😄| همیشه به شوخی میگفت:
مــن مــانــــــدنی نیستــــم،
من شهیـــــــــد خواهم شد،
قیــافهام شبیه شهــداست.
😇| و آن قدر این حــــرف را
تکــرار کــرده بود که حتــی
همسرش هم به شوخی و
خنده با او همکلام میشد
و میگفــت:
«وحید قرار است شهید شود.»
🙃| تمــــامی کــــارهایش را
به یک انــدازه وارد میشد،
و بقیه را میسپرد به خــــدا.
😌| اعتقــادش این بود که
همه کـارها دست خــداست و
به این مسئله باور و ایمــان
قــلــبــــی داشت.
☺️| گذشت زیــادی داشت.
وقتی با او برخورد نامنــاسبی
انجــام میشــد، میگفت:
«عیبی ندارد، فکــر میکنــد
من نفهمیــدم، اما بگذارید
دلــش خنــک شــود!»
شهید مدافع حرم🕊🌹
#وحید_نومی_گلزار
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺مادر دکتر عزيزی، بسیار زیبا راز شهرت او را برملا کرد.
#دانلود_ویژه 👌👌👌
#آسمون حضرت زهرا (س) رو تو زندگیت پیدا کن.
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
یازهرا:
شهید قربانعلی شرفخانلو در سال1338 درمحله "آستانه ی علی" شهر خوی به دنیا آمد.
خانواده ي شرفخانلو مذهبي بود و نماز و روزه الفباي زندگي آنان را تشکیل می داد . پدرش از صبح خیلی زود تا پاسی ازشب فرش مي بافت. او اندكي که بزرگتر شد باتيغك فرشبافي آشنا شد . قبل از رفتن به مدرسه او يك فرشباف كوچك بود واز كوچكي با كار آشنا شد . هر روز بعد از رفتن به مدرسه او در كارگاه قاليبافي مشغول كار مي شد . از روزی که به مدرسه راه يافت با مكتب انسان ساز اسلام آشنا شد
با اوجگيري انقلاب اسلامي به رهبري امام (ره)در براندازي حكومت پهلوی فعالانه نقش داشت .اواز آغاز مبارزه تا زمان شهادتش لحظه اي به راحتي خود نينديشيد و تمام توان خود را براي به ثمر رساندن وتثبیت انقلاب به كار بست .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامی اندك زماني معلم بود و در عرصه تعلیم وتربیت فعالیت مي كرد .
بعد ها که به شهادت رسید دانش آموزانش در سوگ شهادتش چه حرفها از ايمان و صبر و تقواي او نگفتند و اشكها که نريختند
قربانعلی ماندن در شهر و دوری از جبهه را تحمل نمی کرد. در آبانماه سال 1361 براي تحقق تنهاآرزويش راهي جبهه شد . در مرحله مقدماتي عمليات والفجر مقدماتی مسئول تداركات تيپ 3 لشکر31عاشورا بود.درعمليات والفجر يك مسئول تداركات لشکر عاشورا شد و در این عملیات به شهادت رسید
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌷خواهش یک شهید از زائران کربلا ، عکس مرا هم با خود ببرید🌷
شهید شرفخانلو مینویسد: چون بدون زیارت و با آرزوی زیارت کربلا از این دنیا میروم، خواهش میکنم که انشاءالله بعد از آزادی کربلا عکس مرا به عنوان زائر امام حسین (ع) به کربلا ببرید.🥺
سال ۱۳۳۸ قربانعلی در روستای «آستانه علی» شهرستان خوی متولد شد. نوجوانی و جوانی او مصادف شده بود با آغاز نهضت امام خمینی(ره) و خانواده او که مذهبی بودند به واسطه انتخاب مرجع تقلیدشان، با نام امام(ره) آشنایی داشتند.
قربانعلی همانطور که در کنار پدر فرش میبافت، درس میخواند و در فعالیتهای انقلابی هم شرکت میکرد. او بعد از اتمام تحصیل شروع به تدریس در مدرسه کرد، اما با تأسیس سپاه تصمیم گرفت پاسدار شود.
همان سالها بود که شهید شرفخانلو به عنوان شهردار «چایپاره» انتخاب شد. با آغاز جنگ و تشکیل لشکر عاشورا به فرماندهی شهید مهدی باکری به جبهه رفت و در عملیات والفجر یک به عنوان معاون تدارکات و پشتیبانی لشکر انتخاب شد.
سرانجام این سرباز حضرت روح الله مزد سالها اخلاص و کار برای خدا را در روز ۲۲ فروردین سال ۱۳۶۲ بعد از جلسه هماهنگی شورای فرماندهی لشکر گرفت؛ همان روزی که برای رساندن آب به خط مقدم، عازم خط شد و ترکش خمپارهای او را تا بهشت برد.
بخشی از وصیت نامه شهید شرفخانلو👇👇
چون بدون زیارت و با آرزوی زیارت کربلا از این دنیا میروم خواهش میکنم که انشاءالله بعد از آزادی کربلا عکس مرا به عنوان زائر امام حسین ( ع)، بزرگ آموزگار شهادت به کربلا برده و در زیر پای امام ( ع) نصب نمائید و در زیرش جمله (با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین) را بنویسید.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🕊🌹🕊🍃━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
قسمت هفتاد و چهارم
🍃به روايت زینب🍃
چشمام رو باز میکنم
جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد،کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه..... میشه.... باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه .....
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ حاانیه....چی شده ؟
……………
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی....دلم....گرفته.
فاطمه_ وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره. اخ جون.
فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
.......................................................
من و يك لحظه جدايي؟ نتوانم!
بي تو من زنده نمانم
...
👇
🌺صوت و متن بند شصت و هفتم👇👇👇👇👇
🌷#متن بند ۶۷ استغفار🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۶۷-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ حَمَلَنِي عَلَى الْخَوْفِ مِنْ غَيْرِكَ أَوْ دَعَانِي إِلَى التَّوَاضُعِ لِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ أَوِ اسْتَمَالَنِي إِلَيْهِ الطَّمَعُ فِيمَا عِنْدَهُ أَوْ زَيَّنَ لِي طَاعَتَهُ فِي مَعْصِيَتِكَ اسْتِجْرَاراً لِمَا فِي يَدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِحَاجَتِي إِلَيْكَ لَا غِنَا لِي عَنْكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۶۷: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا واداشت که از غیر تو بترسم، یا مرا به تواضع کردن پیش یکی از مخلوقاتت کشانید، یا به طمع آنچه نزد او بود به سوی او مایل شدم، یا چون پیروی اش را در معصیت تو برای من زینت و جلوه داده بود مرتکب شدم، در حالی که من میدانم همواره به تو محتاجم و هرگز از تو بی نیاز نیستم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!