#حضرت مسلم
ای نور جمال حیّ سرمدی/میا به کوفه سیدی
اینجا من ندیده ام به جز بدی/میا به کوفه سیدی/تو نور چشم احمدی
تو آسمون ِ سرخ ِ/عاشقی کوکبم من
نیا که غصه دار ِ/غربت زینبم من
چشمم آقا خون داره می باره/چونکه دلم داغ تو رو داره
معراج من بالای این داره/سیدی یا حسین میا کوفه...
جز طوعه کسی نبوده یار من/گواهه حال زار من
ای در دو جهان به رسم عاشقی/غم تو افتخار من/تموم اعتبار من
بر سر ِ دار ِ فتنه/به یاد غصه هاتم
گریون صورتای/نیلی بچه هاتم
خونجگرم با سوز عاشورا/رَسمه آقا،سیلی زدن اینجا
اَشهد من،نغمه ی یازهرا/سیدی یا حسین میا کوفه...
من میگم نیا ولی یکی میگه/بیا به سمت علقمه
اَدرک یا اخا که قسمتم شده/دیدن روی فاطمه/ولی قدش خیلی خمه
چادر خاکی ِ او/بیرق هل اتایی
می وَزه از بهشتش/نسیم کربلایی
از روی دار مَحو ِ گل یاسم/مُعتکف گلشن ِ احساسم
روضه خون دستای عباسم/سیدی یا حسین میا کوفه...
#زمینه#شور # حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام
حسین میا به کوفه/کوفه وفا ندارد...
رهت عوض کن آقا/کوفه حریم ننگه/به دست بچه های/کوفه ز کینه سنگه
من از دارالعماره/دارم به تو اشاره/تنم پر از جراحت/قلبم پر از شراره
میا که در غریبی/ز تیغ قوم کافر/شبیه لاله گردد/پرپر علیّ اکبر
میا که اصغر تو/همان آرام جانت/خورد تیر سه شعبه/به پیش دیدگانت
میا که آن سه ساله/خورَد سیلی کینه/شود زنده برایت/غم یاس مدینه
میا که کوفه داره/به ظلم و کینه عادت/میا که خواهر تو/شود خمیده قامت
تکیه بر دیوار تا دادم حسین
بین کوچه گیر افتادم حسین
ناگهان یاد مدینه کرده ام
من سفیرِ خانه آبادم حسین
ای فروغ آسمان دیدهام
من ز کوفی حرفها بشنیدهام
حرف شمر و حرمله، حرف سنان
بهر ششماهه به خود لرزیدهام
زین سفر بگذر مرا درهم مکن
غرق در شور غم و ماتم مکن
ای بلندای تو طوبای بهشت
سایهات را از سر من کم مکن
من ذبیح تشنهی کوی توام
در نمازم بسته بر موی توام
چشمهایم چشمهی زمزم مکن
صیدم و در بند گیسوی توام
زینبت را جای در بازار نیست
طاقت چشمِ بدِ اغیار نیست
هرچهزناینجاست خصم حیدرند
یک نفر با زینبینت یار نیست
در میان کوفه حرف معجر است
حرف آتش، قصهی خاکسترست
دختری میگفت با بابای خود
گوشواره گر بیاری بهترست
#حضرت مسلم علیه السلام
کوفیان شعله به قلب و دل شیدا مزنید
آتش کینه به هر خیمه ی صحرا مزنید
کوفیان همسفر محنت و غم ها نشوید
نقش اندوه به قلب و دل شیدا مزنید
کوفیان بیعت خود از چه چنین می شکنید
رخنه بر کشتی جا مانده به دریا مزنید
کوفیان یکسره تا آتش دوزخ نروید
بی وفایی مکنید این همه در جا مزنید
کوفیان از چه درِ خانه ی خود می بندید
طعنه بر بی کسی عترت طاها مزنید
کوفیان مَرکب اندوه و بلا زین مکنید
بر رکاب ستم و ظلم چنین پا مزنید
کوفیان اهل حریم نبوی چون آیند
شرر کینه به آرامش دل ها مزنید
کوفیان از سرِ بام ستم خانه ی خود
سنگ بر نور دل حضرت زهرا مزنید
کوفیان هر چه که خواهید مرا سنگ زنید
لیک سنگی به سر زینب کبری مزنید
کوفیان شرم و حیا را به تمامی مبرید
پاره ی آتش خود را به سرِ ما مزنید
کوفیان از سرِ بامم به زمین اندازید
به اسیران حرم نعره و آوا مزنید
کوفیان گر سر نیزه سرِ یارم دیدید
تهمت خارجی این گونه به مولا مزنید
کوفیان شهره ی نامردی عالم نشوید
این همه تیر جفا بر من تنها مزنید
کوفیان هر چه که تیر است به سویم بزنید
جانب محرم ما تیر تماشا مزنید
محمد مبشری
#حضرت مسلم علیه السلام
اميد قلب خسته در اين شب سياهی
در راه ماندهای را درياب با نگاهی
ديگر بيا که بیتو از دست رفتهام من
ای وای از تباهی ای وای از تباهی
افتاده بودم از پا در جادهی غم اما
دادم به خود تسلا ديگر نمانده راهی
در سايهسار لطفت جايی برای ما هست؟
با دل چه کرده بیتو شبهای بیپناهی
برگرد ای انیسِ شبگریهی مدینه
عمریست مانده آقا بر راه تو نگاهی
ای التیام سیلی، با چشمهای نیلی
مادر تو را صدا زد هر شام و صبحگاهی
یک گوشواره گم شد در بین کوچه و رفت
یک گوشواره از دست در غارتِ سپاهی
انگشتری به دست تو دوخته دمادم
چشمان حسرتش را از بین قتلگاهی
#مناجات با امام #زمان عجل الله
آقا سلام ماه محرم شروع شد
بازاین چه شورش است و چه ماتم شروع شد
آقا سلام تحفه اشکی به من دهید
ماه گدایی من و چشمم شروع شد
یادم نرفته است نگاه شما به ما
از گریه های ماه محرم شروع شد
قد قامت الحسین که تشنه شهید شد
شد قامت العزا غم عالم شروع شد
ده روز اعتکاف دوچشمم برایتان
در روضه مثل مسجد اعظم شروع شد
هاجر به پای روضه اصغر نشسته است
تا این که جوشش زمزم شروع شد
آقا سلام نیت گریه نموده ام
شیرین ترین عبادت ما هم شروع شد
رحمان نوازنی
#مناجات با امام #زمام عجل الله
تنهایی و غربت مسلم بن عقیل در کوفه و پناه بردن او به خانه زنی به نام طوعه
منابع:
تاريخ طبري/ ج 5 ص 371
الإرشاد شیخ مفید/ ج 2 ص 54.
لَمّا رَأى [مُسلِمٌ] أَنَّهُ قَد أمسى ولَيسَ مَعَهُ إلّا اولئِكَ النَّفَرُ [ثَلاثونَ نَفَرا]، خَرَجَ مُتَوَجِّها نَحوَ أبوابِ كِندَةَ، وبَلَغَ الأَبوابَ وَمَعهُ مِنهُم عَشَرَةٌ، ثُمَّ خَرَجَ مِنَ البابِ وإذا لَيسَ مَعَهُ إنسانٌ، وَالتَفَتَ فَإِذا هُوَ لا يُحِسُّ أحَدا يَدُلُّهُ عَلَى الطَّريقِ، ولا يَدُلُّهُ عَلى مَنزِلٍ، ولا يُواسيهِ بِنَفسِهِ إن عَرَضَ لَهُ عَدُوٌّ. فَمَضى عَلى وَجهِهِ يَتَلَدَّدُ في أزِقَّةِ الكوفَةِ، لا يَدري أينَ يَذهَبُ، حَتّى خَرَجَ إلى دورِ بَني جَبَلَةَ مِن كِندَةَ، فَمَشى حَتّى انتَهى إلى بابِ امرَأَةٍ يُقالُ لَها: طَوعَةُ...فَسَلَّمَ عَلَيهَا ابنُ عَقيلٍ، فَرَدَّت عَلَيهِ. فَقالَ لَها: يا أمَةَ اللّهِ اسقيني ماءً، فَدَخَلَت فَسَقَتهُ، فَجَلَسَ، و أدخَلَتِ الإِناءَ ثُمَّ خَرَجَت فَقالَت: يا عَبدَ اللّهِ، ألَم تَشرَب؟ قالَ: بَلى، قالَت: فَاذهَب إلى أهلِكَ! فَسَكَتَ. ثُمَّ عادَت فَقالَت مِثلَ ذلِكَ، فَسَكَتَ. ثُمَّ قالَت لَهُ: فِئ للّهِ، سُبحانَ اللّهِ يا عَبدَ اللّهِ، فَمُرَّ إلى أهلِكَ عافاكَ اللّهُ! فَإِنَّهُ لا يَصلُحُ لَكَ الجُلوسُ عَلى بابي، ولا احِلُّهُ لَكَ. فَقامَ فَقالَ: يا أمَةَ اللّهِ، ما لي في هذَا المِصرِ مَنزِلٌ ولا عَشيرَةٌ، فَهَل لَكِ إلى أجرٍ ومَعروفٍ، ولَعَلّي مُكافِئُكِ بِهِ بَعدَ اليَومِ؟ فَقالَت: يا عَبدَ اللّهِ وما ذاكَ؟ قالَ: أنَا مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، كَذَبَني هؤُلاءِ القَومُ وغَرّوني. قالَت: أنتَ مُسلِمٌ؟! قالَ: نَعَم.
قالَت: ادخُل، فَأَدخَلَتهُ بَيتا في دارِها غَيرَ البَيتِ الَّذي تَكونُ فيهِ، وفَرَشَت لَهُ، وعَرَضَت عَلَيهِ العَشاءَ...
ترجمه: مسلم، چون ديد شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد، ديگر كسى با او نبود. توجّه كرد. ديد كسى نيست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانهاى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد، با او همدردى نمايد و از او دفاع كند. همان گونه سرگردان در كوچههاى كوفه مىگشت و نمىدانست كجا مىرود، تا به خانههاى بنى جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد. رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود. آن زن، كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّهدار شده بود، او را آزاد كرده بود. آن گاه اسَيدِ حضرمى، با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال به همراه مردم، بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مىكشيد. پسر عقيل بر زن، سلام كرد و زن، جواب داد. مسلم به زن گفت: بنده خدا! به من، قدرى آب بده. زن رفت و برايش آب آورد. مسلم، همان جا نشست. زن، ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردى؟ مسلم گفت: چرا. زن گفت: پس نزد خانوادهات باز گرد. مسلم، سكوت كرد. زن، دو مرتبه حرفهايش را تكرار كرد. باز مسلم، سكوت كرد. آن گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد، سبحان اللّه! اى بنده خدا! خدا، سلامتت بدارد! نزد خانوادهات باز گرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من، اين كار را روا نمىدارم. مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا! من در اين شهر، خانه و خانوادهاى ندارم. آيا مىخواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم. زن گفت: اى بنده خدا! جريان چيست؟ گفت: من، مسلم بن عقيل هستم. اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند. زن گفت: تو مسلم هستى؟ گفت: آرى. زن گفت: داخل خانه شو. و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد
تاريخ طبري: ج 5 ص 350؛ لهوف، سید بن طاووس: ص 120
كانَ ابنُها [أيِ ابنُ طَوعَةَ] مَولىً لِمُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ، فَلَمّا عَلِمَ بِهِ [أي بِمُسلِمٍ] الغُلامُ، انطَلَقَ إلى مُحَمَّدٍ فَأَخبَرَهُ، فَانطَلَقَ مُحَمَّدٌ إلى عُبَيدِ اللّهِ فَأَخبَرَه
پسر طوعه، از ياران محمّد بن اشعث بود و چون از وجود مسلم باخبر شد، نزد محمّد آمد و به وى گزارش داد و محمّد هم به سرعت نزد عبيد اللّه رفت و به وى خبر داد.
شورش به خانه طوعه و سنگباران کردن وآتش زدن خانه
مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي: ج 1 ص 208
أمَرَ ابنُ زِيادٍ خَليفَتَهُ عَمرَو بنَ حُرَيثٍ المَخزوِميَّ أن يَبعَثَ مَعَ مُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ ثَلاثَمِئَةِ رَجُلٍ مِن صَناديدِ أصحابِهِ، فَرَكِبَ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ حَتّى وافَى الدّارَ الّتي فيها مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، فَسَمِعَ مُسلِمٌ وَقعَ حَوافِرِ الخَيلِ و أصواتَ الرِّجالِ، فَعَلِمَ أنَّهُ قَد اتِيَ، فَبادَرَ مُسرِعا إلى فَرَسِهِ، فَأَسرَجَهُ و ألجَمَهُ وصَبَّ عَلَيهِ دِرعَهُ، وَاعتَجَرَ بِعِمامَتِهِ وتَقَلَّدَ سَيفَهُ، وَالقَومُ يَرمونَ الدّار
َ بِالحِجارَةِ، ويُلهِبونَ النّارَ في هوارِي القَصَبِ، فَتَبَسَّمَ مُسلِمٌ ثُمَّ قالَ: يا نَفسِي! اخرُجي إلَى المَوتِ الَّذي لَيسَ مِنهُ مَحيصٌ ولا مَحيدٌ. ثُمَّ قالَ لِلمَرأَةِ: رَحِمَكِ اللّهُ وجَزاكِ خَيرا، اعلَمي إنّي ابتُليتُ مِن قِبَلِ ابنِكِ، فَافتَحِي البابَ، فَفَتَحَتهُ، وخَرَجَ مُسلِمٌ في وُجوهِ القَومِ كَالأَسَدِ المُغضَبِ، فَجَعَلَ يُضارِبُهُم بِسَيفِهِ حَتّى قَتَلَ جَماعَة
ابن زياد به جانشين خود، عمرو بن حُرَيث مخزومى، دستور داد كه سيصد مرد دلاور را از ياران خود، به همراه محمّد بن اشعث بفرستد. محمّد بن اشعث، سوار شد و به خانهاى كه مسلم در آن بود، رسيد. مسلم، صداى سُم اسبان و سر و صداى مردان را شنيد و دانست كه به سراغش آمدهاند. با سرعت به سمت اسبش رفت و آن را زين كرد و زره پوشيد و عمامه بر سر نهاد و شمشير به كمر بست. سپاهيان، خانه را سنگباران مىكردند و با نىهاى آتش گرفته، آتش مىافكندند. مسلم، لبخندى زد و گفت: اى جان! به سمت مرگ بشتاب كه از آن، چاره و گريزى نيست. آن گاه به زن گفت: خدا، تو را رحمت كند و به تو پاداش خير دهد! بدان كه من از جانب پسرت، گرفتار شدم. درِ خانه را بگشا. زن، در را گشود و مسلم مانند شير خشمگين در برابر سپاهيان، قرار گرفت و با شمشير بر آنان حمله بُرد و گروهى را كُشت.
جریان آتش زدن درب خانه حضرت زهرا و اهانت به ایشان از زبان خلیفه دوم
بحارالانوار علامه مجلسی، جلد 30 ص294
... إِنْ لَمْ یَخْرُجْ جِئْتُ بِالْحَطَبِ أَضْرَمْتُهَا نَاراً عَلَى أَهْلِ هَذَا الْبَیْتِ وَ أُحْرِقُ مَنْ فِیهِ وَ أَخَذْتُ سَوْطَ قُنْفُذٍ فَضَرَبْت...
گفتم:اگر علی بیرون نیاید هیزم فراوانی می آورم و خانه را با هر که در آن است می سوزانم تا اینکه برای بیعت بیاید.پس تازیانة قنفذ را گرفته بر او زدم
#تنهایی وغربت مسلم علیه السلام#متن مقتل👆👆