eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
145 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۸. تصمیم گرفتم خودم هم اونجا درس بخونم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد از مدتی که با ایرانی‌های ساکن اونجا بیشتر رفت‌و‌آمد کردیم، متوجه شدم خیلی از خانوم‌های اطرافمون (که تقریباً هم‌سن و سال بودیم)، پذیرش گرفتن و مشغول درس شدن. البته نه اینکه از ایران درخواست داده باشن، بلکه وقتی اومدن ونکوور، شروع کردن به خوندن زبان و ارائهٔ رزومه به اساتید، و این‌طوری حتی راحت‌تر از شوهراشون، پذیرش گرفتن.😉 استادها وقتی حضوری دانشجو رو می‌دیدن بیشتر اعتماد می‌کردن. منم تصمیم گرفتم برای ارشد شیمی آلی پذیرش بگیرم و درس بخونم. با زبان انگلیسی شروع کردم که اتفاقاً اصلاً توش اعتماد به نفس خوبی نداشتم😅. با خانم دوست همسرم، کتابخونه می‌رفتیم و خیلی جدی (حتی جدی‌تر از کنکور)، درس می‌خوندیم تا تافلمونو بگیریم🥰. خانم هنگ‌کنگی، همسایهٔ بالایی‌مون، رئیس یه کالج زبان بود. وقتی متوجه شد من زبان می‌خونم، اما به خاطر هزینه‌های بالا، نتونستم برم کلاس (فقط کمک هزینهٔ دانشجویی همسرم رو داشتیم که کفاف یه زندگی معمولی رو می‌داد نه بیشتر)، پیشنهاد داد با مسئولیت خودش، برم سر کلاس بشینم. کمتر از یه ماه کلاس رفتم، اما فکر کردم براشون بد می‌شه که بقیه می‌بینن من بدون هزینه اونجا هستم و دیگه نرفتم.🤷🏻‍♀ حقوقی که به همسرم می‌دادن درسته خیلی حداقلی بود، ولی می‌شد زندگی متوسطی رو باهاش اداره کرد. همین انگیزه‌ای می‌شد که دانشجوها برن اونجا. هم درس بخونن، هم ازدواج کنن و زندگی‌شونو بچرخونن، هم پروژه‌های اون کشور با بهترین کیفیت، توسط نخبه‌های کشورهای دیگه، انجام بشه. اما متأسفانه همون زمان توی ایران، علاوه بر اینکه کار کردن برای دانشجوی دکتری ممنوع بود🤐، حقوقی هم بابت دانشجوی دکتری بودن، دریافت نمی‌کردن😶. یادمه چند تا از دوستامون که می‌خواستن تشکیل زندگی بدن، به خاطر همین قضیه از ادامهٔ تحصیل دکتری انصراف دادن. علاوه بر این کمک هزینه دانشجویی (فاند) که خرج کارهای روزمره می‌شد، به فکر پس‌انداز هم بودیم. می‌دونستیم که به امید خدا قراره برگردیم ایران و تفاوت دلار و ریال هم داشت زیاد می‌شد. همسرم کار دانشجویی انجام می‌دادن. کارایی که توی ایران شاید دانشجوها به سختی راضی به انجامش بشن! ولی اون‌جا براش سر و دست می‌شکستن!🥲 و اگه قسمتشون می‌شد، انگار برد کرده بودن. یکی از اون کارا که همسرم انجام می‌دادن، چینش سالن بود. زمان برگزاری رویدادها توی دانشگاه، میز و صندلی می‌چیدن، سیستم صوتی راه می‌نداختن و جمع می‌کردن و... . بابت این کارا هم ساعتی پول می‌گرفتن. با پس‌اندازمون می‌تونستیم اون‌جا ماشین بخریم، اما هزینهٔ بیمه و پارکینگ و بنزین، از هزینهٔ خود ماشین بیشتر می‌شد. از طرفی ما هر جایی می‌خواستیم بریم با وسایل نقلیه عمومی می‌تونستیم و حتی بعدها با وجود کالسکه هم، به راحتی رفت‌و‌آمد می‌کردیم. اونجا زندگی رو سخت نمی‌گرفتیم😉. خیلی از وسایل خونه‌مون دست دوم😌 و قرضی🤭 بود. مثلاً برای مهمونی و دورهمی و هیئت برگزار کردنمون، می‌دونستیم فلانی قابلمه بزرگ داره، فلانی قاشق و ظرف زیاد داره، امانت می‌گرفتیم. خونه‌هامون نزدیک هم بود و این، کارو راحت می‌کرد.🥰 واقعاً با وسایل حداقلی خیلی خیلی زندگی باکیفیتی رو می‌گذروندیم. مدام به این فکر می‌کردم که وقتی با همین وسایل می‌شه ان‌قدر خوب زندگی رو گذروند و مهمونی گرفت، چرا توی ایران اون همه جهاز داشتم و آرکوپال جدا واسه اون مهمون و سرویس چینی واسه این مهمون و...؟!🤔 این برام درس خیلی مهمی بود. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۹. بعد از تافل، تصمیم گرفتیم بچه‌دار بشیم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) برای تافل از ما توقع عجیبی توی مهارت‌های زبانی داشتن و به راحتی نمره‌ای که برای دانشگاه قابل قبول باشه، نمی‌دادن🥲. در نتیجه دو سالی طول کشید تا بتونم نمرهٔ لازم تافل رو بیارم. بعدش آزمون GRE رو هم که برای پذیرش گرفتن لازم بود، دادم و رفتم سراغ اساتید دانشکده شیمی دانشگاه UBC. باهاشون صحبت کردم و به صورت مستمع آزاد، توی کلاس‌هاشون شرکت کردم. (چون قرار بود بعداً دانشجوی اون اساتید بشیم، قبول می‌کردن درساشون رو بگیریم و امتحانشون رو بدیم، تا کارای پذیرشمون کامل بشه) چند تایی واحد برداشته بودم و سخت درس می‌خوندم تا نمره‌های بالایی بیارم و با خیال راحت‌تری بهم پذیرش بدن☺️. توی مدتی که اومده بودیم کانادا، هر دفعه که مادرم تماس می‌گرفتن، اصرار می‌کردن بچه بیاریم😅. اما من طفره می‌رفتم و می‌گفتم: «بعد از پذیرش که خیالم از دانشگاه راحت شد، بچه میاریم و حالا بعدش یه جوری با همسرم همکاری می‌کنیم که بتونیم بزرگش کنیم😉.» وقتی بعد دو سال خیالم از تافل راحت شد و داشتم درس‌های ترم اول ارشد شیمی آلی رو به صورت مستمع آزاد و امتحانی می‌گذروندم، تصمیم گرفتیم بچه‌دار هم بشیم.🥰 با چند نفری از دوستام مشورت کردم، اونا می‌گفتن: «یکی دو سال اول که کلاس داری، بچه‌دار نشو. بذار برای زمان پروژه‌ت»، سرزنشم می‌کردن که همهٔ زحماتت به باد می‌ره!😏 اون‌جا معمولاً این‌طوری بود که خانوما بعد پذیرش دانشگاه، پروژهٔ ارشد و بعدش دکتری رو پیش می‌بردن و با بالا رفتن سنشون، حتی اگه خودشون هم می‌خواستن، بچه‌دار نمی‌شدن. کلا دانشجوهای ایرانی اون‌جا خیلی به بچه‌دار شدن فکر نمی‌کردن😔. منتها من واقعاً احساس نیاز می‌کردم🥹. اون موقع ۲۶ سالم بود و حساب می‌کردم از ۶ سالگی، حدود ۲۰ سال درس خوندم و این تنها کار مهم زندگی من بوده. از طرفی به عنوان یه زن، فقط یه مقطع خاص برای بچه‌دار شدن داشتم. می‌دیدم اگه بازم بخوام بچه داشتن رو به تاخیر بندازم، هم کیفیت بچه‌دار شدنم پایین میاد، هم از نظر روحی و جسمی برام سخت‌تر می‌شه😥. من نمی‌خواستم بچه‌دار شدن رو فدای درس خوندنم بکنم و تصمیم گرفتم هر دو رو با هم پیش ببرم😉. با خودم می‌گفتم حتی اگه نتونم درسم رو ادامه بدم، باز یه وقتی پیش میاد که زمان آزاد داشته باشم و بچه‌هام بزرگ شده باشن و شرایط درس خوندن پیدا کنم☺️. هر چند قبول داشتم با فاصله گرفتن از درس، خیلی فرصت‌ها رو از دست می‌دم و خیلی چیزها یادم می‌ره. ولی بازم بچه‌دار شدن توی سال‌های پر نشاط جوونی‌م، خیلی برام ارزشمندتر بود😇. من اولین کسی بودم که تو جمع دوستامون، هم‌زمان با درس خوندنم، باردار شدم. مهر ۸۹ بود. حساب کتاب کاملی هم کرده بودم که بچه توی تابستون به دنیا بیاد و من تا زمان شروع ترم بعدی (که نوزاد هم دارم)، چند ماهی تعطیل باشم.👩🏻‍🍼 توی بارداری‌م امتحانات میان‌ترم آزمایشی رو دادم و خداروشکر خوب پیش رفت. اما امان از امتحانات پایان‌ترم! اون موقع اوج ویارهای من بود، در حالی‌که اصلاً برای مواجهه با ویار آماده نبودم!🥴 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۰. به خاطر ویار، قید پذیرش دانشگاه رو زدم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) مادر و خواهرم توی بارداری‌هاشون هیچ‌وقت ویار نداشتن، فکر می‌کردم منم ویاری نخواهم بود! اما زهی خیال باطل!🥴 شرایط زندگی‌مون توی شدت ویارم مؤثر بود. تنها بودیم و جایی برای رفتن نداشتیم. زمستون بود و سرد و تاریک. خونه‌مون هم عوض شده بود و رفته بودیم توی سوئیت‌های ۳۵ متری دانشگاه. اونا در واقع مال مجردها بود، ولی ما به عنوان زوج، رفتیم ساکن شدیم. خونه‌مون طبقهٔ همکف و کنار خیابون بود و مجبور بودیم همیشه پرده‌های خونه رو بکشیم تا دید نداشته باشه🥺. این شرایط ویار من رو تشدید می‌کرد و حالم بد بود. ده روز اول ماه محرم کلاً صبح تا شب روی تخت افتاده بودم. شب‌ها که می‌رفتیم هیئت و یه کم با بقیه صحبت می‌کردم، حالم بهتر می‌شد. ولی بعد برگشتن به خونه، دوباره حالم بد می‌شد😥. امتحانات پایان‌ترم آزمایشی (قبل از گرفتن پذیرش) رو به سختی شرکت کردم. تا رسید به امتحان شیمی آلی. باید چند تا تمرین حل می‌کردم که می‌دونستم حتماً از اونا توی امتحان میاد. ولی ویار داشتم و حالم بد بود😩 و نمی‌تونستم کاری کنم. هی استرس می‌گرفتم و گریه می‌کردم و حالم بدتر می‌شد😔. یه روز صبح که هم‌چنان درگیر استرس امتحان بودم، همسرم که خیلی به ندرت استخاره می‌گیرن، گفتن بیا استخاره کنیم که اصلاً این امتحان رو شرکت کنی یا نه😉. توی اون شرایط استیصال، جواب استخاره، آبی بود رو آتیشم! جوابش این بود که امتحان رو ندم. حالم خوب شد😅 و رفتم تخت خوابیدم. عملاً اون امتحان رو از دست دادم و رومم نمی‌شد برم سراغ استادش و صحبت کنم. نمی‌خواستم اساتید از باردار بودنم مطلع بشن. رشتهٔ من شیمی بود و مدام با آزمایشگاه و... سروکار داشتیم. حالا اگه وسط ارشد باردار می‌‌شدم، اساتید ممکن بود همکاری کنن. ولی همون اول کار، احتمال زیاد به یه خانوم باردار، پذیرش نمی‌دادن!😏 بعد از اون امتحان، دو تا امتحان دیگه هم داشتم، منتها چون نرفتنم خیلی بهم مزه داده بود😅 و دیدم چقدر حالم بهتره! اونا رو هم نرفتم.🤭 اون ترم آزمایشی رو از دست دادم و دیگه برای دانشگاه UBC شانسی نداشتم که بخوام پذیرش بگیرم. توی دوره بارداری دچار دیابت🥲 شده بودم. دستگاه تست قند خون بهم دادن و طبق جدول، باید بعد از هر وعده غذایی، قندم رو چک می‌کردم. ورزش می‌کردم و رژیم غذایی مختصری داشتم. مثلاً کمتر از یه کف دست نون، یه کم سیب و... . رژیم و ورزش باعث شد کارم به انسولین زدن نرسه خداروشکر.🤲🏻 کل هزینه‌های ماما و پزشک توی دوره بارداری رو بیمه می‌داد. تا ۲۰ هفته پیش پزشک خانواده می‌رفتم و بعد دکتر زنان. سه بار هم سونوگرافی برام نوشتن؛ ۱۲ هفتگی، ۲۰ هفتگی و آخر بارداری. پنج ماهی از بارداری‌م گذشته بود که یه خونه از خونه‌های دانشگاه به اسممون در اومد. ویلایی بود و از سطح زمین چند تا پله می‌خورد و می‌رفت بالا. پایینمون هم خونه دیگه‌ای بود. حدود ۷۰ متر بود و یه خوابه. قانون این بود که اگه بچه داشتی، باید دو خوابه می‌گرفتی، منتها اون زمانی که ما درخواست دادیم هنوز بچه نداشتیم و البته برامون خوب شد😉. چون اجارهٔ دو خوابه‌هاش خیلی بیشتر بود. ما تا آخر دیگه توی همین خونه بودیم. اجاره‌خونه رو خودمون باید از کمک هزینه‌ای که شوهرم می‌گرفتن، می‌دادیم. خونه‌های دانشگاه هم چون موقعیت خوبی داشتن، اجاره‌شون زیاد بود نسبت به بقیهٔ جاهای شهر، ولی ما ترجیح دادیم همون‌جا ساکن بشیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۱. قرار شد مادرم برای زایمانم نیان کانادا.