#قصه_های_کودکانه
☀️یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.☀️
یک روز 🌸امام محمد باقر(ع)🌸 با گروهی از دوستاشون به طرف قصر هشام رفتن چون میخواستن با اون صحبت کنن. اما وقتی دم قصر رسیدن و هشام فهمید که امام هستن یکی از مأمورانشو پیش امام فرستاد و به دروغ گفت:به امام بگو من جلسه دارم منتظر باشند تا اجازه دهم داخل قصر شوند. به این ترتیب امام را تا سه روز در یک اتاق تاریک و کثیف و بدبو نگه داشتند. بعد از سه روز اجازه داد امام وارد قصر شوند و چون از امام بدش می آمد همانطور با بی احترامی روی تخت لم داد وانگور خورد و جلوی امام بلند نشد. امام با مهربانی سلام کردند و داخل شدند و دیدند که انگاردرقصر مسابقه تیر اندازی برپاست. هشام برای اینکه دیگران امام را مسخره کنند به ایشان گفت: ( لحن بی ادبانه هشام)محمد باقر تو هم در مسابقه تیراندازی شرکت کن!اما امام با مهربانی گفتند:من پیر شده ام وتوانایی مسابقه دادن ندارم هم دستانم میلرزد و هم چشمانم خوب نمیبیند اجازه بده جوانترها شرکت کنند. اما هشام قبول نکرد و مرتب اصرار نمود تا وقتی امام اشتباه میکنند همراه با دیگران ایشان را مسخره کند. بالاخره امام کمان را برداشتند و تیری در آن گذاشتند و کشیدند و تیر با سرعت زیاد به مرکز هدف خورد. چشمان حاضرین از تعجب گرد شده بود. امام تیر بعدی را هم در کمان گذاشته باز هم به هدف زدند و همینطور تا تیر نهم .دهان حاضرین باز مانده بود که ناگهان هشام با صورتی قرمز از عصبانیت به سمت امام آمد و فریاد کشید:تو که گفتی من نمیتوانم تیراندازی کنم پس چه شد؟وباز هم امام با مهربانی جواب دادند:من و خانواده ام این علم را از خداوند داریم. (خداوند به من کمک کرد)🌹❤️🌹
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
یک روز 🌻امام سجاد(ع)🌻 میخواستن وضو بگیرن،چون اون قدیما شیر آب نبود امام به خدمتکارشون گفتند:لطفا برای من از چاه کمی آب بیاور تا وضو بگیرم. وقتی خدمتکار برگشت،امام دستاشونو جلو آوردن تا اون آب بریزه روی دستشون که یکدفعه کوزه آب از دستش میفته روی دست امام و دستشون زخمی میشه. خدمتکار پیش خودش میگه الان امام منو دعوا میکنن فکر کرد یکی از آیه هایی که از امام یاد گرفته بود یادش اومد گفت:«والکاظمین الغیظ :یعنی آدمهای خوب هیچوقت عصبانی نمیشن.»، امام خندیدن و گفتن : ولی من از تو ناراحت نشدم. خدمتکار باز گفت:«والعافین عن الناس:یعنی ومردم رو میبخشن» امام گفتن:من تو رو بخشیدم تو دیگه خدمتکار من نیستی و یه خونه واسش خریدن که بره برای خودش زندگی کنه.❤️🧡💛
⭐️تذکر:مقصود از خدمتکار برده و از بخشیدن او آزاد کردن برده است.⭐️
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
⭐️ مثل سلیمان ⭐️
هرچه زمان می گذشت و علاقه مردم نسبت به امام بیشتر میشد و مأمون را ناراحت تر می کرد.👿
سرانجام کار به جایی رسید که سخت ترسید و به این فکر افتاد که هر طور شده علاقه مردم را به امام کم و آن حضرت را در نظر مردم کوچک کند.😈👿 روزی به مأموران قصرش دستور داد که :«دیگر لازم نیست وقتی علی بن موسی وارد قصر میشود به او احترام بگذارید و برایش پرده جلوی در را کنار بزنید . بگذارید خودش این کار را بکند. این کار را فقط برای خلیفه انجام دهید.» مأمور ها دستور خلیفه را اطاعت کردند. روز بعد زمانی بود که 🌹امام رضا🌹 وارد قصر می شد. وقتی صدای پای امام نزدیک پرده رسید، آنها کنار دیوار ایستادند. پرده را کنار نزدند و بی اعتنا ایستادند. همین که امام نزدیک پرده رسید بادی وزید و پرده را کنار زد😍 امام وارد قصر شد همه درباریان بی اختیار بلند شدند و ایستادند. زمانی گذشت و امام کارش را انجام داد و بلند شد تا از تالار بیرون برود. باز هم وقتی به نزدیک پرده رسید باد تندی وزید و پرده را کنار زد و امام بیرون رفت. ❤️🧡💛
مأمون و درباریانش که شاهد این اتفاق بودند با افسوس سر تکان دادند. مأمون آهسته و در دل با خودش گفت:« این مرد عجب مقامی پیش خداوند دارد انگار مثل حضرت سلیمان پیامبر باد هم به فرمان او است.»
برگرفته از سری کتابهای:۱۴قصه۱۴معصوم
نویسنده: حسین فتاحی
انتشارات: قدیانی
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
🦋 همبازی پیامبر 🦋
چند سالی گذشت. گل کوچک 🌸فاطمه🌸 کم کم بزرگ شد. یکساله شد دو ساله شد. راه افتاد و زبان باز کرد. حالا هر جا که 🌼پیامبر🌼 بود، 🌹حسن 🌹هم بود. حالا دیگر دامان پیامبر خالی نبود. هرجا که می نشست حسن را در دامانش مینشاند. حتی در وقت نماز هم، حسن کوچک در کنارش بود.🌼🌹🌼🌹
روزی از روزها، پیامبر مثل همیشه نوه کوچکش را به مسجد آورد. وقت نماز بود.🌼 پیامبر 🌼به نماز ایستاد و 🌹حسن 🌹کنار پدربزرگش نشست. مسلمانها پشت سر پیامبر صف کشیدند و به نماز ایستادند.
در یکی از سجده ها مردم متوجه شدند که سجده پیامبر طولانی شد. یکی از مسلمان ها که نگران شده بود، سرش را بلند کرد، دید نوه کوچک پیامبر، بر پشت رسول خدا سوار شده و بازی می کند.🌹🌼🌹 پیامبر هم برای اینکه نوه اش به زمین نیفتد، سجده اش را طولانی کرده است.
وقتی نماز تمام شد، یکی از مسلمان ها گفت:« ای رسول خدا! رفتاری که با حسن داری، با هیچکس دیگر نداشتهای!»
پیامبر لبخندی زد و گفت:💛🧡❤️«بله، راست می گویی. حسن گل خوشبوی من است. حسن پسر من و سید و آقای همه است.»❤️🧡💛
برگرفته از سری کتابهای:۱۴قصه۱۴معصوم
نویسنده: حسین فتاحی
انتشارات: قدیانی
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
❤️🌹گلی برای شهربانو ❤️🌹
پنجشنبه پنجم ماه شعبان بود. ۳۸ سال از آمدن پیامبر به مدینه گذشته بود. آن روز خانه حسین حال و هوای دیگری داشت.😍😍😍 ناگهان در یکی از اتاق های خانه صدای گریه کودکی به گوش رسید.👼 فرشته ها که بالای خانه حسین در پرواز بودن صدای گریه نوزاد را شنیدند. یکی پرسید:« این نو رسیده فرزند کیست؟» دیگری در جوابش گفت:« فرزند حسین پسر فاطمه. 😍این نوزاد فرزند شهربانو ست.» آن روز در خانه حسین به روی همه مردم باز بود. همه دسته دسته به خانه حسین میرفتند، تا کودک نو رسیده اش را ببیند. آن روز علی هم به خانه پسرش حسین رفت. حسن هم به منزل برادرش رفت. سالها بود که همه منتظر آمدن این نوزاد بودند. ❤️حسین کودک تازه به دنیا آمده را پیش پدرش برد. علی نوزاد را در بغل گرفت. گونه هایش را که مثل برگ گل بود، بوسید. ❤️🌸❤️ تنش را که بوی گل محمدی میداد، بویید.🌸🌸🌸 در گوشه راستش اذان و در گوشه چپش اقامه گفت و نوزاد را به پسر بزرگش حسن داد. حسن هم نوزاد را بویید و بوسید. حالا باید نامی برای نوزاد انتخاب میکردند. اما حسین از قبل نام پسر کوچکش را انتخاب کرده بود. نام این نوزاد را هم مثل پسر بزرگم💛 علی💛 میگذارم. علی کوچک کم کم بزرگ شد. در دامان حسین پرورش یافت. حسین که از آینده کودک اش با خبر بود، دستش را گرفت و به او راه رفتن آموخت. کلمه به کلمه با او حرف زد تا زبان باز کرد. او حالا به سن نوجوانی رسیده بود و عبادت میکرد. عبادت هایشان زیبا و دیدنی بود. مردم مدینه او را زینت عبادت کننده ها نامیدند: ❤️🧡💛زین العابدین💛🧡❤️
برگرفته از سری کتابهای:۱۴قصه ۱۴معصوم
نویسنده : حسین فتاحی
انتشارات: قدیانی
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
☔️من بارانی برداشته ام☔️
حسین پسر امام موسی کاظم می گوید:
روزی آفتابی همراه ⭐️امام رضا علیه السلام⭐️ از شهر بیرون آمدیم تا به جایی سر بزنیم.
امام فرمودند: «آیا با خودتان بارانی آورده اید؟»
گفتیم: «نه؛ هوا آفتابی است،☀️ از باران هم خبری نیست، چه نیازی به بارانی؟!»🤔
امام فرمود: «من که بارانی برداشته ام...» 😊☔️
هنوز اندکی نرفته بودیم که هوا ابری شد☁️ و باران شدیدی باریدن گرفت🌧 و همه ی ما خیس آب شدیم! 😅
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
روزی 🌸رسول خدا صلي اللّه عليه وآله🌸 بین اصحابشان در مجلس نشسته بودن، يارانشون اطراف حضرت حلقه زده بودن. يكي از مسلمانان كه مرد فقيری بود و لباسهای کهنه ای پوشیده بود از در رسيد. و طبق سنت اسلامي كه هركس در هر مقامي هست ، همين كه وارد مجلسي مي شود بايد ببيند هر كجا جاي خالي هست همانجا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شاءن من بالاتر است در نظر نگيرد آن مرد به اطراف نگاه کرد ، در نقطه اي جايي خالي دید ، رفت و آنجا نشست . از قضا پهلوي مرد ثروتمندي قرار گرفت . مرد ثروتمند لباسهای خود را جمع كرد و خودش را به كناري كشيد😒،
🌸رسول اكرم 🌸كه مراقب رفتار او بودند به او رو كرده و گفتند :ترسيدي كه چيزي از فقر او به تو بچسبد؟!.
- نه يا رسول اللّه !
- ترسيدي كه چيزي از ثروت تو به او سرايت كند؟.
- نه يا رسول اللّه !
- ترسيدي كه لباسهايت كثيف و آلوده شود؟.
- نه يا رسول اللّه !
- پس چرا خودت را به كناري كشيدي ؟. - اعتراف مي كنم كه اشتباهي مرتكب شدم و خطا كردم 😞. اكنون به جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمي از دارايي خودم را به اين برادر مسلمان خود كه در باره اش مرتكب اشتباهي شدم ببخشم 😔❤️
مرد فقیر گفت : ولي من حاضر نيستم قبول کنم.
جمعيت پرسیدند : چرا؟!😳😳😳
مرد فقیر گفت : چون مي ترسم روزي مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاري بكنم كه امروز اين شخص با من كرد.😔
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
روزی 🌸پیامبرخدا صلی الله علیه و آله🌸 در مسجد نشسته بودند.
عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.😔
پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.❤️🌼❤️
بلال آمد و داستان را برای 🌹حضرت زهرا سلام الله علیها🌹 تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.💖🌸💖
بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.💝☀️💝
عمار یاسر آن را خرید و مرد سائل(فقیر) را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.💕
سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.🧡🌺🧡
غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.
حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.❣❣❣
غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت.❤️🧡💛
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
🦋 کار و تلاش 🦋
روزى 🌻پیامبر صلى الله علیه و آله🌻 با اصحاب خود نشسته بودند.
پیامبر جوان نیرومندى را دید که اول صبح مشغول کار و تلاش مى باشد. بعضى از حاضران گفتند: این شایسته تمجید و ستایش بود، اگر نیروى جوانى خود را در راه خدا به کار مى انداخت ؟ 🌻پیامبر صلى الله علیه و آله🌻 فرمود: چنین نگویید، اگر این جوان کار مى کند تا نیازمندیهاى خود را تأمین کند و از دیگران بى نیاز گردد، در راه خدا گام برداشته و همچنین اگر به نفع پدر و مادر ناتوان و کودکان خردسالش کار کند و آنها را از مردم بى نیاز سازد، باز هم در راه خدا قدم برداشته است.💛💚
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
محمد بن عباس ميگويد: ما چند نفر کنار يکديگر در مورد مقامات 🌹امام حسن عسکري عليه السلام🌹 صحبت مي کرديم،
يکي از دشمنان امام، ما را مسخره کرد و گفت: «من بدون جوهر، نوشته اي را براي آن حضرت مينويسم، اگر او پاسخ سؤالهاي مرا داد، حقانيت او را مي پذيرم.»
او سؤالهاي خود را در نامه اي نوشت، ما نيز مسئله هاي خود را در نامه اي نوشتيم و به سوي آن حضرت فرستاديم.
🌹امام حسن عسکري عليه السلام🌹 پاسخ مسائل همه ي ما را در جواب نامه اش داد و در نامه ي مربوط به آن شخص، علاوه بر پاسخ به سوالاتش ، نام او و نام پدر او را نيز نوشته بود.
وقتي که آن مرد ، جواب نامه اش را ديد، متعجب و حيرت زده شد به طوري که از هوش رفت.
پس از به هوش آمدن، حقانيت امام حسن عسکري عليه السلام را پذيرفت و جزو شيعيان آن حضرت گرديد.😍❤️
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
در مدینه روزى 🌸پیامبر صلى الله علیه و آله🌸 وارد مسجد شدند ،
چشمشان به دو اجتماع افتاد که در دو دسته تشکیل شده بودند و هر دسته اى حلقه اى تشکیل داده و سرگرم بودند؛
یک دسته به عبادت و ذکر خدا،🌼
و دسته اى به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم و مشغول بودند.🌼
حضرت از دیدن هر دو دسته مسرور و خرسند گردید و به همراهانش فرمود: این هر دو دسته کار نیک نموده و بر خیر و سعادتند. لکن من براى دانا کردن و دانا شدن مردم فرستاده شده و مبعوث گشته ام.
پس خودش به طرف همان دسته که به تعلیم و تعلم اشتغال داشتند، رفت و در حلقه آنان نشست.🌼❤️🌼
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
عمار یاسر گوید:
🌻امیرمؤمنان علی علیه السلام🌻 در جائی نشسته بودند. کبوتری از هوا آمد.🕊 دور حضرت پرواز می کرد و به زبان خود به ایشان می گفت: «امروز پرواز می کردم، دیدم روی زمین دانه هائی ریخته، سرازیر شدم تا آنها را برچینم. صدای بال یک باز را شنیدم که به قصد شکار من آمده، فرار کردم و به اینجا آمده ام. به فریادم برس. من به شما پناه آورده ام.» 🌻حضرت علی علیه السلام🌻 آستین خود را باز کرد و آن کبوتر در آستینش جای گرفت.
ناگهان حضرت علی علیه السلام دیدند، باز شکاری فرا رسید و با زبان خود که امام علی علیه السلام می فهمیدند، عرض کرد: «صید مرا رها کن.»🦅
ایشان به باز فرمود: «این حیوان به من پناه آورده، من آن را به دست دشمن نمی دهم.»
🦅 باز شکاری عرض کرد: «چهار روز است گرسنه ام. امروز این کبوتر را خواستم شکار کنم، به تو پناه آورده است.»
🌻امام🌻 فرمود: «هرکس به من پناه آورد، ممکن نیست که او را پناه ندهم.»❤️
باز شکاری گفت: یا علی! یا شکار مرا بده و یا من گرسنه ام مرا سیر کن... آنحضرت در فکر این بود تا از راهی که بسیار سخت بود باز شکاری را غذا دهد، که باز شکاری فریاد زد: «دست نگهدار من جبرئیل هستم و آن کبوتر برادرم میکائیل است. امروز می خواستیم شما را امتحان کنیم و فتوّت و جوانمردی شما را بیازمائیم. حقا که جوانمرد هستی.»❤️🌻❤️
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
❤️نیکی به حیوانات❤️
نجیح گوید: 🌼حسن بن علی علیه السلام🌼 را دیدم که مشغول خوردن غذا بود
و سگی روبروی او قرار گرفته بود،🐕
هر لقمهای که میخورد یک لقمه هم به آن سگ میداد. ❤️
عرض کردم: 🌼یابن رسول اللّه!🌼 این سگ را از خود دور نمیکنی؟
حضرت فرمود: رهایش کن، زیرا من از خداوند حیا میکنم که جانداری به من نگاه کند و من بخورم و به او نخورانم.❤️🌼❤️
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
يكى از كنيزان 🌸امام حسين عليه السلام🌸 خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و دسته گلى تقديم آن حضرت نمود.💐
حضرت هديه آن كنيز را پذيرفت و در مقابل به او فرمود:
تو را در راه خدا آزاد كردم .🌼🌸🌼
یکی از یاران حضرت که این محبت امام را دید از آن حضرت با شگفتى پرسيد:
چگونه در مقابل يك دسته گل بى ارزش او را آزاد كردید؟!😮
(چون ارزش مادى يك كنيز به صدها دينار طلا مى رسيد.)
حضرت لبخندی زدند وفرمودند:
خداوند به ما اينگونه آموخته است ، چون در قرآن كريم مى فرمايد:
اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها
🌺اگر كسى به شما نيكى كرد او را نيكى و رفتار شايسته ترى پاسخ دهيد.🌺
و من فكر كردم ، از هديه اين كنيز بهتر اين است كه در راه خدا آزادش کنم.🌼🌸🌼
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
🌸آداب دیدار🌸
مردى به خانه 🌼رسول خدا صلى الله علیه و آله🌼 آمد و درخواست دیدار نمود،
هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله خواست از خانه خارج شود و به دیدار آن مرد برود، جلو آینه یا ظرف بزرگى از آب داخل اتاق ایستاد و سر و صورت خود را مرتب کرد.
عایشه از دیدن این کار تعجب کرد. پس از بازگشت آن حضرت پرسید: چرا هنگام رفتن در برابر ظرف آب ایستادى و موها و سر و صورت خود را مرتب کردى ؟
فرمود: اى عایشه، خداوند دوست دارد، هنگامى که مسلمانى براى دیدار برادرش مى رود، خود را براى دیدار او آراسته کند!🌸🌼🌸
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas
#قصه_های_کودکانه
محمد بن مغیث از کشاورزان مدینه بود. میگوید : یک سال محصولات زیادی در زمین کشاوری خود کاشتم.🌿🌱
آن سال زراعت خوب بود؛ اما هنگام فرا رسیدن محصول، ملخ ها تمام زراعت مرا خوردند.🦗🦗🦗🦗🦗🦗
در مجموع ۱۲۰ دینار خسارت دیدم. پس از این حادثه در جایی نشسته بودم ناگهان 🌼امام کاظم علیه السلام🌼 را دیدم که نزدیک آمدند و پس از سلام از من پرسیدند: از زراعت چه خبر؟
گفتم تمام زراعتم درو شده و ملخ ها ریختند و همه را نابود کردند.
🌼امام فرمود: چقدر خسارت دیده ای؟ عرض کردم یک صد و بیست دینار خسارت دیده ام.
امام به غلامش فرمود: یکصد و پنجاه دینار همراه دو شتر جدا کن و به او تحویل بده.❤️🧡💛
آن گاه به من فرمود: سی دینار با دو شتر اضافه بر خسارت تو داده ام.
عرض کردم مبارک باشد. سپس به امام گفتم به داخل زمین تشریف بیاورید و برای بنده دعایی بفرمایید.💜💙💚 امام وارد زمین شدند و در حق من دعا کردند. به برکت دعای امام، آن دو شتر بر اثر زاد و ولد زیاد شدند و آنها را به ده هزار دینار فروختم و زندگی ام پربرکت شد. 😍
منبع: داستان های شنیدنی از چهارده معصوم علیهم السلام. قم: انتشارات نبوی
#داستان_امامان_و_پیامبران
🧒@madaran_e_delvapas