سلام شب عالی متعالی،خداقوت.به نیت حضرت فاطمه زهرا(س)135 دسته گل صلوات برای شاد روح حضرت زهرا(س)،تعجیل در امر فرج یوسف زهرا،حضرت مهدی موعود(عج)، حاجت روایی همه حاجت مندان،سلامتی همه رزمندگان دربلاد اسلامی بویژه ایران اسلامی،همچنین این رزمنده ای که تو کرمان در کماست به احترام بیمار مصلحتی کربلا،حضرت سید الساجدین علی بن الحسین(ع) هوشیاری شان را به دست بیارند و به آغوش گرم نظام و خانواده بپیوندند به برکت صلوات بر محمد و خاندان پاکش.🤲🤲🤲🌷🌷🌷
وقتی که روح بزرگ شد
جسم چاره ای ندارد
جز آنکه به دنبال روح بیاید
به زحمت بیفتد و ناراحت شود
اما روح ِکوچک
به دنبال خواهش های تن میرود
و هرچه را که تن فرمان دهد
اطاعت میکند
|شهید مطهری|
شهید عمران اسدپور در تاریخ
24/1/1338 در گلوگاه دیده به جهان گشود .
شش فرزند بودند که شهید فرزند اول خانواده بودند .در خانواده مذهبی بدنیا آمد و وضع اقتصادی ضعیف داشتند.
فوق دیپلم خود در رشته زبان انگلیسی را در مرکز تربیت معلم ساری اخذ نمود .
با خانم سید زهرا هاشمی در تاریخ 19/11/61 ازدواج نمودند و یک فرزند بنام محمدحسین داشتند.
به پدر و مادر احترام می گذاشتند و همیشه میگفتند بعد از خداوند پدر و مادر با ارزشترین موجودات هستند. روی حرفشان حرف نمیزد.
در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکردند.
مسئولیت ایشان در جبهه نماینده عقیدتی سیاسی گروهان 6 گردان 810 نور بود . سرانجام در
مائوت در تاریخ 29/8/66 با اصابت ترکش به سر ایشان به شهادت رسیدند .
برادر شهید میگوید: اکثر روزها روزه داشتند. موقع صحبت کردن همیشه سرشان پایین بود و به صورت طرف مقابل نگاه نمیکردند. نماز شبش هیچگاه ترک نمیشد. یکی از دوستانش تعریف میکرد که من به شهید شک کرده بودم و فکر میکردم ایشان فقط پیش ما نماز شب میخوانند. یک روز به خانه مادرم که صاحبخانه ایشان بودند رفتم و شب منتظر شدم دیدم شهید طبق معمول هر شب در همان ساعت از طبقه بالا به پایین آمد تا وضو بگیرد از آن شب به بعد به ایشان ایمان آوردم و خیلی از دست خودم ناراحت شدم. همیشه رختخواب ایشان رو به قبله بود.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید اسدپور💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پنجاه و چهارم ▫️لحنش بهقدری با محبت بود که بیاختیار به سمتش چرخیدم؛ ش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پنجاه و چهارم ▫️لحنش بهقدری با محبت بود که بیاختیار به سمتش چرخیدم؛ ش
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و پنجم
▫️حلقۀ ظریف و سادهای که با سلیقۀ خودم خریده بودیم، دستم کرد و میخواست در همین لحظات اولِ محرمشدن حرف دلش را بگوید که سرش را نزدیک صورتم آورد و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: «من نمیتونم محبت تو رو جبران کنم، اما هر کاری میکنم که قشنگترین لحظهها رو برات بسازم.»
▪️آیینه چشمانش با حریری از اشک میدرخشید و میفهمیدم چه حال سختی دارد که دلش سوخته و با تمام دردهای مانده روی سینهاش صبورانه میساخت تا به روی من بخندد.
▫️اعضای خانوادهها برای تبریک دورمان جمع شده و چشم من دنبال زینب بود مبادا در این شلوغی احساس غربت کند که او را روی پایم نشاندم و مهدی با مهربانی پیشنهاد داد: «نیم ساعت تا اذان مغرب وقت داریم، بریم زیارت؟»
▪️شاید هر دو حرف برای گفتن فراوان داشتیم و هیچجا مثل حرم نمیشد که با لبخندی دلبرانه و با اشارۀ چشمم، پذیرفتم.
▫️زینب را از آغوشم گرفت، هدیههایی که برایمان آورده بودند به مادرم سپردم و با هم از جا بلند شدیم.
▪️میهمانان از این اتاق گوشۀ صحن بیرون میرفتند و آخرین نفر پدر و مادر فاطمه مقابل در منتظر ما ایستاده بودند.
▫️مادرش رویم را بوسید و نمیتوانست عراقی صحبت کند که آنچه در دلش بود، سید گفت: «دل بچۀ منو شاد کردی، انشاءالله در دنیا و آخرت خدا دلت رو شاد کنه.»
▪️دستم هنوز در دست مادر فاطمه مانده بود و سید با محبت ادامه داد: «تا خونهتون آماده بشه و زینب رو ببرید، ما اینجا میمونیم و کنارش هستیم.»
▪️سپس به سمت دو گنبد زیبای کاظمین چرخید و با خوشزبانی توصیه کرد: «حالا برید رزق زندگیتون رو از بابالحوائج و بابالمراد بگیرید.»
▫️شانه به شانۀ هم از اتاق خارج شدیم و به سمت حرم به راه افتادیم؛ یکی دو هفته تا آغاز بهار مانده و انگار هوای حرم از همین حالا بهاری شده بود که نسیم خنک و خوشرایحهای از سمت رواقها صورتم را نوازش میکرد و از قدم زدن روی فرشهای حرم، حال دلم بهشتی شده بود.
▪️زینب در آغوش پدرش، پوشیده در پیراهن صورتی و پُر از شکوفهای، شبیه فرشتهها شده و من از این لحظه باید جای خالی مادرش را پُر میکردم که رو به حرم، تمنا میکردم یاریام کنند و همزمان صدای مهدی در گوشم نشست: «برای من خیلی دعا کن!»
▫️به اندازۀ طول چند فرش تا ورودی رواق راه بود و از اینجا بانوان و آقایان از هم جدا میشدند اما مهدی نظر بهتری داشت: «همینجا کنار هم بشینیم زیارتنامه بخونیم.»
▪️از کتابخانه میان صحن، کتابی دست گرفت و میان یکی از قالیها تعارف زد تا بنشینم و خودش کنارم روی دو زانو نشست.
▫️زینب خودش را سمت من کشید و احساس کردم کمی خسته شده که کمکش کردم روی پایم بخوابد و مهدی با صدایی آهسته قرائت زیارتنامه را آغاز کرد.
▪️سلام اول را که خواندم، طوری قلبم به لرزه افتاد که یقین کردم امام کاظم و امام جواد (علیهماالسلام) پاسخ سلامم را با مهربانی دادند و از همین احساس، چلچراغ اشکم در هم شکست.
▫️با هر دو دست صورتم را پوشانده و نمیخواستم مهدی شاهد گریههایم باشد که انگار به اندازۀ تمام این سالها، غصه و مصیبت در دلم بود و حالا در پناه ائمه و در کنار مردی که قول داده بود مردانه کنارم باشد، میتوانستم بار دلم را زمین بگذارم.
▪️از هقهق گریههایم، صدای مهدی هم به لرزه افتاده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، به سختی کلمات زیارتنامه را ادا میکرد و من فقط از خدا میخواستم در عوض روزهای سخت و سیاهی که سپری کرده بودم، دل مهدی را آرام کرده و عشق من را به قلب او هدیه کند.
▫️از شدت گریه و لرزش بدنم، زینب سرش را از روی پایم بلند کرد و نمیخواستم یک لحظه دل کوچکش بلرزد که بلافاصله در آغوشش کشیدم و با همین لحن گریان و همان آهنگ همیشگی، نامش را زیر گوشش میخواندم.
▪️زیارتنامه که به آخر رسید، آسمان چشمانم از اینهمه بارش بیوقفه، سبک شده و دلم انگار به اندازۀ وسعت این عالم باز شده بود که با چشمانم به روی مهدی خندیدم و قلب او همچنان شکسته بود که با لبخند غمگینی پرسید: «برای منم دعا کردی؟»
▫️چشمان خودش هم مثل دو لاله قرمز شده و شاید سینهاش سنگینتر از این حرفها بود و نمیتوانست مثل من راحت زار بزند که با لحنی لطیف پاسخ دادم: «فقط برای تو و زینب دعا کردم عزیزم.»
▪️از قند و نبات آمیخته در کلامم، برای اولین بار چشمانش درخشید و شاید از تهِ دل خندید و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید که هر دو از جا بلند شدیم، دست به سینه رو به حرم سلام دادیم و برای اقامۀ نماز از هم جدا شدیم.
▫️بنا بود فردا برای دیدن خانهای که مهدی در بغداد برایم در نظر گرفته بود، دوباره به این شهر بیاییم اما تا آماده شدن خانه فعلاً منزل پدرم بودم که به همراه خانواده تا فلوجه برگشتم و شب از فکر مهدی خوابم نمیبرد...
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ازدواج زیبا و جالب و دیدنی دو برادر دوقلو با دو خواهر دوقلو، در کنار شهدا
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
شهدایی که بعضی از افراد در زمینه ازدواج
توانسته اند حاجت بگیرند :
۱.شهید محمد حسن ( رسول) خلیلی
فرزند رمضانعلی
🌷محل مزار :
بهشت زهرا تهران
قطعه ۵۳
ردیف ۸۷
شماره ۴
این شهید عزیز سنگ مزارشون از سنگ حرم امام حسین علیه السلام
هست.
۲.شهید محمد رضا تورجی زاده
فرزند حسن
مستجاب الدعوه هستند.
🌷محل مزار :
اصفهان،تخت فولاد،
خیابان سجاد،خیابان فضل الله زمانی،خیابان لسان الارض،
گلزار شهدای گلستان اصفهان
۳. شهید علی حاتمی
فرزند ابوطالب
🌷مـحل مـزار :
یادمان شهدای هویزه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺 مدد از شهدا 🌺
وچقدردنیابھتنیازداره🥺💔
مثلابیاۍبگۍ:
-ڪمتࢪاز۲٤ساعتتانابودۍِاسࢪائیل:)👨🦯