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) توی خونه‌ جدید که مال دانشگاه بود، تا مدت‌ها، وقتی صبح از خواب بیدار می‌شدم، انگار توی بهشت بودم🥰. ذوق می‌کردم توی خونه آفتاب می‌افته. پنجره‌ها رو از دو طرف باز می‌کردم و باد توی کل خونه می‌پیچید. همه‌ش با خودم فکر می‌کردم اگه منم مثل بقیه از اول توی همین خونه‌ها بودم، و اون خونهٔ ۳۵ متری تاریک رو تجربه نمی‌کردم، هیچ‌وقت به ارزش این خونه پی نمی‌بردم🤭. بعضی از دوستای همسرم از قبل توی صف گرفتن خونه‌ها بودن و وقتی خانومشون می‌اومد، دیگه از اول توی همین خونه‌ها ساکن می‌شد. خونه‌مون خیلی بزرگ نبود، ولی خداروشکر پربرکت بود. کلی کمد دیواری داشت و جادار بود. خیلی از هیئت‌هامونو ما توی همین خونه گرفتیم. یادمه بعضی وقت‌ها پیش می‌اومد صد نفر، یا بیشتر☺️ مهمون داشتیم. اکثر خونواده‌های اطرافمون بچه داشتن و جالب بود که به جز ایرانی‌ها، که تقریباً هیچ‌کدوم بچه نداشتن و خانوم‌هاشون یا درس می‌خوندن، یا یه طوری خودشونو مشغول کرده بودن، بقیهٔ ملیت‌ها حداقل دو بچه پشت سر هم داشتن و بعضی‌ها هم چهار پنج تا!😇 این نبود بچه توی جمع ایرانی‌ها، باعث شد وقتی بچهٔ ما به دنیا اومد، خیلی برای همه شیرین باشه و بهش توجه زیادی کنن. محوطهٔ اطراف خونه هم خیلی خوب بود. فوق‌العاده مناسب بچه‌داری طراحی شده بود. بین هر چند تا خونه یه قسمت نه متری محوطهٔ شن بازی داشت، که یه عالمه شن ریخته بودن با کلی کامیون و وسایل شن بازی. این وسایل همیشه اون‌جا بود و کسی برنمی‌داشت ببره خونه. برای هر سی‌ تا خونه هم یه محوطهٔ تاب و سرسره بود. یه نکتهٔ خیلی جالب هم این بود که فقط از پشت خونه‌ها به پارکینگ‌ها راه داشت و ماشین‌ها به کوچه‌‌های داخلی و محوطهٔ بازی بچه‌ها اصلاً راه نداشتن. به همین خاطر بچه‌ها همیشه کاملاً آزاد و رها بودن😍. نزدیک زایمانم شده بود و می‌تونستیم برای اون دوره، واسه خانواه‌هامون درخواست ویزا کنیم. برای مادرم درخواست دادیم، اما هم ویزاشون دیر اومد، هم مادرم خیلی میلی به اومدن نداشتن و هم هزینه‌ها زیاد بود. البته منم دلم شور می‌زد!😓 مادرم مذهبی بودن و احساس می‌کردم اگه توی فصل تابستون بیان و اون اوضاع برهنگی جامعه رو ببینن، برای ما خیلی نگران می‌شن و حتی ممکنه بگن جمع کنین بریم ایران!😅 در نتیجه قرار شد مامانم نیان. یه هفته مونده به تاریخی که برای زایمان داده بودن، وقت نماز ظهر درد شدیدی حس کردم. همسرم خونه نبودن، تماس گرفتم باهاشون. اومدن خونه و چون ماشین نداشتیم، زنگ زدن آمبولانس اومد. (بعد دو سه هفته هم یه صورت‌حساب حدود نود دلاری😨 برای صرفاً همین رفت‌و‌آمد با آمبولانس، برامون اومد و من هی یاد ایران می افتادم که آمبولانس‌ها برای خدمات و رفت‌و‌آمد، چقدر هزینه کمتری می‌گیرن.) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۲. روز مبعث محمدعلی به دنیا اومد.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) با همسرم رفتیم بیمارستان ولی هنوز وقتش نبود. گفتن می‌تونی بمونی. یا امشب یا تا دو سه روز دیگه به دنیا میاد. دکترای شیفت آقا بودن و نمی‌خواستم اون موقع بستری بشم. با یکی از دوستانمون که اونجا پرستار بود، مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بریم خونه و نهایتاً اگه دوباره دردم گرفت، برگردیم☺️. خداروشکر تا سه چهار روز بعدش که دکتر شیفت آقا بود، پسرم به دنیا نیومد و تولدش افتاد زمانی که دکتر شیفت خانوم بود. روز مبعث بود، تیرماه سال ۱۳۹۰. همسرم روزه گرفته بودن و دانشگاه بودن. از علائمم متوجه شدم وقتشه و زنگ زدم همسرم اومدن و با هم رفتیم بیمارستان. زایمان اولی بودم و شرایطم سخت بود😓. یه خانوم ماما ازم مراقبت می‌کرد و مدام بهم می‌گفت: «می‌خوای برات آمپول بی‌حسی اپیدورال بزنم؟ اینجا ۸۰ درصد زایمان اول‌ها و ۳۰ درصد زایمان دوم‌ها رو اپیدورال می‌زنن. البته بهتره از اول انجام ندیم و یه کم از شروع دردها بگذره که هم شما همکاری بهتری داشته باشی، هم بچه خیلی بی‌حس نباشه.» اما من که روحیهٔ شجاعتم گل کرده بود😏 و تصوری از درد زایمان نداشتم🤪، می‌گفتم نه نمی‌خوام! دردهام که زیاد شده بود، پشیمون شدم😉 و گفتم بیاید برام اپیدورال بزنید. اتفاقاً همون موقع متخصص بیهوشی رفته بود سر عمل و باید صبر می‌کردم. دیگه ان‌قدر صبر کردم که به خدا رسیدم!😅😭 برعکس ایران که دیگه اواخر زایمان اپیدورال نمی‌زنن، اون‌جا برام زدن و یه کم تونستم نفس بکشم و بعد پسرم، محمدعلی ساعت سه صبح به دنیا اومد😍. به خاطر دیابتی که داشتم، پسرم وزن خوبی موقع تولد نداشت. اما خداروشکر ماه اول جبران کرد و وزن گرفت🥰. یه کم بعد زایمان که حواسم جمع شد، یادم اومد همسرم روزه بودن🤭 و اصلاً افطار نکردن!🥲 باز من روی تخت بودم، ولی بنده خدا یه‌لنگه‌پا توی اتاق کنار، من بودن کل مدت زایمان. اوضاع سختی که گذرونده بودیم، طوری بود که انگار هر دو باهم زایمان کرده بودیم😅! چند ساعت بعد رفتیم بخش. دوستامون که خبردار شدن، همون هشت صبح اومدن بیمارستان ملاقاتمون😩. منم که شب قبل رو نخوابیده بودم‌، خیلی به خواب نیاز داشتم. عصر هم یه سری ملاقاتی دیگه داشتیم و بعدش شب رسید، چه شبی! محمدعلی نمی‌خوابید🥴 و من و همسرم هم به شدت خوابمون می‌اومد. همسرم پسرمونو برد بیرون که من یه کم بتونم بخوابم. بعداً بهم گفتن ان‌قدر خساه بودن که همون‌جوری در حال راه رفتن خوابشون برده و خدا رحم کرده بچه از دستشون نیفتاده!😵‍💫 شب رو به صبح رسوندیم، ولی دیدیم دیگه نمی‌تونیم توی اون شرایط رفت‌و‌آمد و سروصدا، بمونیم. با اینکه می‌تونستیم بعد زایمان دو سه روزی توی بیمارستان تحت مراقبت باشیم، ولی نهایتاً رضایت دادیم و اومدیم خونه. زندگی جذابمون با بچه شروع شد. فقط ما دو تا بودیم و کمکی نداشتیم🙃. خداروشکر به جز کمردرد مشکلی نداشتم و با تماس و کمک از راه دور مامان‌ها، اون دوره رو گذروندیم. تخم‌مرغ روی کمر می‌بستم و کارهای طب‌سنتی که فکر می‌کردیم خوبه رو انجام می‌دادیم. خداروشکر همسرم هم چون تابستون بود، دانشگاه نداشتن و بیشتر اوقات خونه بودن🥰. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۳. بعد تولد پسرم، دوستامون هم به بچه‌دار شدن فکر کردن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بعد به دنیا اومدن پسرم، از طرف بیمارستان یه پرستار می‌اومد بهمون سر می‌زد. هفتهٔ اول یه روز در میون، هفتهٔ دوم دو بار و هفتهٔ سوم یه بار، بعدش هم تلفنی، تا حدود یک ماه و نیم در ارتباط بودیم و وضعیت خودم و بچه و شرایط افسردگی و... رو بررسی می‌کرد. یکی از چیزهای عجیبی که اون موقع از‌ پرستار دیدم، این بود که یه روز همسرمو از اتاق بیرون کرد و یواشکی ازم پرسید: «آیا از جانب پارتنرت (به جای شوهر، گفت پارتنر!) برای خودت و بچه احساس خطر می‌کنی یا نه؟😵‍💫» با خودم فکر کردم گویا چنین چیزی اینجا رایجه، که بچه داشته باشن و خانوم از جانب زوجش احساس خطر کنه و اینا در موردش بپرسن تا کمکش کنن.🥲 اون اوایل کمی افسردگی داشتم. یادمه یه روز همسرم برای خرید پوشک رفته بودن و چون می‌خواستن تعداد زیاد بخرن، باید فاصلهٔ دوری رو می‌رفتن. پیش‌بینی من این بود که دو ساعته برمی‌گردن و شده بود پنج شش ساعت.😫 موبایل هم همراهشون نبود که خبر بگیرم. اون موقع فقط یه موبایل داشتیم که خونه بود. توی همون چند ساعت دلم هزار راه رفت.😥 بعداً که اومدن، متوجه شدم بنده خدا رفته بودن برای من هدیه بخرن🥹. اما من به خاطر تنهایی و بی‌خبری، کلی گریه و زاری کرده بودم.😭😅 خداروشکر افسردگی‌م خیلی جدی نبود و زود برطرف شد. چند روز اول زایمان، دو تا از دوستامون خیلی لطف کردن و می‌خواستن حالا که مامان من اینجا نیستن، بهم رسیدگی کنن. چند باری برامون غذا آوردن، در حدی که کلی از غذا موند و نمی‌تونستیم چیکارش کنیم.🤭 روزهای اول فقط خودمون سه تا بودیم و دست تنها. یه سری سختی‌ها داشت ولی کلی خاطره جالب هم از اون موقع داریم.😉 یکی دو روز اول برای شستن بچه کلی نجس‌کاری داشتیم که اعصابمونو خرد می‌کرد؛ شیر روشویی کوتاه بود و به سختی می‌شد بچه رو زیرش شست😫 و با یه وضعیت عجیبی بچه رو می‌شستیم. بعد از چند بار آزمون و خطا بالاخره دستمون اومد چیکار باید کنیم. الان که یاد اون روزها می‌افتم، کلی به کارامون می‌خندم☺️. یه کار اشتباهی هم اون روزا انجام می‌دادم که برام درس عبرت شد تکرار نکنم🥲. وقتی دوستامون می‌خواستن بیان دیدن ما، بلند می‌شدم بدو بدو خونه رو مرتب می‌کردم که جمع و جور باشه و خب خیلی بهم فشار می‌اومد🥺. نتیجه‌ش این شد که یه هفته بعد، کمردرد شدیدی گرفتم. البته الحمدلله با توصیه‌های تلفنی مامانا (مثل بستن پودر نخود و تخم‌مرغ به کمر) رفع شد، ولی همون چند روز هم خیلی اذیت شدم😥. با خودم فکر می‌کردم هر چند دوری از خانواده‌ها خیلی برامون سخت بود، ولی حداقل این مزیت رو داشت که توی کارهامون مستقل شدیم و مسائل تربیتی و چالش‌ها رو خودمون دو تایی مدیریت کردیم و حرف و حدیث و کدورتی، به خاطر اختلاف نظرهای احتمالی با خانواده هامون، پیش نمی‌اومد. خداروشکر با خط‌شکنی ما و به دنیا اومدن محمدعلی و شیرین‌کاری‌هاش، بقیهٔ دوستامون هم به فکر افتادن که بچه‌دار بشن. بعد از حدود یه سال از تولد پسرم، کلی از دوستامون بچه‌دار شدن. یکی‌شون بود که از دکتری انصراف داد و بعد بچه‌دار شد. یکی دیگه با فاصلهٔ کم دومی‌شو آورد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۴. نتونستم پسر شش ماهه‌م رو بذارم خونه و برم دانشگاه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) وقتی نتونستم مراحل پذیرش دانشگاه‌ UBC رو ادامه بدم، برای خودم برنامه ریختم که وقتی محمدعلی به شش ماهگی رسید و غذاخور و شیشه‌خور شد😍، می‌تونم ساعت‌هایی از روز بسپرمش به همسرم و دوباره مشغول درسم بشم😇. توی ونکوور دو تا دانشگاه بود؛ یکی دانشگاه UBC که فاصلهٔ کمی تا خونه‌مون داشت و همسرم هم همون‌جا درس می‌خوندن و شرایطش برام خیلی خوب بود، اما به خاطر شرایط ویار و بارداری نشد اونجا درس بخونم🥲. اون یکی دانشگاه یعنی SFU هم دور بود و روزی حدود یکی دو ساعتی باید توی راه رفت و برگشت می‌بودم🙃. ولی کمک هزینه دانشجویی داشت و این‌جوری با شهریهٔ همسرم، دو تا حقوق می‌گرفتیم و می‌تونستیم کلی پس‌انداز کنیم☺️. با خودم می‌گفتم عیبی نداره راهش زیاده، یه مقدار همسرم کارشونو سبک می‌کنن و بچه رو نگه می‌دارن تا من برم دانشگاه و بیام. با یکی از اساتید اونجا هم صحبت کردم و موافقت کردن که مصاحبه کنیم و فرآیند پذیرش رو شروع کنیم. تعطیلات عید اومدیم ایران و قرار بود بعد تابستون درس‌های من شروع بشه. هر چی می‌گذشت می‌دیدم پسرم لب به غذا نمی زنه!😶 پستونک هم نمی‌گرفت و از شیر خشک فراری بود🤐. وابسته به شیر من بود؛ انقدر شیر می‌خورد که من به طرز عجیبی لاغر و اسکلتی شده بودم. هر کی منو می‌دید اینو به روم می‌آورد و من به شوخی😌 می‌گفتم قانون بقای جرمه؛ جرم از یه فردی خارج شده و به فرد دیگه‌ای انتقال پیدا کرده😂. این‌جوری شد که دیدم نمی‌تونم بچه رو بذارم و برم، چون واقعاً گشنه می‌مونه🥺. این بارم قید دانشگاه و حقوق رو زدم؛ البته این دفعه با خیال راحت‌تری قیدش رو زدم چون قبلاً هم یه بار به خاطر شرایط بارداری، پذیرش دانشگاه رو رها کرده بودم🤭. تا ۲۷ سالگی‌م که پسرم به دنیا اومد، یکی از ارزش‌های بزرگ زندگی‌م که از نوجوونی توی وجودم شکل گرفته بود و کلی با مادرم در موردش حرف می‌زدیم، همین درس خوندن و فعالیت اجتماعی برای یه دختر مذهبی و چادری بود. همین چادری بودن رو هم مادرم با شیرینی برامون جا انداختن و تبدیل به ارزش کردن. ما توی فامیلی بودیم که هیچ‌کس حجاب چادر نداشت و اوایل که مسخره می‌شدیم، خیلی احساس بدی داشتیم. اما مامانم فلسفه‌شو برامون می‌گفتن. هدف من این بود که یه خانم فعال اجتماعی چادری یا یه استاد دانشگاه چادری بشم🥰 و معرف خوبی از خانم‌های مذهبی توی جامعه باشم😉. به همین خاطر تا قبل تولد پسرم، تمام زندگی‌م بر همین مدار می‌چرخید و این ارزش و رسالت بزرگ زندگی من، چه توی ایران و چه توی کانادا بود. اما بعد از تجربهٔ مادری که برام خیلی شیرین بود خداروشکر، مدام به این فکر می‌کردم که چه اشتباهی کردیم زودتر بچه‌دار نشدیم! با خودم می‌گفتم ما قبلاً خیلی خوش بودیم با هم، خیلی سفر می‌رفتیم، ولی دلمون به چی خوش بود تو خونه؟! جذابیت خونه‌مون چی بود، وقتی محمدعلی رو نداشتیم؟!🥲 الان تموم زندگی‌مونه، وقتی نبود چه جوری اصلاً زندگی می‌کردیم؟! نشسته بودم دربارهٔ خودشناسی فکر می‌کردم... با خودم می‌گفتم که وظیفه‌م توی دنیا مگه فقط درس خوندنه؟🧐 و این قضیه اون‌قدر برام بزرگ شد که کل زندگی‌مو فرا گرفت. می‌گفتم خدا منو خلق کرد و بهم امکان حیات داد که چیکار کنم؟ رسالتم از انسان بودن و زن بودن چیه؟ خدا از من چه توقعی داره؟ چی برای ابدیتم بهتره؟ نکنه دارم اشتباه میکنم؟! آیا من خلق شدم که یه مهندس یا یه استاد دانشگاه بشم و تمام؟ من برای این‌ها می‌تونستم مرد خلق بشم، پس چرا زن خلق شدم، با تمام قابلیت‌های زنانه؟ چه حکمتی پشتش بوده؟ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۵. ‌الان دوران طلایی زندگی‌م برای بچه آوردنه.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) من با محمدعلی یکی یکی قابلیت‌های زنانه‌مو کشف کردم. خیلی از توانایی‌هایی که وقتی پسرم نبود، اصلاً از وجودشون خبر نداشتم رو، تازه داشتم می‌شناختم. با خودم می‌گفتم خدا چرا اینا رو توی وجود من گذاشته؟ یه انتظاری داره دیگه ازم. مادر این بچه چه کسی غیر من می‌تونه باشه؟ درحالی‌که هر شغلی می‌خواستم، می‌شد به راحتی یکی دیگه بیاد جای من! من قبلاً داشتم برای به دست آوردن جایگاهی تلاش می‌کردم که خیلی از آدم‌ها براش مناسب بودن. مردهایی که نمی‌تونستن مادر بشن، ولی به اندازهٔ خودشون در اون جایگاه می‌تونستن خوب باشن. اما توی مادری کردن برای پسرم کسی نمی‌تونست جای منو بگیره!😉☺️ حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) دعایی دارن که می‌گن «خدایا اون چیزی که وظیفمه، تو انجامش منو موفق بدار.» من بعد از کلی فکر، به این نتیجه رسیدم که رسالتم، مادری و پرورش انسانه. واقعاً چی ارزشمندتر از اینه که خدا برای رشد و پرورش مخلوقاتش، روی من حساب کرده و منو مأمور این کار کرده؟ هر کی هم از من بپرسه «چرا بچه آوردی؟ آیا واقعاً به نفعته؟» می‌گم اون دنیا دست من خالیه و اگه خدا از من بپرسه عمرت رو در چه راهی صرف کردی؟ می‌گم: «خدایا تو برای خلقت اشرف مخلوقاتت به خودت احسنت گفتی🥹، و من سعی کردم نقشی توی پرورش این اشرف مخلوقات داشته باشم». و در واقع من برای منفعت خودم دارم بچه میارم😉. مدام توی خونه در این مورد فکر می‌کردم و می‌دیدم که خدا به کمک این حقایق فطری، راه رو نشونم می‌ده. توی حرف‌های بزرگان هم اینو می‌دیدم. مثلاً امام خمینی (رحمه‌الله‌علیه) می‌گفتن: «اشرف کارها در عالم مادری ست». شنیدن این جمله منو به پرواز در می‌آورد🥰. این شده بود یه چراغ روشن که من ازش قوت می‌گرفتم. خداروشکر می‌کردم که به این نتیجه رسیدم. من یه قدم به سمت خدا رفته بودم و خدا دائم داشت کلی در رو به روم باز می‌کرد💛. یادمه یه روزی که محمدعلی رو برده بودم شن بازی کنه، خانومی رو دیدم که چهار تا بچه داشت و پنجمی رو هم با فاصلهٔ کمی باردار بود. یکی از خانوما ازش پرسید: «فاصله بچه‌ها نزدیک نیست؟ خیلی زود نیاوردی؟🫣» اون خانم مطلب خیلی جالبی گفت که هنوزم چهره و صداش توی ذهنم مونده. گفت: «الان زمان طلایی (گلدن تایم) زندگی‌م برای بچه آوردنه. من نمی‌خوام بگذره و از دستش بدم. بعداً هم می‌تونم برگردم سر کارم و درس بخونم، اما الان رو خرج چیز دیگه نمی‌کنم و فقط بچه میارم.» اینجا بود که متوجه شدم با هدایت فطرتش، اون خانومی که نمی‌دونم اصلاً چه دین و آیینی داشت، همون فکری رو داشت که من مسلمون داشتم☺️. فکر می‌کردم اگه آدم به دور از هیاهوها و تشویق و تمجیدها و فشارهای اطرافیان برای پیشرفت‌های اجتماعی، خوب فکر کنه، به نتیجه می‌رسه که چرا خلق شده😇. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۶. خودمو توی بچه‌هام تکثیر می‌کنم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) فکرهایی که دربارهٔ هدف و مأموریتم می‌کردم و نکته‌های جدیدی که به ذهنم می‌رسید، منو خوشحال می‌کرد. از لحاظ نظری و تئوری کاملاً اقناع بودم، ولی یه جایی توی عمل، خیلی برام سخت شد😥. توی دورهمی‌ها و هیئت‌هامون دوستامو می‌دیدم که هم‌زمان با هم شروع کرده بودیم ، ولی اونا برعکس من🥲، پیشرفت درسی خیلی زیادی داشتن. مثلاً اون دوستمون که باهم برای تافل می‌خوندیم، با اینکه از دانشگاه آزاد شیراز مدرک گرفته بود، ولی تونست پذیرش SFU رو بگیره. می‌دیدم همه دارن پیشرفت می‌کنن و با خودم می‌گفتم: «نکنه من عقب موندم؟! نکنه من کم می‌ذارم و کوتاهی می‌کنم؟😞 ندیدی فلانی با بچه تونست درس بخونه؟ تو چرا نمی‌تونی؟😏» بعد خودم جواب خودمو می‌دادم: «شرایط آدما فرق می‌کنه. ارزش‌هاشون فرق داره. من دست تنهام و نمی‌تونم به هر مهد و پرستاری اعتماد کنم و بچه رو تحت هر شرایطی، هر جایی بذارم و به کار خودم برسم.» هی با خودم می‌گفتم: «نه، تو داری کار درست خودت رو انجام می‌دی🥰 و خدا هم این‌جوری ازت راضی‌تره.» طی این گفتگوها با خودم؛ نه ناگهانی، بلکه به مرور این رضایت، توی وجودم نهادینه شد☺️. دیگه به جایی رسیده بودم که اگه می‌دیدم یکی از دوستام که دختر عاقلی حسابش می‌کردم، می‌گفت داره دکتری شروع می‌کنه، تو دل خودم بهش می‌گفتم آخه بندهٔ خدا تو دیگه چرا این کار رو کردی؟!🥺 و واقعاً خیلی‌ها بودن که تازه توی اوایل سی سالگی دکترا رو شروع کرده بودن و با اون همه آزمایشگاه و کار عملی و... معلوم نبود کی تموم بشه و آیا بعدش بتونن بچه‌دار بشن یا نه🥲. می‌دیدم که متأسفانه بعضی‌هاشون توی همین شرایط چقدر افسرده شده بودن😥. بعدها که چند فرزندی شدیم، بعضی از دوستام بهم می‌گفتن: «خودت چی پس؟😏 تا کی همه‌ش بچه بچه؟ بچه وفا نداره و می‌ره و...» می‌گفتم: «من کاری ندارم می‌رن یا نه، بچه‌ها انگار که خود من هستن🥰. من دارم خودم رو توی بچه‌هام تکثیر می‌کنم. اینکه امام خمینی (رحمة‌الله‌) می‌گفتن ما مفتخریم که زنان ما در تمام عرصه‌های اجتماعی سیاسی فرهنگی نظامی و... فعالیت دارند، من خودم رو همون زنی می‌بینم که در تمام این صحنه‌ها فعالیت داره، علی‌رغم اینکه نشستم تو خونه و عملاً انگار که هیچ فعالیتی ندارم😉. قرار بوده من یه نفر به تنهایی توی جامعه موثر باشم؟ حالا قراره چند تا از من و تفکر من، توی جامعه فعال بشن و ان‌شالله خیر برسونن😍 و خدا هم امیدوارم به نیت‌هام برکت بده. من نمی‌دونم آزمایش‌های خدا چطور پیش می‌ره و چقدر از پسشون برمیام، ولی امید دارم به کمک و لطف خدا.» همین‌طور که محمدعلی بزرگ می‌شد، خانواده‌هایی رو می‌دیدم که پدر و مادر دوست داشتن برگردن و حتی اعتراف می‌کردن🥺 که اشتباه کردیم موندیم، ولی چون بچه‌هاشون اون‌جا مدرسه رفته بودن و دوست و رفیق داشتن و خودشونو اون‌جا پیدا کرده بودن، حاضر نبودن برگردن، و پدر و مادر هم به خاطر اونا مونده بودن. به این فکر می‌کردم که اگه محمدعلی هم به سن مدرسه برسه، دیگه نمی‌تونیم برش گردونیم ایران😓 و اگه برگردیم هم در اولین فرصت مهاجرت می‌کنه کانادا. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
‌ تو این مدت با شخصیت های خیلی خاصی توی کتاب های پویش کتاب‌خوانی آشنا شدیم😍 این بار میخوایم بریم با یه زن قوی و پرتلاش جنوبی آشنا بشیم که خیلی زندگی خاص و متفاوتی داشته😁 📚 قراره کتاب «جنگ فرخنده» رو باهم بخونیم. کتاب از سال های قبل انقلاب زندگی این بانو رو روایت میکنه و سیر تغییر و تحولات شخصیتی ایشون رو به نمایش میگذاره 😍 فرخنده خانم قبل از انقلاب درس پرستاری میخونه و با آدمای خاصی آشنا میشه و شکست هایی تو زندگی میخوره. بعد کم‌کم با انقلاب آشنا میشه و توی این مسیر قدم بر می‌داره و بعد انقلاب هم تو جبهه‌ها به عنوان پرستار خدمت میکنه🌺 بعد هم به کار پرستاری ادامه میده و همسر یک جانباز میشه و با سختی های این زندگی دست و پنجه نرم میکنه 🧐 سختی های از جنس روح و روان! سیر تحولات این خانوم اینقدر زیبا و تدریجی رقم میخوره که از شنیدنش لذت خواهید برد 😍 از اونجایی که نسخه صوتی این کتاب زیبا تو ایران صدا هست، میتونید رایگان دانلود کنید و گوش بدید😁 ⌛ مهلت شرکت در پویش: تا پایان شهریور ماه 🏆 جوایز: ۱۰ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه اگه شماهم دوست دارید این کتاب جذاب رو بخونید و توی گروه همخوانی عضو بشید، بیاید توی کانال زیر: 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلد نبودم نماز بخوانم. مغرور بودم و نمی‌خواستم از کسی بپرسم. در خلوت خودم و دور از چشم دیگران نماز می‌خواندم. ترتیب و قرائت درست را نمی‌دانستم؛ اما همین‌که می‌گفتم سبحان الله، دلم قرص می‌شد، آرام می‌شدم. یک روز بابا بشیری غافل‌گیرم کرد. نمازم که تمام شد، گفت: «فرخنده باباتی! چندتا رکوع رفتی؟» گفتم: «رکوع کدومش بود؟» زد زیر خنده ... 📚 برشی از کتاب جنگ فرخنده 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۱۷. اونایی که اونجا موندن، بچه‌هاشونو از دست دادن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) با خانواده‌هایی مشورت می‌کردم که بیست سی سال بود اونجا زندگی می‌کردن و جالب بود حتی یه خانواده هم نمی‌گرفت من خوشحالم از اینکه اینجا اومدم و موندم😥. یکی‌شون به من می‌گفت اینجا موندن مثل این می‌مونه که بچه‌تو بندازی‌ توی یه رودخونهٔ پر تلاطم، بعد بگی خلاف جهت آب شنا کن!🥺 باید برای تک تک اعتقادات و ابتدائی‌ترین کارهات، یه عالمه به بچه‌ت توضیح بدی که چرا ما با بقیه فرق داریم! و همین پیرت می‌کنه😣. خانواده‌ای اونجا بودن که خانوم استاد دانشگاه UBC بود و همسرش هم شغل و درامد خوبی داشت. دو تا دختر داشتن و به خاطر اینکه بچه‌هاشون تو مدرسهٔ مسجد شیعیان درس بخونن، خونه‌شونو جابه‌جا کرده بودن. اون اوایل هر دو دخترشون که ماشالله خیلی هم خوشگل بودن، محجوبانه می‌گشتن و تیپ‌های پوشیده داشتن، اما چند سالی که گذشت و وارد نوجوونی شدن، دیگه به زور روسری سرشون می‌کردن! مادرشون همیشه آه می‌کشید و می‌گفت ما اشتباه کردیم😓. همهٔ تلاشمونو کردیم، ولی بچه‌هامونو از دست دادیم. دختر مسئول مراسم‌هامون هم که محجبه بود، خاطراتی از زجر کشیدن‌هاش توی مدارس اون‌جا می‌گفت که عجیب بود. یکی از برادرهاش اون‌قدری پیش رفته بود که دیگه رسماً یه کانادایی شده بود و حتی حاضر نبود با یه دختر ایرانی ازدواج کنه🥲. با خودم می‌گفتم من نهایتاً بتونم نماز و حجاب و روزه رو به بچه ‌هام یاد بدم، ولی استکبارستیزی و تولی و تبری رو چیکار کنم؟🫣🤔 نماد استکبار چیه غیر از کشوری که داره تحت حمایتش زندگی می‌کنه؟ چطور بتونه بگه مرگ بر طاغوت و مرگ بر آمریکا؟ فرض بگیریم که بچهٔ من متوجه بشه، بچه‌هاش و نسلش چی؟ اونا دیگه چیزی از این ارزش‌ها یادشون می‌مونه به جز اینکه یه پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی دارن؟🥺 دوری از خانواده هم خیلی اذیتم می‌کرد. می‌گفتم مگه چقدر زنده‌ایم که مامانم توی ایران غصه بخوره که فلان جا رفتیم تو نبودی، فلان چیزو خوردیم که تو دوست داری و خودت نبودی و... همه‌ش هم فکر می‌کردن که حیف شد، یه بچه ای داشتیم که دورهم خوش بودیم، گذاشت و رفت و فقط سالی دو سه هفته می‌بینیمش. منم اون‌جا هر جایی می‌رفتم و هر غذایی می‌خوردم یاد مامانم بودم. توی هر خوشی انگار یه چیزی کم داشتم😥. همسرم هم با اینکه اولش قصد داشتن برای زندگی کانادا بمونن، ولی به مرور نظرشون عوض شد و تصمیم گرفتن برگردن🥰. می‌گفتن اینکه ما توی کانادا مالیات می‌دیم و ازش برای جنگ علیه مسلمان‌ها و مردم مظلوم استفاده می‌شه، مثل اینه که توی جنایت‌هاشون شریک باشیم. یه روایت از امام کاظم (علیه‌السلام) شنیده بودن که صفوان جمال رو به شدت نهی می‌کنن از اینکه شترهاش رو به هارون اجاره بده و حتی به اندازهٔ مدتی که قراره اجرتش رو بگیره، امید داشته باشه که اون حاکم طاغوت زنده بمونه. این برامون اتمام حجت بود و به خیلی از دوستامون هم گفتیم این روایت رو.🫣 از طرفی فکر می‌کردیم که ما توی بهترین دانشگاه دولتی ایران درس خوندیم و این‌قدر برامون از بیت‌المال سرمایه‌گذاری شده به امید اینکه یه خیری به کشور خودمون برسونیم، اون وقت درست نیست ما کلا بریم یه جای دیگه زندگی کنیم و کشورمون رو رها کنیم. بعدها که برگشتیم ایران، دانشجوهای همسرم مدام ازشون سوال می‌کردن علت برگشتنتون چی بوده و چرا اون زندگی و امکانات رو رها کردید. چون هی باید جواب می‌دادن و بحث‌ها طولانی هم بود، تصمیم گرفتن یه جزوه‌ای در این مورد بنویسن. دو سه سالی طول کشید و تبدیل به یه کتاب شد به اسم "چرا به ایران برگشتم". از بی‌تجربگی‌مون😓، چاپ این کتاب رو به نهاد رهبری در امور دانشجویان خارج از کشور، دادیم که متاسفانه کم‌لطفی و کم‌توجهی‌شون باعث شد دلشون برای بودجهٔ دولتی نسوزه و فقط ۵۰۰ جلد ازش چاپ کردن و به مدت یه سال، تو جشنواره‌های داخلی در حد به‌به و چه‌چه ازش رونمایی کردن و بعدم کنار گذاشتنش😫. کتابی که باید به دست دانشجوهای خارج کشور می‌رسید و توی انتخاب مسیر آینده کمکشون می‌کرد، این‌جوری از دست رفت. ناشرهای دیگه هم چون قبلاً کتاب توسط ناشر دیگه‌ای چاپ شده بود، قبول نکردن چاپ مجدد کنن🥺 و تلاش‌های چند سالهٔ همسرم برای این کتاب بر باد رفت. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۸. اوایل بارداری دوم، برای همیشه برگشتیم ایران.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) تصمیمون برای برگشت به ایران قطعی شد، ولی خدا برامون یه شگفتانه داشت!😉 محمدعلی رو دو سال قمری از شیر گرفتم و همون ماه باردار شدم. خداروشکر بارداری خیلی خوبی بود. سوزش معده داشتم ولی حالت تهوعم کمتر بود. هر کی متوجه می‌شد سوزش معده دارم، فکر می‌کرد به خاطر روزه ست🤭 (ماه رمضون بود). دلم نمی‌خواست اون اوایل بقیه متوجه بارداری‌م بشن. برخلاف بارداری قبلی، هم فصل بهار بود، هم خونه‌مون خوب بود، هم ماه رمضون بود و هر پنج روز با دوستامون تقسیم کرده بودیم و خونه هم‌دیگه افطاری ساده داشتیم. دم غروب می‌رفتیم یه جزء قرآن می‌خوندیم و بعدم افطاری، مثل نون و پنیر و خیار گوجه. همون جا شام ساده‌ای هم می‌خوردیم و برمی‌گشتیم. ماه رمضون‌ها اصلاً حس غربت و تنهایی نداشتم🥹. دورهم بودیم و مناسبت‌هایی مثل ولادت امام حسن و شب‌های قدر رو خیلی باشکوه برگزار می‌کردیم. وقتی قصد برگشتن کردیم، یه غصه داشتم. اگه من بچه نداشتم🫣 و دانشگاه می‌رفتم و درامد داشتم، می‌تونستیم با پولی که پس‌انداز کردیم، توی ایران خونه بخریم. ما تمام سعی‌مونو کرده بودیم که خرج‌هامون حداقل باشه و پس‌انداز کنیم، ولی اگه حقوق من هم بود، کارمون خیلی راحت‌تر می‌شد. از طرفی پشتیبانی مالی خانواده‌هامون رو نداشتیم و فقط روی پای خودمون بودیم. از اون‌جا که خدا خیلی مهربونه، هفتهٔ آخری که می‌خواستیم برگردیم و سرمون گرم جمع و جور کردن بود، همسرم یه ایمیل دریافت کردن که یه جایزهٔ علمی ۲۷ هزار دلاری برنده شدن. این همون برکتی بود که به خاطر پسرمون خدا به زندگی ما داد😍. باید کل زندگی رو توی ۶ تا چمدون ۳۲ کیلویی جا می‌دادم و خیلی فشار روم بود.😫. یه عالمه لباس و اسباب‌بازی داشتیم. بعضی از اسباب‌بازی‌ها هدیه بود و بعضی رو از دست‌دوم فروشی‌های خونگی پیدا کرده بودیم. اون‌جا گاهی خانواده‌ها توی انباری خونه‌شون وسایلی که لازم نداشتن رو برای فروش به صورت دست‌دوم با قیمت کم یا مجانی می‌ذاشتن و فرصت خوبی بود برای خرید😉. لباس‌های نوزادی محمدعلی چند تا چمدون شد. از طرفی از همون اوایل وقتی می‌دیدم فروشگاه‌ها تخفیف زده، لباس نوی پسرونه (حدس می‌زدم بیشتر بچه‌هام پسر می‌شن!😅) با سایزهای مختلف، برای بچه‌های آینده‌مون می‌خریدم. اون لباس‌ها جنس‌های خوبی داشتن و ما هم که برای بچه‌دار شدن برنامهٔ طولانی مدت داشتیم😉، دلم نمی‌اومد نیارمشون ایران. قبل از برگشتمون، هر کدوم از دوستامون که می‌خواستن بیان ایران و می‌تونستن بار بیارن، چمدون رو پر می‌کردیم و می‌دادیم بهشون و لطف می‌کردن می‌آوردن ایران و اونا رو تحویل خانواده‌مون می‌دادن. کلا چهارده تا چمدون شد🤭. باید خونه رو کاملاً تمیز تحویل می‌دادیم و اگه کمترین کثیفی‌ای بود، ازمون جریمه سنگینی می‌گرفتن😕. چند تا از دوستامون هم اومدن برای کمک توی تمیز کردن خونه و یه سری از وسایلمون هم که نشد بار کنیم، سپردیم که یا بدن بره یا اگه به دردشون می‌خوره بردارن. عصر روزی که پرواز داشتیم، از صبح هی می‌نشستم و می‌گفتم دیگه تموم شدم! دیگه نمی‌تونم! اما می‌دیدم دوباره یه جایی یه کاری مونده😫 و مجبور بودم با ته‌موندهٔ انرژی‌م برم سراغش. ۲۴ ساعتی تا ایران پرواز داشتیم. اول ۱۲ ساعتی تا آلمان رفتیم و منم تمام مدت روی صندلی نشسته بودم. بعد هم چند ساعتی فاصلهٔ بین دو پرواز رو روی صندلی‌های فرودگاه بودم، که اصلاً مناسب درازکشیدن نبود😥. سه صبح رسیدیم ایران و دو سه ساعت بعدش دچار لکه‌بینی و خون‌ریزی شدم😭. اصلاً امید نداشتم با اون همه فشار کاری و نشستن‌هام، بچه‌مون بمونه ولی خداروشکر عمرش به دنیا بود و با یه استراحت یکی دوهفته‌ای حالم خوب شد. شهریورماه ۱۳۹۲ بود که برگشتیم ایران. چهار سال تحصیل دورهٔ دکترای همسرم طول کشید و حدود نه ماهی هم پروژهٔ پست دکترا انجام دادن و چون برای استادی دانشگاه علم و صنعت استخدام شده بودن، باید قبل از مهرماه می‌اومدیم. مدتی بعد از برگشتمون، جایزهٔ همسرم رو نقد کردیم که می‌شد ۷۰ میلیون تومن. خودمون هم ۷۰ میلیون پس‌انداز داشتیم و با وام و قرض، تونستیم یه خونهٔ ۷۰ متری به قیمت ۳۱۳ میلیون بگیریم. علاوه بر خونه، یه پراید هم خریدیم😍. از دیدن ماشینمون خیلی ذوق داشتم و می‌گفتم خدایا ما پنج سال هی رفتیم ایستگاه اتوبوس و مترو و انتظار کشیدیم تا برسیم به مقصدمون، حالا شکرت که راحت می‌شینیم تو ماشین و می‌ریم. پرایدمون برام بهترین ماشین دنیاست😅😍. همونی که ما رو از بی‌ماشینی درآورد. با اینکه الان یه ماشین دیگه داریم ولی به همسرم پیشنهاد دادم اینو نگهش داریم. با وجود سر و صداهایی که از همه جاش در میاد، خیلی برام دوست داشتنیه☺️. 🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif