🇮🇷
روحالله در ابتدا راننده آمبولانس سپاه بود و مدتی بعد در دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین علیهالسلام تهران قبول شد.
سال ۱۳۸۵ به عنوان افسر سپاه پاسداران آموزش دید و خدمتش را در تیپ نیروی مخصوص ۱۱۰ سلمانفارسی شروع کرد. بعد از مدتی به عنوان مسئول تحلیلی برنامه در عملیات بود و سپس سمت جانشین گردان میرجاوه را به عهده گرفت. از آنجا هم فرمانده گردان ۴۰۹ حمزه سیدالشهدا علیهالسلام شد. دو سال بعد در همین کسوت فرماندهی گردان به شهادت رسید. بیستو یکم فروردین سال ۱۳۹۶ مصادف با شب ولادت امام علی علیهالسلام و روز پدر بود که خبر شهادتش را آوردند.
🕯
#شهید_روح_الله_عالی
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_امنیت
#شهدای_مرزبان
#شهدای_مناسبتی
#شهدای_استان_سیستان_و_بلوچستان
#روز۲۹
@madadazshohada
همیشه میگفت اینکه من الان کنار شما هستم و ما با آرامش زندگی میکنیم مدیون خون شهدا هستیم
@madadazshohada
🇮🇷
شرح شهادت از زبان آقای «امین عالی» برادر شهید🎤
@madadazshohada
آن روز برادرم به عنوان فرمانده گردان بخش کورین( از توابع شهرستان زاهدان) به همراه نیروهایش در حال انجام مأموریت و تأمین امنیت بودند که به خودرویی مشکوک میشوند و دستور ایست و بازرسی میدهند و از افراد داخل خودرو که بعدها مشخص شد از اشرار معروف منطقه بودند تقاضای مدارک شناسایی میکنند. ناگهان دو شرور به طرف برادرم شلیک میکنند و او را به سختی مجروح میکنند. کمی بعد هم روحالله، بر اثر جراحات وارده به شهادت میرسد.
روحالله متأهل بود و دو فرزند به نامهای «محمدعرفان» و «محمدسبحان» دارد که در زمان شهادتش یکی هفت ساله و دیگری چهار ساله بود.
روحالله به مادرمان میگفت:
«من لیاقت شهادت را ندارم ولی شما را به صبر حضرت زینب (سلاماللهعلیها) قسم میدهم که اگر لایق شدم و به شهادت رسیدم، افتخار کنید. گریه نکنید و دشمن ما را شاد نکنید.»
بعد از شهادتش یک شب، مادرم خیلی بیتابی کرد. روحالله به خوابش آمد و گفت: «مامان جای من خوب است گریه نکن! اگر ببینم با رفتنم ناراحتی اذیت میشوم! من جایم خوب است.»
🕯
#شهید_روح_الله_عالی
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_امنیت
#شهدای_مرزبان
#شهدای_مناسبتی
#شهدای_استان_سیستان_و_بلوچستان
#روز۲۹
@madadazshohada
🇮🇷
سرکار خانم «ناهید عالی» همسر شهید «روحالله عالی»،
@madadazshohada
زمانیکه آقا روحالله به خواستگاری من آمد، با وجود اینکه جوان بسیار بااخلاق و خوشسیرتی بود اما من مردد بودم که چه جوابی به او بدهم!
شبی به خانم حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها، متوسل شدم. نمازشان را خواندم و سر بر سجده گذاشتم. داشتم گریه میکردم که در همان حال خوابم برد.
در عالم خواب دیدم شخصی نورانی بهطرف من میآید.
اولش ایشان را نشناختم؛ ولی وقتی جلوتر آمدند شناختمشان. مولا امیرالمومنین امام علی علیهالسلام بودند!
ایشان با مهربانی آمدند کنارم و فرمودند: «چرا اینقدر گریه میکنی دخترم؟! مگر کسی که دوستش داری قد بلند نیست؟ مگر سبزهرو نیست؟ مگر محاسن ندارد؟»
گفتم: «چرا خودش است و همه اینها را دارد.»
گفتند: «پس خوب است؛ من دارم به تو میگویم که خوب است؛ پس دیگر اینقدر گریه نکن! ولی یک چیزی را به تو بگویم! شما فقط ۷سال باهم زندگی خواهید کرد!»
من گفتم: «طول زندگی مهم نیست! مهم کیفیت زندگیست.» ایشان هم حرف مرا تأیید کردند.
از خواب بیدار شدم. با قلبی آرام و مطمئن و فوقالعاده خوشحال، جواب مثبتم را به مادرم اعلام کردم.
ما باهم ازدواج کردیم. من بعداً خوابم را برای آقاروحالله تعریف کردم که براساس این خواب شما را انتخاب کردهام و کس دیگری ضمانت شما را کرده است...
اما بعد از ازدواج، کلا خواب از یادم رفت که مولایم امیرالمؤمنین به من گفته بودند: «شما فقط ۷سال باهم زندگی میکنید!»
البته که این هم، از حکمت خدا بود که یادم برود؛ وگرنه قطعا زندگی برایم سخت میشد؛ و دائم در حساب و کتاب بودم که ۳ سال دیگر مانده، ۲سال دیگر مانده و این موضوع از شیرینی زندگی من و آقا روحالله میکاست.
من و آقا روحالله ۸فروردین ۸۹ باهم ازدواج کردیم و در ۲۱ فروردین ۹۶ او شهید شد.
شبی که خبر شهادتش را بهمن دادند در همان حالی که گریه و شیون میکردم با خودم گفتم: «خدایا!چه قدر زود روح اللهِ مرا پیش خودت بردی؛ مگر ما چند سال باهم زندگی کردیم؟!»
مثل دیوانهها شروع کردم به حساب کردن! از ۸۹ شمردم تا رسیدم به ۹۶. به عدد ۷ رسیدم!
آن لحظه بود که یاد خواب افتادم و گفتم:
«ای خدا! مولا علی بهمن گفته بودند شما فقط ۷سال باهم زندگی میکنید»
آنجا بود که نالهای سر دادم و از حال رفتم.
مولا امیرالمؤمنین، خودش آقا روحالله را با تاییدیه خودش به من داد و در شب میلادش و در روز پدر، او را از من گرفت و به مهمانی خودش برد.
آقا روحالله هم ارادت خاصی به «امام علی» علیهالسلام داشت. مثل ایشان دستگیر فقرا بود و دست و پا بخیریاش شهره خاص و عام. ذکر لبهایش «یاعلی» بود. هر کاری میخواست بکند «یاعلی» میگفت. خداحافظیاش «یاعلی» بود.
آخرش هم، مولا علی علیهالسلام، دستش را گرفت.
🕯
@madadazshohada
#شهید_روح_الله_عالی
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_امنیت
#شهدای_مرزبان
#شهدای_مناسبتی
#شهدای_استان_سیستان_و_بلوچستان
#روز۲۹
@madadazshohada
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید عالی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادر شهید*
#پیام_شما
سلام.شبتون به خیر.
من میخواستم مطلبی بگم و خواهش کنم توی کانالتون بگذارین.
از خانواده های محترم شهدا خواهش میکنم یاد و خاطره شهیدشان را بین مردم و مخصوصا اقوام و جوانهای فامیل که اون شهید را ندیدند زنده نگه دارند. سالگرد بگیرن براشون، زیارت آل یاسین ،زیارت عاشورا،ختم انعام،حدیث کسا ،جشن ولادت ائمه ... به نام و یادشهیدشون برگزارکنن و توی اون مجلس در مورد خصوصیات اخلاقی شهید،خاطراتی که ازش دارن صحبت کنن.وصیت نامه شهید را کپی کنن و به دیگران بدن. توی جمعهای فامیلی که بچه ها،نوه هاو... جمعند از شجاعت و ایثارشهیدشون بگن تابچه ها بهش علاقه مند بشن.برای شهیدشون جشن تولد بگیرن.شایدپدر و مادر شهید توان نداشته باشن یافوت کرده باشن.خواهر و برادرشهید یا همسر و فرزندانش،یا خواهرزاده ها،برادرزاده ها یا هرکس از جمع اون فامیل منتسب به شهید که میتونه این کار را انجام بده.من خودم برادرزاده شهیدهستم. دیدم که بعضیها میگن این شهدا سن و سالی نداشتن.نفهمیدن برای چی رفتن جنگ😔.این برام یک تلنگربود. خواهش میکنم یاد و خاطره شهیدتان را زنده نگه دارید.صحبت از اونهابه مجالسمون برکت میده و حال دلمون رابهترمیکنه.ان شاءالله شرمنده شهدانباشیم🙏یکی به من در جواب این حرفم گفت این وظیفه دیگرانه،ولی به نظر من بهترین راوی خود خانواده شهیدهستند که میتونند در سطح اقوام و خویشان و جوانهای فامیل که شهید را ندیدند از خصوصیات اخلاقی و مشی و منش او صحبت کنند.دیگران هم در جای خودشون وظیفه دارند و مسئولند.
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_چهارم 🍃 ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمہ سادات خواهر تو شروع❣❤ آنقدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
#مدافع_عشق #قسمت_چهارم 🍃 ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمہ سادات خواهر تو شروع❣❤ آنقدر
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجم
🌹@madadazshohada
نگاه مے ڪنم پیرهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهـــرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده ای❣و من به تازگے سادگـے را دوســـت دارم❣❣
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه را بلد نباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبـے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت بمن ایستاده ای.
به تصویر لرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادر_بمن_مےآید... این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟❣...😐
_ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام می آرودی مینداختـے دور گردنت❣
به حالت دلخور لبهایم را ڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا مےآیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
🌹🌹🌹🌹
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت داداشش باچندقدم بلند تقریبا میدود.
بخاطرقدبلندش مجبور میشود سرخم کند، در گوش خواهرش چیزی میگویـد و بلافاصله چفیه اش راازساڪ دستےاش بیرون میڪشےد و دستش میدهد..
فاطمه لبخندی از.رضایت میزند و سمتم مےآید😊
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟😐
_ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلے نیست!؟
_ چرا!...اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یڪ چیز در دلم فرو میریزد، زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هست.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁
وعلی اکبر لبخند.میزنـد❣میدانـد این حرف من نیست.با این حال سرڪج میڪند و جواب میدهد:
_ خواهش میڪنم!
🌹🌹🌹🌹
احساس ارامش میڪنم درست روی شانہ هایم...
نمیدانم ازچیست!
از #چفیہ_ات یا #تو...
🌹
✍ ادامه دارد ...
💖 کانال مددار شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@madadazshohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»