eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🔻بیوگرافی شهید ۲۴ ساله، سیدمهدی جلادتی؛ پایان ماموریت بسیجی شهادت است 🔹شهید سیدمهدی جلادتی ۲ آذر ماه سال ۱۳۷۸، در شب ولادت حضرت صاحب‌الزمان، چشم به جهانِ فانی گشود. وی اصالتا اهل گلپایگان بود ولی در تهران به‌دنیا آمد و بزرگ شد. شهید جلادتی دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در بسیج مسجدِ حضرت میثم، واقع در منطقه ۱۴ تهران، گذراند و از مکتب حضرت روح‌الله(ره) کسب فیض کرد. 🔹وی با توجه به علاقه‌اش به رشته کامپیوتر وارد هنرستان فنی‌وحرفه‌ای «احمدی روشن» شد و در همین رشته تحصیلات دانشگاهی‌اش را ادامه داد. 🔹با اوج‌ گرفتن درگیری‌ها در منطقه غرب آسیا، علم شدن پرچم مبارزه با تروریسم‌ جهانی و راهی شدن خیل عظیم مدافعان حرم برای دفاع از ناموس شیعه و جمهوری اسلامی ایران، شهید جلادتی و بسیاری از دوستان وی به کار نظامی علاقه‌مند شدند. 🔹در همین راستا شهید جلادتی اقدامات لازم برای ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انجام داد. نهایتا وی در سال ۱۴۰۰ به عضویت رسمی نیروی قدس سپاه درآمد و در دفتر فرماندهی این نیرو مشغول به‌کار شد. 🔹پس از آغاز عملیات طوفان‌الاقصی و شدت گرفتن جنگ ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی علیه مردم مظلوم فلسطین و نقش ویژه‌ای نیروی قدس سپاه در پشتیبانی از جبهه مقاومت، شهید سیدمهدی جلادتی اول بهمن ماه ۱۴۰۲ وارد سوریه شد. شهید جلادتی و‌ هم‌رزمانش با ادامه دادن مسیر فرمانده شهیدشان، سردار حاج قاسم سلیمانی، خار چشم رژیم صهیونیستی شدند. 🔹نهایتا شهید جلادتی در تاریخ ۱۳ فروردین ماه ۱۴۰۳، در روز شهادت امیرالمومنین(ع)، در حالی که تنها دو روز به پایان ماموریت وی باقی مانده بود، در حمله هوایی رژیم صهونیستی به ساختمان کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در دمشق به شهادت رسید. 🔹لازم به ذکر است که پیکر این شهید، درست در روز پایان ماموریت‌ش، ۱۵ فروردین، به کشور بازمی‌گردد.💔 @madadazshohada
بسم رب الشهدا دوستان عزیز خواستم بگم هیچ موقع از رحمت خدا و عنایت اهل بیت و مدد شهدا ناامید نشید برادر من مدتی هست دچار ضایعه مغزی شده از روزی که عضو این کانال شدم به تک تک ،شهدایی که هر روز معرفی میشن متوسل میشدم و قسمشون میدادم که دعا کنند که خدا همه بیمارا را شفا بده یک عنایتی هم به برادر من بکنه خدا را هزار مرتبه شکر توسلاتم بی جواب نموند و پرتو درمانی برادر جواب داده و الان حالش خوبه و دکترش گفته خدا را هزار مرتبه شکر خطر تا حدودی برطرف شده 🤲😭 خدا را به قطره قطره خون پاک همه شهدا قسم میدم که هر کسی خون پاک شهدا را به درگاهش واسطه قرار داد دستاش لبریز اجابت پایین بیاد🤲😭 ممنون از خدای مهربونم ممنونم از تک تک شهدا و ممنونم از مدیران زحمتکش کانال دمتون گرم سبز و همیشگی باشین 🤲
چند لحظه به عشق امام رضا جان ع😍
‏کاش سمت حرمت باز شود پنجره‌ها از شوق رویت باز شود از کارم گره‌ها دلم تنگه آقا جان برگنبدو بارگاهت از دور سلام✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5857256040692714261.mp3
6.91M
🟦چند سر برای حل گرفتاری ها مشکل دارا خوب گوش بدید حل گمشده شفای بیمار هرکی گوش داد نشر بده https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎤👈 آقای دکتر باقری (معاون آموزشی وزیر بهداشت) 🔷 یک بار حاج آقا توسلی رحمة الله علیه فرمودند: از زبان من بگویید مسئولیتش با من، امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشریف هر روز، اول قبر مادرشان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را زیارت می‌کنند، بعد به امور عالم می‌پردازند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧎‍♂نمازی از امام جواد که بسیار حاجت میده... ویژه چهارشنبه ها https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 ✨__=صَــــدَقِہ جاریِہ
نثار رفقای آسمانیمون صلوات بفرستید و یاحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خانمت رو با یه بچه نوزاد تنها میذاری میری سوریه؟ سختت نیست؟ ✍عند_ربهم_یرزقون قلبم🥹💔 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 شهید مصطفی صدر زاده
📣 قربانی گوسفند روز شهادت خانم حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها ♨️ عزیزان قراره روز شهادت حضرت زهرا (س) قربانی گوسفند به نیت حاجت قلبی وارادت شما به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها داشته باشیم❤️ از ته دل به مادرمون حضرت زهرا(س) متوسل بشید و مبالغ خودتون رو هرچه قدر که ارادت دارید ۵۰،۱۰۰،... واریزکنید این کارت مخصوص قربانی است ونیاز به اعلام نیست
💳۶۰۳۷۶۹۷۵۶۳۸۰۳۷۶۳
(آبیاری) روی شماره کارت کلیک کنید کپی میشه. 👉
💳۶۰۳۷۶۹۷۵۶۳۸۰۳۷۶۳
گوشت قربانی هم میره سر سفره خانواده های کم بضاعت وبی بضاعت 💌 تاریخ انجام نذر👈 ۳جمادی الثانی_۱۵ آذرماه مبلغی اضافه بیاد خرج قربانی ماه بعد میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕 شهید عرب💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید* ⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و نهم ▫️حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشی
📕رمان 🔻قسمت هفتادم ▫️ماشین را خاموش کرد، خیره به چشمانم ماند و محکم پرسید: «کیا دنبال من هستن؟» ▪️نگاهش از چشمانم تا اطراف ماشین چرخی زد و دوباره سؤال کرد: «شماها اینجا چی‌کار می‌کردید؟» ▫️می‌ترسیدم پاسخی بدهم که فریادش چهارچوب تنم را لرزاند: «ازت می‌پرسم اینجا چی کار می‌کنی؟» ▪️شیشۀ اشکی که روی چشمم را گرفته بود، با فریادش شکست، یک قطره چکید و من با صدایی که حتی خودم به سختی می‌شنیدم، شروع کردم: «امروز یکی بهم زنگ زد... گفت یه امانتی برام داره، بیام اینجا ازش بگیرم...» و هنوز حرفم تمام نشده، فریاد بعدی‌اش پردۀ گوشم را پاره کرد: «هرکی بگه امانتی دارم، تو راه میفتی میری دنبالش؟» ▫️بغضم را فرو خوردم و صدایم بیشتر در گلو فرو رفت: «از یک هفته پیش عامر بهم پیام می‌داد که باید برم ببینمش... اما من جواب نمی‌دادم...» ▪️امان نمی‌داد حرفم را بزنم و اینبار با حالتی متحیر تکرار کرد: «عامر؟!» ▫️نمی‌دانستم چه فکری در مورد من می‌کند و حتی اگر به وفا و محبتم شک می‌کرد باید حقیقت را می‌گفتم که بارش قطرات اشکم سرعت گرفته بود و کلماتم به کُندی ادا می‌شد: «به‌خدا من هیچ کاری به اون نداشتم... تو این چند ماه هیچ خبری ازش نداشتم... تا اینکه یه دفعه نصفه شب پیام داد که باید برم ببینمش... می‌گفت یه امانتی برام داره... می‌گفت اگه نرم امانتی رو ازش بگیرم، با همون می‌تونه آبروی تو رو ببره...» ▪️در سکوتی خشمگین، خیره نگاهم می‌کرد؛ از شدت عصبانیت و تندی نفس‌هایش، قفسه سینه‌اش به شدت تکان می‌خورد و با لحنی خش‌دار بازخواستم کرد: «پس اون شب حال مادرت بد نشده بود، عامر داشت بهت پیام می‌داد که انقدر ترسیده بودی! تو نباید به من یک کلمه حرف بزنی؟ من انقدر غریبه‌ام؟» ▫️باید زودتر می‌گفتم عامر مُرده تا بیش از این به احساسم شک نکند و تا خواستم حرفی بزنم، با عصبانیت سؤال کرد: «تو اصلاً خبر داری عامر یک ماه پیش کشته شده؟» ▪️باورم نمی‌شد از قتل عامر باخبر باشد و در برابر حیرت نگاهم، لحنش بیشتر گرفت: «همون شبی که برام از عامر درددل کردی، فرداش از بچه‌ها خواستم آمارش رو برام بگیرن و همون روز فهمیدم تو آپارتمانش تو دیترویت میشیگان کشته شده!» ▫️انگار بیش از من از عامر باخبر بود و با همین اطلاعات و حادثه امروز، آیه را خوانده بود که بدون نیاز به توضیحم، نفس بلندی کشید و ماجراهای این یک هفته را تحلیل کرد: «همونایی که عامر رو کشتن، با خطش یه هفته تو رو سر کار گذاشتن تا به من برسن. وقتی جواب ندادی امروز به بهانۀ امانتی کشوندنت بیرون!» ▪️گیج و گنگ نگاهش می‌کردم و او هرلحظه عصبانی‌تر می‌شد: «تو هم خیلی راحت بلند شدی اومدی...» ▫️با پشت دست اشکم را پاک کردم و خواستم از خودم دفاع کنم: «من می‌خواستم زودتر اون امانتی رو بگیرم تا مشکلی برای زندگی‌مون پیش نیاد...» و او به قدری به هم ریخته بود که دوباره صدایش بالا رفت: «خب یه کلمه به من می‌گفتی!» ▪️از غیض و غضب نگاهش جرأت نمی‌کردم کلامی دیگر بگویم و او حالا می‌خواست نتیجه را بداند که چشمانش غرق شَک بود و مردد پرسید: «حالا چی ازت خواستن؟» ▫️از یادآوری صحنۀ قفل شدن در تاکسی و فشار اسلحه روی پهلو و رنگ‌ پریده زینب، درد ترس و وحشت آن لحظات در تمام استخوان‌هایم دوید، آبگینه گریه در گلویم شکست و میان هق‌هق اشک‌هایم اعتراف کردم: «به بهانۀ یه زن حامله که حالش بد بود، ما رو سوار تاکسی کردن... یه دفعه متوجه شدم دارن از بغداد میرن بیرون، تا اعتراض کردم، درها رو قفل کردن و روم اسلحه کشیدن...» ▪️هجوم گریه نور نگاهم را گرفته و با همین چشمان غرق اشکم می‌دیدم سفیدی چشمانش از اضطراب، مثل خون شده است؛ رنگ صورتش از ترس آنچه بر سر ما آمده بود، هر لحظه بیشتر می‌پرید و من با کلماتی بریده بدتر آتشش می‌زدم:«خیلی از بغداد دور شدیم..ما رو بردن تو یه باغ شخصی.. تو یه خونه ویلایی.. دو نفر بودن؛ یه مرد و یه زن.. رانا و فائق.. گفتن امشب میان در خونه و من باید موبایل تو رو چند دقیقه براشون ببرم.. گفتن اگه این کارو نکنم، هر سه نفرمون رو می‌کُشن.. گفتن اگه به کسی حرفی بزنم...» و دیگر نفسم یاری نکرد ادامه دهم که دهانم را با هر دو دستم گرفتم تا نالۀ گریه‌هایم بیش از این بلند نشود و از شدت وحشت حالم هر لحظه بدتر می‌شد. ▫️مهدی دستانش را روی فرمان عصا کرده بود؛سرش را با تمام انگشتانش فشار می‌داد و با حالتی درمانده زیر لب تکرار می‌کرد:«تو چی کار کردی آمال؟» ▪️از حال خراب ما زینب به گریه افتاده بود، از روی صندلی عقب جلو آمده و مدام چادرم را می‌کشید و صدای مهدی همچنان می‌لرزید:«اصلاً می‌فهمی ممکن بود چه بلایی سرتون بیاد؟» ▫️زینب را روی پایم نشاندم و مهدی انگار نمی‌توانست کنارم بنشیند که از ماشین پیاده شد و کلافه دور خودش می‌چرخید... https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4 📖 ادامه دارد...
ڪانال‌مطالب‌ناب‌مذهبی‌و‌امام‌زمانی‌عج‌درایتا.mp3
3.06M
'♥️𖥸 ჻ 🔻گفتگوی آخر حضرت زهرا سلام الله علیها با امیرالمومنین امام علی علیه السلام 🎤 تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آجرک الله یا صاحب الزمان 😭 مداحی معروف ناحله الجسم عبدالرضا هلالی 💔ناحلة الجسم یعنی         نحیف ودل شکسته میری             جوونی اما مادر پیری                    بهونه ی سفر میگیری باکیة العین یعنی       بارون غصه ها می باره             چشای مادر ما تاره                    دیگه علی شده بیچاره مداحی معروف ناحله الجسم عبدالرضا هلالی 💔ناحلة الجسم یعنی         نحیف ودل شکسته میری             جوونی اما مادر پیری                    بهونه ی سفر میگیری باکیة العین یعنی       بارون غصه ها می باره             چشای مادر ما تاره                    دیگه علی شده بیچاره
💫در محضر شهدا 💫 مدتی بعداز عقدمون‌به قم رفتیم سعید دانشجوی شهرقم بود.بعداززیارت خانم حضرت معصومه(س)ومسجد مقدس جمکران ومکان های زیارتی گفت: باید یجای دیگه هم بریم باهم به سمت گلزارشهدای شهرحرکت کردیم بین مزار شهدا قدم میزدیم تامن وبه سمت مزار شهیدی برد وگفت:بشین خانم:باشهید سلام واحوالپرسی کردلبخندی زدمن و به شهیدمعرفی کرد.میگفت:گفته بودم خانمم ومیارم پیشت خب الان آوردمش من باتعجب نگاهش میکردم.به من نگاه کرد وگفت:خانم این حسین آقادوستمه تواین شهر هروقت دلم میگیره میام پیشش وباهم صحبت میکنیم هروقت مشکلی دارم بهش میگم وکمکم میکنه خلاصه اینکه رفیقمه وهوامو داره.بهش گفته بودم که قرارِ ازدواج کنم خیلی هم کمکم کرد وقول دادم که شماروبیارم پیشش که الانم شمااینجایی. 🌷خیلی خوشحال بود وازشهدا صحبت میکرد که همه با سن کم رفتن تاما الان راحت ودرامنیت باشیم میگفت مامدیون این شهداهستیم. طوری باشهید صحبت میکرد که انگار شهید روبروش نشسته و نگاهش میکنه. 💢داستان های شهدایی رو بیا اینجا بخون👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا