتر را بروند و مزار پسرشان را زیارت کنند. 💥تا اینکه... نوری از روستای بدون سکنه به سوی آسمان می‌رود!✨✨ خبری در روستاهای مجاور پیچید؛ اینکه برخی شبها نوری از روستای بدون سکنه ملک بابو به سوی آسمان می‌رود ! https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
💥برخی دیگر گفتند ما در حال عبور از جاده کنار روستا که بودیم متوجه این نور شدیم. 🌼 اهالی یک‌بار متوجه شدند خانواده‌ای ناآشنا از یک روستای دیگر به سر مزار وی می‌آیند. سراغ آنها رفتند. می‌گفتند: مریض بدحالی داشتیم. توسل و دعا و... یک نفر خواب می‌بیند که حواله می‌دهند به شهید افتاده. پرس و جو می‌کنند تا به مزار وی می‌رسند. مدتی بعد شخص دیگری از مسیری دورتر آمده بود. او نیز مطلبی همین گونه می‌گفت. 💥چیزی نگذشت که با شفا یافتن یک مریض دیگر و حل مشکل یک جوان و... مزار شهید مصطفی افتاده، باب حاجات مردم منطقه شد. روز به روز زائران این جوان خالص بیشتر می‌شد. مردم در مناسبتها در آنجا جمع می‌شدند‌. مأمن و ملجأ مردم منطقه خلاصه، الان چند سال است که روزهای عاشورا و اربعین، مردم از روستاهای مجاور از چند جهت، پیاده‌روی به سوی مزار مصطفی را شروع می‌کنند و مراسم عزاداری را در جوار وی برگزار می‌کنند. 🌼مصطفی مصداق کلام امام عزیز ما شد که فرمودند: «همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.» مزار شهید توسط اهالی [به صورت مسقف و با‌نمایی خاص] آماده شد و در بیشتر روزها و مناسبتها مردم با پخت آش و دیگر غذاها از زائران مصطفی پذیرایی می‌کنند. 💐اهل‌بیت پیامبر به دیدن شهید آمده بودند💐 🪴خواهر شهید مصطفی افتاده می‌گفت: یک بار در منطقه ما زلزله آمد. مردم ترسیده بودند و شب را در فضای باز بیرون از خانه بودند. ما سه خواهر هم بیرون خانه نشسته بودیم. 🪴مزار مصطفی از دور پیدا بود. من دیدم سر مزار مصطفی، گویی دوتا چراغ، مثل گل لاله روشن است و چند مرد و زن در دو طرف مزار او نشسته‌اند. تعجب کردم. 🪴سابقه نداشت این موقع شب کسی سر مزار مصطفی برود. من کمی جلو رفتم و برگشتم و کنار خواهرها نشستم. 🪴شب بعد در عالم خواب مصطفی را دیدم. خیلی خوشحال شدم و کلی حرف زدیم. بعد از وی پرسیدم: دیشب مزار شما شلوغ بود، کسی آمده بود؟ من آنها را نشناختم. مصطفی با خوشحالی گفت: قربان آنها بروم. دیشب اهل‌بیت پیامبر به دیدنم آمده بودند؛ من هم با لباس سفید در خدمت آنها بودم. وی همین‌طور از مهمانانش تعریف می‌کرد. 🪴بعد، برادرم پرسید: دیشب شما سه تا خواهر تنها کنار در بودید، مادر کجا بود؟ گفتم: برادر مریض بود، مادر او را دکتر برده بود. بعد، با تعجب گفتم: مگر ما را دیدی؟ گفت: بله، ما شما را می‌بینیم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ « »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 شهید مصطفی افتاده💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * براد رشهید* ⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت9⃣6⃣ فردا صبح، صمد زودتر از همه‌ی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر
‍ 🌷 – قسمت 0⃣7⃣ صمد که اوضاع را این‌طور دید، گفت: « اصلاً همه‌اش تقصیر آقاجان است‌ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم‌هایمان آوردید؟! »پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: « من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقی شمس‌اللّه و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک‌جا شناسنامه بگیرم. آن‌وقت رسم بود. همه این‌طور بودند. بعضی‌ها که بچه‌هایشان را مدرسه نمی‌فرستادند، تازه موقع عروسی بچه‌هایشان برایشان شناسنامه می‌گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ‌تر بودی را نوشت ستار. شمس‌اللّه و ستار که دوقلو بودند، نمی‌دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس‌اللّه را نوشت 1344 و مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه‌شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه‌هایتان را درست کنم؛ نشد. » صمد لبخندی زد و گفت: « آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می‌زد ستار ابراهیمی؛ برّوبر نگاهش می‌کردم. از طرفی دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هایم بهم می‌گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. » صمد دوباره رو کرد به من و گفت: « بالاخره خانم! تمرین کن به حاج‌آقایتان بگو حاج ستار. » گفتم: « کم خودت را لوس کن. مگر حاج‌آقا نگفتند تو از اول صمد بودی. » صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: « آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می‌شوم. »پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره‌ی صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه‌شان را می‌دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: « قدم! » نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می‌دانست. هر وقت می‌خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی.گفت: « یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم. » با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه‌ای نان بازی می‌کرد، گفت: « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آمده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ‌قوه یکی‌یکی نیروها را نگاه کنم. یک‌دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی‌شدم. اما نمی‌دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم‌خاردارهای دشمن. باورت نمی‌شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص‌ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست‌تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه‌هایمان و از فاصله‌ی خیلی نزدیک روبه‌روی عراقی‌ها ایستادیم و با آن‌ها جنگیدیم. @madadazshohada یک‌دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه‌ام بستم و گفتم برادرجان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن‌قدر با اسلحه‌هایمان شلیک کرده بودیم که داغِ‌داغ شده بود. دست‌هایم سوخته بود. »دست‌هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست‌هایش بود. قبلاً هم آن‌ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.گفت: « برایم چای بریز. » صدای شرشر آب از حمام می‌آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان‌طور که صبحانه‌شان را می‌خوردند، بهت‌زده به بابایشان نگاه می‌کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! » گفت: « عراقی‌ها گروه‌گروه نیرو می‌فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه‌ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این‌بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم: " برادرجان! خیلی از بچه‌ها مجروح شده‌اند، طاقت بیاور. " دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی‌یکی یا شهید می‌شدند، یا به اسارت درمی‌آمدند و یا مجروح می‌شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ‌سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آن‌جا بود. گفتم: " طاقت بیاور. با خودم برمی‌گردانمت. "یکی از بچه‌ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی‌ها. موقعی که می‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها می‌گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. ......... 🔰ادامه دارد ......🔰
‍ 🌷 – قسمت1⃣7⃣ او را داشتم کول می‌کردم که ستار گفت بی‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه‌ی سختی بود. خیلی سخت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم؟ » 💥 صمد چایش را برداشت. بدون این‌که شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدام‌تان را ببرم. این‌بار دوباره هر دو اصرار کردند. @madadazshohada 💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی‌خواهی؟! گفت تشنه‌ام. قمقمه‌ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی‌خالی. » صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدم‌جان! بعد از من این‌ها را برای پدرم بگو. می‌دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. » گفتم: « پس ستار این‌طور شهید شد؟! » گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی می‌کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آن‌جا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. » 💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانه‌ات را بخور. » گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، این‌ها را موبه‌مو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آن‌ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. » بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. » 💥 همین‌که صمد بچه‌ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه‌اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: « اگر می‌خواهی بروی، تا بچه‌ها خواب‌اند برو. الان بچه‌ها بلند می‌شوند و بهانه می‌گیرند. » صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه‌ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن‌قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق، اسباب‌بازی‌هایش را ریخت جلویش. همین‌که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. 💥 پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: « برو بابا را صدا کن، بیاید تو. » پدرشوهرم آمد و روی پله‌ها نشست. حوصله‌اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می‌زد و صمد را صدا می‌کرد. صمد چهارپایه‌ای آورد. گفت: « کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره‌ها. دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. » 💥 سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی‌رود. صمد، طوری که بچه‌ها نفهمند، به بهانه‌ی بردن چهارپایه به زیر راه‌پله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه‌اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: « چی شده؟! » گفت: « دسته‌کلیدم را جا گذاشتم. » رفتم برایش آوردم. توی راه‌پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: « قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. » تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله‌ها و رفتم توی فکر. 💥 دلم گرفته بود. به بهانه‌ی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه‌ی حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ‌و‌هن می‌کردم و به سختی می‌آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف‌های توی حیاط یخ‌زده بود. دمپایی پایم بود. می‌لرزیدم. بچه‌ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می‌کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت‌نامه‌اش را لایش گذاشته بود. می‌گفت: « هر وقت بچه‌ها بهانه‌ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده. » 💥 نمی‌دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می‌کردم، یک‌طوری می‌شدم. دلم می‌ریخت، نفسم بالا نمی‌آمد و هر چه غم دنیا بود می‌نشست توی دلم. اصلاَ با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می‌زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک‌دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می‌پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغر استخوانم فرو می‌رفت. بچه‌ها به شیشه می‌زدند. نمی‌توانستم بلند شوم. همان‌طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی‌اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. 💥 ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می‌رفت . بچه‌ها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه می‌کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی‌خواستم پیش بچه‌ها گریه کنم. ادامه داره...
۰ تسلیت به طبس ۰
شاید ما خیلی ساده از کنار این حرف بگذریم و کلیشه شده باشه برامون که "سخت‌ترین کار دنیا، کار توی معدنه‌." ولی حقیقت اینه که هنوزم سخت‌ترینه! تحمل چند ده درجه حرارت، با حقوق کم و کاری که علی‌رغمِ سختیِ زیاد اگر نباشند، بخش بزرگی از اقتصاد کشور زمین می‌مونه و هیچوقت هم کسی ازشون قدردانی نمی‌کنه...😔💔
برای شادی روح هموطنان مون که در عمق زمین به سوی خدا پرکشیدن، فاتحه و صلواتی تقدیم کنید. نور بشه برای سفر برزخی شون... رشته‌های صبر و آرامش باشه برای خانواده هاشون ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃 🍃 🌹 اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋ تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین 🚩 و علی علی بن الحسین🚩 و علی اولاد الحسین 🚩 و علی اصحاب الحسین🚩 (علیه‌السلام ) 🌹 🍃@madadazshohada 🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
💫♥️🍃♥️🍃💫 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 ♥️با توسل به جمیع شهدا و شهدای گمنام و۷۲ شهید کربلا♥️ 🍀قرار هست چهل روز بصورت ویژه با واسطه قراردادن شهدا، بریم در خانه خدا و اهلبیت و مدد بگیریم ازشون..... 🌸شهدای عزیز این چله🌸 شهدای عزیز❤️ 1- 🌷شهدای گمنام✅ ۲- 🌷شهید محسن حججی✅ ۳- 🌷شهیدمحمد رضا کاظمی✅ ۴-🌷شهیدیوسف الهی✅ ۵- 🌷شهید محمد اسدی✅ ۶_ 🌷شهید محمد رضا الوانی✅ ۷- 🌷شهید حسین معز غلامی✅ ۸- 🌷شهید بهنام محمدی✅ ۹- 🌷شهید سید مجتبی صالحی✅ ۱۰- 🌷شهید مرتضی محمد باقری ۱۱- 🌷شهید سید غلامرضا مصطفوی ۱۲- 🌷شهیدعلی اکبر موسی پور ۱۳--🌷شهید سجاد عفتی ۱۴--🌷شهیدحسین عرب نژاد ۱۵-🌷شهید حسن ربیعی ۱۶-🌷شهیدهدیت الله طیب ۱۷-🌷شهیدمرتضی عطایی ۱۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی ۱۹-🌷شهیدمحمود رادمهر ۲۰-🌷شهیدمحمود سماواتی ۲۱-🌷شهید سید رضا طاهر ۲۲-🌷شهید علی عابدینی ۲۳-🌷شهیدحاج رحیم کابلی ۲۴-🌷شهید عبدالصالح زارع ۲۵-🌷شهید محمد رضا احمدی ۲۶-🌷شهید حسین ولایتی فر ۲۷-🌷شهید محمد رضا شفیعی ۲۸🌷-شهیدصادق انبار لویی ۲۹-🌷شهیدایمان خزاعی نژاد ۳۰-🌷شهیدرجب علی ناطقی ۳۱-🌷شهیدسید جلیل ساداتی ۳۲-🌷شهید رضا حاجیان ۳۳-🌷شهید مجید مشتی ۳۴-🌷شهید رضا حاجی زاده ۳۵-🌷شهید محمد مهدی زارع ۳۶-🌷شهید ابو مهدی مهندس ۳۷-🌷شهید حسن رجائی فر ۳۸-🌷شهید عبدالرضا عابدی ۳۹-🌷شهیدعلی وردی ۴۰-🌷شهدای مدافع حرم(جمیعا) روز اول👈🏼 ۲۵شهریور✅ روز دوم👈🏼 ۲۶شهریور✅ روز سوم👈🏼 ۲۷شهریور✅ روز چهارم👈🏼 ۲۸شهریور✅ روز پنجم👈🏼 ۲۹شهریور✅ روز ششم👈🏼 ۳۰شهریور✅ روز هفتم👈🏼 ۳۱شهریور✅ روز هشتم👈🏼 ۱ مهر ✅ روز نهم👈🏼 ۲ مهر ✅ روز دهم👈🏼 ۳ مهر روز یازدهم👈🏼 ۴ مهر روز دوازدهم👈🏼 ۵ مهر روز سیزدهم👈🏼 ۶ مهر روز چهاردهم👈🏼 ۷ مهر روز پانزدهم👈🏼 ۸ مهر روز شانزدهم👈🏼 ۹ مهر روز هفدهم👈🏼 ۱۰ مهر روز هجدهم👈🏼 ۱۱ مهر روز نوزدهم👈🏼 ۱۲ مهر روز بیستم👈🏼 ۱۳ مهر روز بیست ویکم👈🏼 ۱۴ مهر روز بیست دوم👈🏼 ۱۵ مهر روز بیست وسوم👈🏼 ۱۶ مهر روز بیست وچهارم👈🏼 ۱۷ مهر روز بیست وپنجم👈🏼 ۱۸ مهر روز بیست وششم👈🏼 ۱۹ مهر روز بیست وهفتم👈🏼 ۲۰ مهر روز بیست وهشتم👈🏼 ۲۱ مهر روز بیست ونهم👈🏼 ۲۲ مهر روز سی ام 👈🏼 ۲۳ مهر روز سی ویکم👈🏼 ۲۴ مهر روز سی دوم👈🏼 ۲۵ مهر روز سی سوم👈🏼 ۲۶ مهر روز سی وچهارم👈🏼 ۲۷ مهر روز سی وپنجم👈🏼 ۲۸ مهر روز سی وششم👈🏼 ۲۹ مهر روز سی وهفتم👈🏼 ۳۰ مهر روز سی وهشتم👈🏼 ۱ ابان روز سی ونهم👈🏼 ۲ آبان روز چهلم👈🏼 ۳ آبان 🌼روزتون شهدایی🌼 ❤️هر روز ۱۰۰ صلوات ویک زیارت عاشورا هدیه به شهید همون روز ( زیارت عاشورا اختیاری هستش اجبار نیست) 🌼هر روز ، تاریخ می زنیم 🌼 🌷ثواب ختم را به نیابت از شهدا تقدیم می کنیم به آقا رسول الله صلی الله علیه وآله وخانم فاطمه زهرا سلام الله علیها🌷 ❤️حاجت روا ان شالله❤️ 🌷التماس دعا🌷 @madadazshohada 💫♥️🍃♥️🍃💫
💢شهیدی که بعد از شهادتش کارنامه امتحانی دخترش را امضاء کرد وقتی به شهادت رسید دختر هفت ساله ­ای داشت. روزی معلّم دختر، کارنامه­ ی دانش آموزان را به دستشان داد و به آن ها تأکید کرد که پدرتان حتماً باید پای کارنامه را امضاء کند و اگر فردا با کارنامه­ ی بدون امضاء به مدرسه بیایید خودتان می­دانید. دختر کوچک با دلی شکسته به خانه رفت و مستقیم به اطاقی که عکس پدر در آن بود رفت و با چشم گریان از پدر می­ خواست تا کارنامه­ اش را امضاء کند. صبح که از خواب بیدار شد دید پای کارنامه­ اش با رنگ قرمز امضاء شده است. آیت الله خزئلی فرمودند: «این امضا را با ۶۰ امضای شهید تطبیق دادیم و دیدیم امضای خودش است». این کارنامه اکنون در موزه­ ی شهدا نگهداری می ­شود. گوشه ی چپ عکس امضای پدر با خودکار قرمز با عنوان 🔻« اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی وامضاء» -فدا❤ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهیدامروزمون سید مجتبی صالحی اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️🌹 🌹روز دوشنبه خود را ❤️معطرمیکنیم به 🌹عطر دل نشین صلوات ❤️بر حضرت محمد و آل محمد(ص) 🌹اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ ❤️وَّ آلِ محمد 🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❤️در پناه حضرت محمد(ص) و خاندان پاکش روزتون پربرکت🌹 🌸🍃@madadazshohada
سـ🍁ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🍁 پایـ🍁ـیـ🍁ـز مبـ🍁ـارک 🗓 امروز  دوشنبه ☀️  ۲ مهر   ١۴٠۳  ه. ش 🌙  ۱۹ ربیع الاول   ١۴۴۶  ه.ق  🌲 ۲۳  سپتامبر  ٢٠٢۴    ميلادی 🍁🍂@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌟حاج اسماعیل آقا دولابی : 🔻روزی که فهم انسان باز شود، خواهد دید که ابتلائات و گرفتاریهایی که خدا برای او پیش آورده است، چه خیرهایی برای او داشته و خداوند از رهگذر آنها محبتی به او کرده که در خوشی ها و نعمتها چنان محبتی به او نکرده است. 🔻به همین خاطر است که وقتی خدا پرده را برمیدارد، انسان غصه میخورد که چرا به خاطر ابتلائات و محرومیتهای دنیا غصه خورده است و آن روز بیش از آنچه برای نعمتها و گشایشها شاکر است، بخاطر محرومیتها و ابتلائات شاکر خواهد بود. منبع : 📚 مصباح الهدی، ۵۰
خدا چقدر قشنگ میگه: حواسم هست چی تو دلت میگذره.... https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4