فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️🌹
🌹روز چهارشنبه خود را
❤️معطرمیکنیم به
🌹عطر دل نشین صلوات
❤️بر حضرت محمد و آل محمد(ص)
🌹اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
❤️وَّ آلِ محمد
🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️در پناه حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش روزتون پربرکت🌹
🌸🍃@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار ما حرم توست یا امام رضا
امید ما کرم توست یا امام رضا
#نماهنگ📺
#السلطان_اباالحسن💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
🎙رضا عرفانیان
💚@madadazshohada
🔻با زبان خودتان با امام رضا(علیهالسلام) حرف بزنيد
رهبر انقلاب:
🔹️سعی کنید درحرم امام رضا ولو دو دقیقه، ولو پنج دقیقه، دل را فارغ کنید از بقیّهی شاغلها و متّصل کنید به معنویّتی که در آنجا حضور دارد و حرفتان را بزنید.
🔹️به زبان خودتان هم با امام رضا حرف بزنید. اشکال ندارد. گفت: گوش کن با لبِ خاموش سخن میگویم/ پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
چهارشنبه امام رضایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@madadazshohada
🔴چگونه چادری شدم ؟
«سلمان 10 ماهه بود که به ایران آمدیم. شاید برایتان جالب باشد بدانید تا وقتی در ژاپن بودیم، مثل همسر دوست هندی آقای بابایی، ساری میپوشیدم که لباس کاملأ پوشیدهای بود. اما همسرم دوست داشت در ایران چادر سر کنم. حالا از کجا باید #چادر پیدا میکردیم؟! شاید باور نکنید اما همسر برادر آقای بابایی از طریق نامه، طریقه دوخت چادر را به من یاد داد و من با چادری که خودم دوخته بودم، وارد ایران شدم!»
🌹خاطرات خانم ژاپنی مادر شهید محمد بابایی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 نـقــل مـکـاشــفه ای جـالـب از آیــت الله
بهجت در رابطه با رسیدن خیرات به اموات
از زبان آیت الله منفرد (ازشاگردان شاخـص
آیت الله بهجت (ره) )
👈 میخواسـتم کـوتاهـش کنم اما حـیفــم
اومد کامل نبینید ...
حتما ببینید و نشر بدید🙏
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای من اینا کی هستند ....
#شهدا_شرمنده_ایم
🌴💎🌹💎🌴
شادی روح شهدای اسلام
صلوات 🌹
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
شهیدی که در قبر خندید
روایت مادر شهید محمد رضا حقیقی:
«باور نکردم. خنده؟ گفتم شاید احساساتی شدهاند. آخر مگر میشد جسدی که پنج روز توی سردخانه بود و گردنش به حدی خشک شده بود که برای درآوردن پلاک مجبور شدیم زنجیرش را پاره کنیم، بخندد؟! خودم صورتش را دیدم. یخ زده بود. نه، امکان نداشت این اتفاق بیفتد.
اولش نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. فشار جمعیت زیاد شده بود. کشان کشان جلو رفتم و بالای لحد نشستم. سر محمدرضایم را به سختی چرخاندند. آنقدر قشنگ خندیده بود که هیچوقت از یادم نمیرود. گونههایش مثل یک آدم زنده گل انداخته بود و از لبخندش هفت تا از دندانهایش مشخص بود.
من نمیدانستم محمدرضا چه دید که توی قبر خندید، هیچکس نمیدانست، اما هر چه نشانش دادند، خیلی زیبا بود. آنقدر زیبا که هنوز خندهاش یادم نرفته و مطمئنم که به آرزویش رسیده بود چون بعدها توی دفترچه یادداشتش دیدم شعر حافظ را که میگفته «وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر» تغییر داده و نوشته است: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.»
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
پیام یکی از اعضای عزیزمون امروز صبح✅
سلام سحرتون بخیر.نمیدونم چه جوروازکجارزق شهیدروبرای شماادمین محترم ودوستان عضوکانال بگم؟!!😭😭نمازشبم،نافله صبح ونمازصبحم روخوندم ومثل هرسحراومدم ازشهدابخوونم ویادشون کنم.بادخترشینا ودردهای همسرش اشک پرچشمم شده بودکه تصمیم گرفتم منهم ثواب بعضی کارهام روبه اقاامام زمان وشهدا هدیه کنم.دستم رو ،روی صفحه موبایل کشیدم وگفتم اسم هرشهیدی که اومدقسمت اون بزرگواره.قبلش اینواضافه کنم که من وهمسروبچه هام این ماه محرم وصفرخداتوفیق داد درحسینیه ی پدرشوهرم خیلی خدمتگذار حضورعزاداران اباعبدالله بودیم ونشداربعین بریم کربلا،امروز بایک تماس تلفنی ودرعین ناباوری،برنامه های ناممکنمون،ممکن شدوفرداعصرعازم کربلاییم.امشب بمناسبت شب شهادت امام حسن عسکری ع روضه دارم واما...
اون شهیدعزیزی که درثواب زیارت کربلا اسمش ازکانال مددازشهدا دراومدصاحب عکس زیره ومن درست درشب سالگردشهادتش یعنی شب اغازامامت امام زمان عج درنجف وکربلا نماینده شم تا بیادش نمازبخوونم.خیلی تعجب کردم که ازبین اینهمه شهید،چطور درحالیکه چشمهام روبسته بودم تااتفاقی اسم یه شهیددربیاد،اسم عزیزی دراومدکه حضورمن وسالگردشهادت این عزیزنظرکرده ی ایت الله بهجت یکیه.روحش شاد.
بیادسایرشهداوبرای براورده شدن حاجات شما دوستان کانال مددازشهدااگرلایق باشم دعاگوهستم.والسلام.
ممنون ازمحبتتون،رزق زیارت این شهید مارو واسطه کردوروانه ی کربلا.
چشم دعاگوی همه عزیزان خواهم بود.حتما باخوندن دعای عالیه المضامین همه روشریک این زیارت میکنم انشاالله🤲🤲
شهیدی که آیت الله بهجت نوید شهادتش را داده بودند
فرهاد کاظمی خوابی عجیب دید برای تعبیر خوابش خدمت آیت الله بهجت رسیدند. پس از تعریف کردن خوابش، آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسید:
جوان شغل شما چيست؟ گفت: طلبه هستم.
🔹آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
دوباره پرسید: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
🔹️آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع میکنید.
◾️شهید عبدالمهدی کاظمی در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید.
@madadazshohada
🌺 مدد از شهدا 🌺
روحت شادبرادرعزیزم.من درجوارحرم مولایت اباعبدالله وامیرالمومنین خادمی ات راخواهم کرد😭😭😭
خیلی برام جالب بود طبق سفارش آیت الله بهجت ایشون در شب امامت امام زمان عج به شهادت رسیدند
یعنی شب جمعه سالگرد شهادتشونه به قمری...
حضرت امام حسن عسکری ( ع ) در تاریخ هشتم ربیع الاول ۲۶۰ قمری به دستور معتمد عباسی مسموم و به شهادت رسیدند و در همان شهر سامرا و در کنار مزار پدر بزرگوارشان به خاک سپرده شد و امروزه دارای حرم و بارگاهی است که محل زیارت و عبادت زائران است.
فرارسیدن سالروز شهادت یازدهمین اخترتابناک امامت و ولایت
حضرت امام حسن عسکری (ع) را به محضر مبارک فرزند بزرگوار ایشان
حضرت، ولی عصر (عج) و همه شیعیان تسلیت عرض مینماییم
التماس دعا
30.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی شهادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ این کلیپ را صد بار ببینید !!!
شرح نمیدهم ، قابل وصف نیست ؛
اندکی تامل !!!
🎥 کلیپ دیده نشده مادر بر بالین فرزند شهیدش ...( شهید لطف اله شکری/ آمل ۱۳۶۱)
▫️واقعاً زبان در برابر بصیرت و معرفت این مادر شهید بزرگوار قاصر است...
#یادشهداباصلوات
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدشکری💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادرشهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣4⃣ 💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣4⃣
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوستهایش میآمدند سراغش و برای سرکشی به خانوادهی شهدا به دیدن آنها میرفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس میرفت و برای مردم و دانشآموزان سخنرانی میکرد. وضعیت جبههها را برای آنها بازگو میکرد و آنها را تشویق میکرد به جبهه بروند.
اول از همه از خانوادهی خودش شروع کرده بود. چند ماهی میشد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همهجا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمیداشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: « کجا؟! »
گفت: « منطقه. »
از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمیشد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: « با این اوضاع و احوال؟! »
خندید و گفت: « مگر چطوریام؟! شَل شدم یا چلاق.
گفتم: « تو که حالت خوب نشده. »
لنگانلنگان رفت بالای سر بچهها نشست. هر سهشان خواب بودند. خم شد و پیشانیشان را بوسید.عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: « قدم جان! کاری نداری؟! »
زودتر از او دویدم جلوی در، دستهایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: « نمیگذارم بروی. »
جلو آمد. سینهبهسینهام ایستاد و گفت: « این کارها چیه. خجالت بکش. »
گفتم: « خجالت نمیکشم. محال است بگذارم بروی. »
ابروهایش در هم گره خورد.: « چرا اینطور میکنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که اینطور نبودی. »
گریهام گرفت، گفتم: « تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچهی قد و نیمقد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو اینطور میخواستی. چون تو اینطوری راحت بودی.
هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت میایستم، نمیگذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچههایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمیگذارم. از حق تو نمیگذرم. از حق بچههایم نمیگذرم. بچههایم بابا میخواهند. نمیگذارم سلامتیات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چهکار کنیم.»
با خونسردی گفت:«هیچ، چهکار داریم بکنیم؟!قطعش میکنیم. میاندازیمش دور.فدای سر امام.»
از بیتفاوتیاش کفری شدم.گفتم:« صمد!»
گفت:«جانم»
گفتم:«برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه میدهم.»
تکیهاش رابه عصایش داد و گفت:«قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچهها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمهراه نشو.اَجرت را بیثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطرهی خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفتهام چشم.نگذار روسیاه شوم.»
گفتم:«باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.»گفت:«قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چهطور بچهها با پای قطعشده،با یک دست میآیند منطقه،آخ هم نمیگویند.من که چیزیام نیست.»
گفتم:«تو اصلاً خانوادهات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگانلنگان رفت گوشهی هال نشست و گفت:«حق داری.آنچه باید برایتان میکردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود.گفت:«قدم! امروز چرا اینطوری شدی؟چرا سربهسرم میگذاری؟!»یکدفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت دارم.»این اولین باری بودکه این حرف را میزدم.
دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و هایهای گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشهای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگانلنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانهام.گفت:«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را میلرزانی و میفرستیام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد.انگارداشت فکر میکرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یکدفعه گفت:«برای دو سه ماهتان پول گذاشتهام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچهها برس.مواظب مهدی باش.او مردخانه است.»
گفت:«اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زدهام و قولی که دادهام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.»
قول دادم و گفتم:«چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمیشدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم تاسر خیابان او را بردم.ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم.
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣4⃣
💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشتهی زندگی دستم نیامده بود.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. مدام با خودم میگفتم: « قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی. »
از این گوشهی اتاق بلند میشدم و میرفتم آن گوشه مینشستم. فکر میکردم هفتهی پیش صمد این جا نشسته بود. این وقتها داشتیم با هم ناهار میخوردیم. این وقتها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظههایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمیگذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمیداشت.
💥 همان روزها بود که متوجه شدم باز حاملهام. انگار غصهی بزرگتری از راه رسیده بود. باید چهکا می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چهطور میتوانستم با این سنّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش میشد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خوابآلودگی، این خستگی برای چیست.
@madadazshohada
💥 دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد، دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمیآید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل میگرفتم. خدیجه و معصومه را صدا میزدم و میدویدیم زیر پلههای در ورودی. با خودم فکر میکردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
💥 آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچهها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پلهها نشسته بودیم. صدای ضدهواییها آنقدر زیاد بود که فکر میکردم هواپیماها بالای خانهی ما هستند. مهدی ترسیده بود و یکریز گریه میکرد. خدیجه و معصومه هم وقتی میدیدند مهدی گریه میکند، بغض میکردند و گریهشان میگرفت.
نمیدانستم چطور بچهها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچهها حرف میزدم. برایشان قصه میگفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایدهای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچهها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی میکرد. چسبیده بود به من و جیغ میکشید.
💥 صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری میکرد، مهدی بغلش نمیرفت. صدای ضد هواییها یک لحظه قطع نمیشد.
صمد گقت: « چرا اینجا نشستهاید؟! »
گفتم: « مگر نمیبینی وضعیت قرمز است. »
با خنده گفت: « مثلاً آمدهاید اینجا پناه گرفتهاید؛ اتفاقاً اینجا خطرناکترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امنتر است. »
💥 دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
💥 همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همهاش توی سنگر بود و آن را تکمیل میکرد. برایش یک استکان چای میبردم و جلوی در سنگر مینشستم. او کار میکرد و من نگاهش میکردم.
یکبار گفت: « قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانهی خودمان را ساختیم. چی میشد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دلخوشی زندگی میکردیم. »
گفتم: « مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. »
گفت: « یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. »
💥 چایش را سر کشید و گفت: « جنگ که تمام بشود، یک ماشین میخرم و دور دنیا میگردانمت. با هم میرویم از این شهر به آن شهر. »
به خنده گفتم: « با این همه بچه. »
گفت: « نه، فقط من و تو . دو تایی »
گفتم: « پس بچهها را چهکار کنیم؟ »
گفت: « تا آن وقت بچهها بزرگ شدهاند. میگذاریمشان خانه یا میگذاریمشان پیش شینا. »
سرم را پایین انداختم و گفتم: « طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دونفری جایی نمیتوانیم برویم. مثل این که یکی دیگر در راه است. »
💥 استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: « چی میگویی؟! » بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: « کِی؟! »
گفتم: « سه ماههام. »
گفت: « مطمئنی؟! »
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. » میدانستم اینبار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما میگفت: « خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده. »
🔰ادامه دارد...🔰
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
بخشی از کتاب ژنرال: خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
«داعش لحظهبهلحظه در حال پیشروی بود و هر روز مناطق بیشتری را تحت سیطره خود قرار میداد چیزی نمانده بود که به حرمین عسگریین در شهر سامرا برسند. با سرعتی که آنها داشتند مردم از مقاومت ناامید بودند و خود را در چنگال داعش میدیدند تیرها و خمپارهها بود که اطراف حرم پایین میآمد. تنها کاری که از دستم برمیآمد، این بود که با سفارت کشورها تماس بگیرم و از آنها کمک بخواهم.
از خط مقدم به دفتر کارم رفتم تابهحال شهری به این ساکتی و مردگی ندیده بودم. تمام مردم در خانههایشان پنهان شده بودند و از ترس میلرزیدند. مقابل دفتر کارم رسیدم و از پلههای ساختمان بالا رفتم باعجله به همکارم گفتم سریع شماره سفارت آمریکا را برای من بگیر شماره را گرفت و تلفن را به دستم داد بدون سلام و علیک سر اصل مطلب رفتم و از آنها تقاضای کمک کردم آنها به من گفتند اگر بخواهیم کمکتان کنیم، شش ماه طول میکشد.
عصبانی شدم و گوشی را قطع کردم دستانم را به روی میز گذاشتم و به کودکان مظلومی که در شهر وجود داشتند فکر کردم ناگهان با خودم گفتم با ایران تماس بگیرم به همکارم گفتم شماره بیت رهبری ایران را برای من. بگیر شماره را گرفت و گوشی را دستم داد. بعد از سلام و علیک شرایط پیچیدهمان را برایشان شرح دادم.
آنها در جواب گفتند نیروی قدس را به کمک شما میفرستیم و برای ازبینبردن محاصره تا ساعات آینده چند جنگنده به منطقه اعزام می. کنیم با خوشحالی گوشی را قطع کردم و از پلههای دفتر پایین آمدم تسبیح را دستم گرفتم و یک دور الحمدلله ختم کردم.
در این حال و هوا به بچههای خط سری زدم و با آنها خوشوبش کردم. ناگهان یکی فریاد زد جنگندهها آمدند جنگندهها آمدند چند جنگنده ایرانی تمام مواضع داعش را بمباران کردند و به ایران بازگشتند. صدای اللهاکبر در بیابان طنینانداز شد رزمندهها از خوشحالی همدیگر را در آغوش میگرفتند و به هم تبریک می. گفتند نگاهم را سمت حرم بردم و ازتهدل خدا را شکر کردم. فقط خدا بود که ما را از محاصره حتمی نگاه داشت.
به یکی از فرماندههای بسیج عراق: گفتم فرمانده سپاه قدس ایران را میشناسی؟ گفت بله شخصی به نام قاسم سلیمانی است.»
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
﷽🕊🌼 #سلام_امام_زمانم 🌼🕊﷽
💞 صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا
✨ وَجه پُرنور تواز دیده نهانَست بیا
💔 دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو
🌼 قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا
🌹🦋 #اللهم_عجل_لولیک_الفـرج 🦋🌹
#صبحتون_مهدوی 🌼🍃
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
◾▪◾▪
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@madadazshohada