eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم همسر شهید سجاد طاهرنیا "نسیبه" بود. حتما می دونید نسیبه زنی بود در صدر اسلام که در جنگ احد وقتی مردها فرار کردند ایشون ایستاد و از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دفاع کرد و زخمی شد. دیروز شاعر انقلابی کشورمون خانم عاطفه جوشقانیان بعد از خوندن مطالبی که درباره خانم شهید طاهرنیا نوشتیم، این شعر بسیار قشنگ رو سرودند. تقدیم به روح نورانی نسیبه علی پرست همسر شهید مدافع حرم، سجاد طاهرنیا : نسیبه باش دل من، نسیبه ای که خطر کرد همانکه در اُحد از جان و مال خویش گذر کرد همانکه وقت فرار فلانیان و بزرگان طمع نکرد و نترسید و ماند و سینه سپر کرد نسیبه باش همانکه حُنین شاهد او بود همانکه چادر غیرت برای معرکه سر کرد نسیبه را بشِناس و نسیبه‌های زمان را همانکه مانده به دل‌ها، همانکه عزم سفر کرد که بعد رفتن یارش، نبود صبر و قرارش که ذره ذره غمش در دل زمانه اثر کرد تمام دغدغه‌ی او ظهور بود و امامش از آنچه غیر امام و قیام بود حذر کرد نسیبه باش دل من! پر از وقار و پر از نور که در سیاهی دوران به جز نسیبه ضرر کرد عاطفه جوشقانیان چقدر این بانو(همسر شهید) بزرگ بوده.... چه روح ملکوتی داشته..... واقعا احساس میکنم دیگه جسم گنجایش نگهداری اون روح بزرگ رو نداشته.... تمام لحظاتش با امام زمان گره خورده بوده....خوش به سعادتش.... چه استقبال با شکوهی ازش شده در عالم آخرت...خوش به سعادتش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید جلیل فرح بخشی تاریخ تولد: 1340/12/01 تاریخ شهادت: 1361/08/26 محل شهادت: موسیان بخش از وصیت نامه شهید: وصیتم را با گفتن:«اشهد ان لا اله الا الله، وحده لا شریک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد ان علیا ولی الله»، آغاز می نمایم و شهادت می دهم که جز خدای یگانه خدایی نیست و شریکی ندارد و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست. و شهادت می دهم که علی(ع) و یازده فرزندش، ولی خدا می باشند و آخرین فرزند حضرت علی(ع)، مهدی موعود(عج) می باشد و نایب بر حق حضرت مهدی(عج)، خمینی کبیر می باشد. و اما این که که برای سومین بار عزمم را راسخ تر و قدمم را محکم تر جهت هجرت به دانشگاه مسلمین، یعنی جبهه، منزلگاه مردان موحد و مخلص نموده ام. می روم با یکتا معشوقم راز و نیاز کنم و در آنجا با کفار بعثی به مبارزه برخیزم و چنان بر آنها حمله ور شوم که توان نفس کشیدن را نداشته باشند و در این راه هم کسی مرا مجبور نکرد، بلکه آگاهانه و از روی شناختی که به اسلام و ولایت فقیه داشتم، به ندای حسین زمانمان خمینی، امام و مرجعمان لبیک گفتم و به کربلای خونین هجرت کرده ام، تا قبر شش گوشه را زیارت یا شهادت را به آغوش بگیرم و به کاروان شهدای بخون خفته بپیوندم.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهید فرح بخش💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* * برادر شهید*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
قسمت۵۷ @madadazshohada فصل دوازدهم: به انتظار علی قسمت اول یک شب کارم طول کشید، دیر به خانه رسیدم.
قسمت ۵۸ فصل دوازدهم: به انتظار علی قسمت دوم @madadazshohada گوشه‌ی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده من سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم، از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیاده‌رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود. ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده‌عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه‌ت. دیروقته.» سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من خونه ندارم، کجا برم؟!» از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت میگم این جا نشین.» دستانم را بردم زیر بغلم تا کمی گرم شوم. گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچه‌هامم شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه‌ی من بهشت زهراست.» جا خورد. انتظار شنیدن همچین جوابی را نداشت. رفت سمت ماشین، کمی ایستاد. دوباره به طرف من برگشت. - کمکی از دست من بر میاد مادر؟! می‌خوای با شوهرت حرف بزنم؟! - فایده نداره پسرم! خون جلوی چشمش رو بگیره، استغفرالله خدا رو هم بنده نیست. به حرف هیچ‌کس گوش نمیده. سرش را پایین انداخت و گفت: «حاج‌خانوم! نمیشه که تا صبح تو سرما بمونی! دوستی، فامیلی، کسی رو داری ببرمت اونجا؟!» با گوشه‌ی روسری، بینی‌ام را پاک کردم. معلوم بود سرما خورده‌ام. در جوابش گفتم: «یه داداش دارم که چند ساله با هم رفت‌و‌آمد نداریم؛ خیلی وقته ندیدمش.» با احترام در ماشین را برایم باز کرد و نشستم داخل تا گرم شوم. بارانْ نم‌نم می‌بارید. پیش خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه می‌کنه.» آدرس خانه‌ی برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم و حرکت کردیم. از گذشته‌ام پرسیدند، از شهادت بچه‌ها، و رجب. صدای باران شدیدی که به سقف ماشین می‌خورد‌، مرا به خاطرات خانه‌ی دایی و کودکی‌ام برد. چشمانم را بستم و دیگر صدایی نشنیدم. چند روزی خانه‌ی محمدحسین ماندم. یک لقمه نان می‌خوردم، هزار جور متلک می‌شنیدم. محمدحسین که دل خوشی از رجب نداشت، برای خون کردن دل من فرصت را مناسب دید. با وساطت دوست و آشنا رجب کوتاه آمد و به خانه برگشتم؛ اما با دلی شکسته. حسین و امیر را به سینه‌ام چسباندم، دلم آرام گرفت. چشمم به رجب افتاد، گفتم: «نفرینت نمی‌کنم؛ اما از آهی که دامنت رو می‌گیره بترس!» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 @madadazshohada 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
قسمت ۵۹ فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت اول @madadazshohada محمدعلی، بچه‌ی پنجمم، اوایل بهمن 66 در بیمارستان به دنیا آمد. خواهرم چند روزی پیشم ماند و رفت. وجیه‌الله چندین مرتبه دیگر برای قانع کردن من به دیدنم آمد. کلافه شدم و رضایت دادم هر کاری دلشان می‌خواهد، بکنند. رجب خانه و مغازه را یکجا اجاره داد. مقداری پول از شوهرخواهرم قرض گرفت و در حسین‌آباد کرج خانه‌ای یک طبقه خرید. اسباب و وسایل را جمع کردم. دل کندن از آن خانه و محله برایم سخت بود. رفتم اتاقک طبقه سوم. صدای نوحه‌های علی و امیر در گوشم پیچید. کنار پنجره ایستادم و به یاد بچه‌هایم سینه زدم. آن‌قدر در آن اتاق نماز شب و قرآن خوانده بودند که صدای گریه‌هایشان هنوز آنجا شنیده می‌شد. با صدای فریاد رجب، عکس امیر را برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. در خانه‌ی کوچک کرج ساکن شدیم. حسین هنرستان شهید رجایی یافت‌آباد درس می‌خواند. مسیرش طولانی بود. صبح زود ناهارش را برمی‌داشت و حرکت می‌کرد به سمت تهران. غروب، قبل از تاریک شدن هوا می‌رسید خانه. رجب بیشتر روزها خانه نمی‌آمد، معلوم نبود سرش کجا گرم است. حوصله نداشتم پاپیچش شوم. داد و فریاد راه می‌انداخت و می‌گفت: «تو دین و ایمون نداری؟! تو احساس نداری؟! من به مادرم سر می‌زنم. پیرزن مریضه، تنهاست.» دهانم را می‌بستم و می‌گفتم: «چی‌کارش داری زهرا؟! بذار بره پیش مادرش. اینجا نباشه بهتره، کمتر حرف می‌شنوی.» با این حرف‌ها سر خودم را شیره می‌مالیدم. زندگی در کرج برایم سخت بود. فشار مالی بیشتر شده بود و خرجی نداشتم. اگر تهران بودم، چهارتا دوست و آشنا داشتم تا سر کار بروم، اما در این محله غریب بودم. به واسطه‌ی جاری‌ام به جلسات زنانه‌ی محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه می‌شدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام می‌گذاشتند. کم‌کم بعضی از خانم‌ها از وضعیت زندگی‌ام خبردار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم می‌کردند. دفترچه نوحه علی را برمی‌داشتم و از روی آن روضه و نوحه می‌خواندم. شب بانی مجلس مقداری پول می‌گذاشت داخل پاکت و می‌آورد دم در خانه تحویلم می‌داد. حسین می‌گفت: «مامان! روضه بخون، اما پول دادن، نگیر.» چاره‌ای نداشتم، باید قبول می‌کردم. پول زیادی نبود، اما حداقل می‌شد نان و پنیری خرید و شکم بچه‌ها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمی‌شد نان و پنیر و سیب‌زمینی خورد. بچه شیر می‌دادم و باید خوب غذا می‌خوردم. امیر هفت ساله بود و نمی‌شد مدام توی گوشش خواند که نداریم. هنرستان حسین هم کلی خرج داشت؛ رشته برق می‌خواند و با وجود این‌همه فشار، شکر خدا درسش خوب بود. خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید می‌خواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. می‌گفتم: «ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمی‌رسه.» رجب حرص می‌خورد و می‌گفت: «دستت برای همه به خیر میره، به خودمون که می‌رسه خشک میشه! چرا نمی‌ذاری حقمون رو بگیریم؟!» کدام حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب‌کار و محتاج شندرغاز حقوق ماهیانه بنیاد باشیم. طاقتم سر آمد، تحمل شکم گرسنه بچه‌هایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم، از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم، دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق‌هق گریه‌ام بلند شد و گفتم: «ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.» @madadazshohada روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 @madadazshohada 💖 کانال مدداز شهدا 💖 https://eitaa.com/madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍آیت الله کوهستانی ره : آن قدر حضرت علی اکبر علیه السلام در قیامت شفاعت می کند که نوبت به امام حسین علیه السلام نمی رسد... https://eitaa.com/madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا