«۱۴. نتونستم پسر شش ماههم رو بذارم خونه و برم دانشگاه.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
وقتی نتونستم مراحل پذیرش دانشگاه UBC رو ادامه بدم، برای خودم برنامه ریختم که وقتی محمدعلی به شش ماهگی رسید و غذاخور و شیشهخور شد😍، میتونم ساعتهایی از روز بسپرمش به همسرم و دوباره مشغول درسم بشم😇.
توی ونکوور دو تا دانشگاه بود؛ یکی دانشگاه UBC که فاصلهٔ کمی تا خونهمون داشت و همسرم هم همونجا درس میخوندن و شرایطش برام خیلی خوب بود، اما به خاطر شرایط ویار و بارداری نشد اونجا درس بخونم🥲.
اون یکی دانشگاه یعنی SFU هم دور بود و روزی حدود یکی دو ساعتی باید توی راه رفت و برگشت میبودم🙃. ولی کمک هزینه دانشجویی داشت و اینجوری با شهریهٔ همسرم، دو تا حقوق میگرفتیم و میتونستیم کلی پسانداز کنیم☺️.
با خودم میگفتم عیبی نداره راهش زیاده، یه مقدار همسرم کارشونو سبک میکنن و بچه رو نگه میدارن تا من برم دانشگاه و بیام.
با یکی از اساتید اونجا هم صحبت کردم و موافقت کردن که مصاحبه کنیم و فرآیند پذیرش رو شروع کنیم.
تعطیلات عید اومدیم ایران و قرار بود بعد تابستون درسهای من شروع بشه. هر چی میگذشت میدیدم پسرم لب به غذا نمی زنه!😶 پستونک هم نمیگرفت و از شیر خشک فراری بود🤐. وابسته به شیر من بود؛ انقدر شیر میخورد که من به طرز عجیبی لاغر و اسکلتی شده بودم. هر کی منو میدید اینو به روم میآورد و من به شوخی😌 میگفتم قانون بقای جرمه؛ جرم از یه فردی خارج شده و به فرد دیگهای انتقال پیدا کرده😂.
اینجوری شد که دیدم نمیتونم بچه رو بذارم و برم، چون واقعاً گشنه میمونه🥺. این بارم قید دانشگاه و حقوق رو زدم؛ البته این دفعه با خیال راحتتری قیدش رو زدم چون قبلاً هم یه بار به خاطر شرایط بارداری، پذیرش دانشگاه رو رها کرده بودم🤭.
تا ۲۷ سالگیم که پسرم به دنیا اومد، یکی از ارزشهای بزرگ زندگیم که از نوجوونی توی وجودم شکل گرفته بود و کلی با مادرم در موردش حرف میزدیم، همین درس خوندن و فعالیت اجتماعی برای یه دختر مذهبی و چادری بود.
همین چادری بودن رو هم مادرم با شیرینی برامون جا انداختن و تبدیل به ارزش کردن. ما توی فامیلی بودیم که هیچکس حجاب چادر نداشت و اوایل که مسخره میشدیم، خیلی احساس بدی داشتیم. اما مامانم فلسفهشو برامون میگفتن.
هدف من این بود که یه خانم فعال اجتماعی چادری یا یه استاد دانشگاه چادری بشم🥰 و معرف خوبی از خانمهای مذهبی توی جامعه باشم😉.
به همین خاطر تا قبل تولد پسرم، تمام زندگیم بر همین مدار میچرخید و این ارزش و رسالت بزرگ زندگی من، چه توی ایران و چه توی کانادا بود.
اما بعد از تجربهٔ مادری که برام خیلی شیرین بود خداروشکر، مدام به این فکر میکردم که چه اشتباهی کردیم زودتر بچهدار نشدیم! با خودم میگفتم ما قبلاً خیلی خوش بودیم با هم، خیلی سفر میرفتیم، ولی دلمون به چی خوش بود تو خونه؟! جذابیت خونهمون چی بود، وقتی محمدعلی رو نداشتیم؟!🥲
الان تموم زندگیمونه، وقتی نبود چه جوری اصلاً زندگی میکردیم؟!
نشسته بودم دربارهٔ خودشناسی فکر میکردم... با خودم میگفتم که وظیفهم توی دنیا مگه فقط درس خوندنه؟🧐 و این قضیه اونقدر برام بزرگ شد که کل زندگیمو فرا گرفت. میگفتم خدا منو خلق کرد و بهم امکان حیات داد که چیکار کنم؟ رسالتم از انسان بودن و زن بودن چیه؟ خدا از من چه توقعی داره؟ چی برای ابدیتم بهتره؟ نکنه دارم اشتباه میکنم؟! آیا من خلق شدم که یه مهندس یا یه استاد دانشگاه بشم و تمام؟ من برای اینها میتونستم مرد خلق بشم، پس چرا زن خلق شدم، با تمام قابلیتهای زنانه؟ چه حکمتی پشتش بوده؟
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵. الان دوران طلایی زندگیم برای بچه آوردنه.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
من با محمدعلی یکی یکی قابلیتهای زنانهمو کشف کردم. خیلی از تواناییهایی که وقتی پسرم نبود، اصلاً از وجودشون خبر نداشتم رو، تازه داشتم میشناختم.
با خودم میگفتم خدا چرا اینا رو توی وجود من گذاشته؟ یه انتظاری داره دیگه ازم. مادر این بچه چه کسی غیر من میتونه باشه؟ درحالیکه هر شغلی میخواستم، میشد به راحتی یکی دیگه بیاد جای من! من قبلاً داشتم برای به دست آوردن جایگاهی تلاش میکردم که خیلی از آدمها براش مناسب بودن. مردهایی که نمیتونستن مادر بشن، ولی به اندازهٔ خودشون در اون جایگاه میتونستن خوب باشن. اما توی مادری کردن برای پسرم کسی نمیتونست جای منو بگیره!😉☺️
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) دعایی دارن که میگن «خدایا اون چیزی که وظیفمه، تو انجامش منو موفق بدار.»
من بعد از کلی فکر، به این نتیجه رسیدم که رسالتم، مادری و پرورش انسانه. واقعاً چی ارزشمندتر از اینه که خدا برای رشد و پرورش مخلوقاتش، روی من حساب کرده و منو مأمور این کار کرده؟ هر کی هم از من بپرسه «چرا بچه آوردی؟ آیا واقعاً به نفعته؟» میگم اون دنیا دست من خالیه و اگه خدا از من بپرسه عمرت رو در چه راهی صرف کردی؟ میگم: «خدایا تو برای خلقت اشرف مخلوقاتت به خودت احسنت گفتی🥹، و من سعی کردم نقشی توی پرورش این اشرف مخلوقات داشته باشم». و در واقع من برای منفعت خودم دارم بچه میارم😉.
مدام توی خونه در این مورد فکر میکردم و میدیدم که خدا به کمک این حقایق فطری، راه رو نشونم میده. توی حرفهای بزرگان هم اینو میدیدم. مثلاً امام خمینی (رحمهاللهعلیه) میگفتن: «اشرف کارها در عالم مادری ست». شنیدن این جمله منو به پرواز در میآورد🥰. این شده بود یه چراغ روشن که من ازش قوت میگرفتم. خداروشکر میکردم که به این نتیجه رسیدم. من یه قدم به سمت خدا رفته بودم و خدا دائم داشت کلی در رو به روم باز میکرد💛.
یادمه یه روزی که محمدعلی رو برده بودم شن بازی کنه، خانومی رو دیدم که چهار تا بچه داشت و پنجمی رو هم با فاصلهٔ کمی باردار بود. یکی از خانوما ازش پرسید: «فاصله بچهها نزدیک نیست؟ خیلی زود نیاوردی؟🫣» اون خانم مطلب خیلی جالبی گفت که هنوزم چهره و صداش توی ذهنم مونده. گفت: «الان زمان طلایی (گلدن تایم) زندگیم برای بچه آوردنه. من نمیخوام بگذره و از دستش بدم. بعداً هم میتونم برگردم سر کارم و درس بخونم، اما الان رو خرج چیز دیگه نمیکنم و فقط بچه میارم.»
اینجا بود که متوجه شدم با هدایت فطرتش، اون خانومی که نمیدونم اصلاً چه دین و آیینی داشت، همون فکری رو داشت که من مسلمون داشتم☺️.
فکر میکردم اگه آدم به دور از هیاهوها و تشویق و تمجیدها و فشارهای اطرافیان برای پیشرفتهای اجتماعی، خوب فکر کنه، به نتیجه میرسه که چرا خلق شده😇.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۶. خودمو توی بچههام تکثیر میکنم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
فکرهایی که دربارهٔ هدف و مأموریتم میکردم و نکتههای جدیدی که به ذهنم میرسید، منو خوشحال میکرد. از لحاظ نظری و تئوری کاملاً اقناع بودم، ولی یه جایی توی عمل، خیلی برام سخت شد😥.
توی دورهمیها و هیئتهامون دوستامو میدیدم که همزمان با هم شروع کرده بودیم ، ولی اونا برعکس من🥲، پیشرفت درسی خیلی زیادی داشتن.
مثلاً اون دوستمون که باهم برای تافل میخوندیم، با اینکه از دانشگاه آزاد شیراز مدرک گرفته بود، ولی تونست پذیرش SFU رو بگیره.
میدیدم همه دارن پیشرفت میکنن و با خودم میگفتم: «نکنه من عقب موندم؟! نکنه من کم میذارم و کوتاهی میکنم؟😞 ندیدی فلانی با بچه تونست درس بخونه؟ تو چرا نمیتونی؟😏»
بعد خودم جواب خودمو میدادم: «شرایط آدما فرق میکنه. ارزشهاشون فرق داره. من دست تنهام و نمیتونم به هر مهد و پرستاری اعتماد کنم و بچه رو تحت هر شرایطی، هر جایی بذارم و به کار خودم برسم.» هی با خودم میگفتم: «نه، تو داری کار درست خودت رو انجام میدی🥰 و خدا هم اینجوری ازت راضیتره.»
طی این گفتگوها با خودم؛ نه ناگهانی، بلکه به مرور این رضایت، توی وجودم نهادینه شد☺️.
دیگه به جایی رسیده بودم که اگه میدیدم یکی از دوستام که دختر عاقلی حسابش میکردم، میگفت داره دکتری شروع میکنه، تو دل خودم بهش میگفتم آخه بندهٔ خدا تو دیگه چرا این کار رو کردی؟!🥺 و واقعاً خیلیها بودن که تازه توی اوایل سی سالگی دکترا رو شروع کرده بودن و با اون همه آزمایشگاه و کار عملی و... معلوم نبود کی تموم بشه و آیا بعدش بتونن بچهدار بشن یا نه🥲. میدیدم که متأسفانه بعضیهاشون توی همین شرایط چقدر افسرده شده بودن😥.
بعدها که چند فرزندی شدیم، بعضی از دوستام بهم میگفتن: «خودت چی پس؟😏 تا کی همهش بچه بچه؟ بچه وفا نداره و میره و...» میگفتم: «من کاری ندارم میرن یا نه، بچهها انگار که خود من هستن🥰. من دارم خودم رو توی بچههام تکثیر میکنم. اینکه امام خمینی (رحمةالله) میگفتن ما مفتخریم که زنان ما در تمام عرصههای اجتماعی سیاسی فرهنگی نظامی و... فعالیت دارند، من خودم رو همون زنی میبینم که در تمام این صحنهها فعالیت داره، علیرغم اینکه نشستم تو خونه و عملاً انگار که هیچ فعالیتی ندارم😉. قرار بوده من یه نفر به تنهایی توی جامعه موثر باشم؟ حالا قراره چند تا از من و تفکر من، توی جامعه فعال بشن و انشالله خیر برسونن😍 و خدا هم امیدوارم به نیتهام برکت بده. من نمیدونم آزمایشهای خدا چطور پیش میره و چقدر از پسشون برمیام، ولی امید دارم به کمک و لطف خدا.»
همینطور که محمدعلی بزرگ میشد، خانوادههایی رو میدیدم که پدر و مادر دوست داشتن برگردن و حتی اعتراف میکردن🥺 که اشتباه کردیم موندیم، ولی چون بچههاشون اونجا مدرسه رفته بودن و دوست و رفیق داشتن و خودشونو اونجا پیدا کرده بودن، حاضر نبودن برگردن، و پدر و مادر هم به خاطر اونا مونده بودن.
به این فکر میکردم که اگه محمدعلی هم به سن مدرسه برسه، دیگه نمیتونیم برش گردونیم ایران😓 و اگه برگردیم هم در اولین فرصت مهاجرت میکنه کانادا.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
تو این مدت با شخصیت های خیلی خاصی توی کتاب های پویش کتابخوانی آشنا شدیم😍
این بار میخوایم بریم با یه زن قوی و پرتلاش جنوبی آشنا بشیم که خیلی زندگی خاص و متفاوتی داشته😁
📚 قراره کتاب «جنگ فرخنده» رو باهم بخونیم.
کتاب از سال های قبل انقلاب زندگی این بانو رو روایت میکنه و سیر تغییر و تحولات شخصیتی ایشون رو به نمایش میگذاره 😍
فرخنده خانم قبل از انقلاب درس پرستاری میخونه و با آدمای خاصی آشنا میشه و شکست هایی تو زندگی میخوره.
بعد کمکم با انقلاب آشنا میشه و توی این مسیر قدم بر میداره و بعد انقلاب هم تو جبههها به عنوان پرستار خدمت میکنه🌺
بعد هم به کار پرستاری ادامه میده و همسر یک جانباز میشه و با سختی های این زندگی دست و پنجه نرم میکنه 🧐 سختی های از جنس روح و روان!
سیر تحولات این خانوم اینقدر زیبا و تدریجی رقم میخوره که از شنیدنش لذت خواهید برد 😍
از اونجایی که نسخه صوتی این کتاب زیبا تو ایران صدا هست، میتونید رایگان دانلود کنید و گوش بدید😁
⌛ مهلت شرکت در پویش: تا پایان شهریور ماه
🏆 جوایز: ۱۰ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه
اگه شماهم دوست دارید این کتاب جذاب رو بخونید و توی گروه همخوانی عضو بشید، بیاید توی کانال زیر:
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
بلد نبودم نماز بخوانم. مغرور بودم و نمیخواستم از کسی بپرسم. در خلوت خودم و دور از چشم دیگران نماز میخواندم.
ترتیب و قرائت درست را نمیدانستم؛ اما همینکه میگفتم سبحان الله، دلم قرص میشد، آرام میشدم.
یک روز بابا بشیری غافلگیرم کرد.
نمازم که تمام شد، گفت: «فرخنده باباتی! چندتا رکوع رفتی؟»
گفتم: «رکوع کدومش بود؟»
زد زیر خنده ...
📚 برشی از کتاب جنگ فرخنده
#پویش_کتاب_مادران_شریف
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۱۷. اونایی که اونجا موندن، بچههاشونو از دست دادن.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
با خانوادههایی مشورت میکردم که بیست سی سال بود اونجا زندگی میکردن و جالب بود حتی یه خانواده هم نمیگرفت من خوشحالم از اینکه اینجا اومدم و موندم😥. یکیشون به من میگفت اینجا موندن مثل این میمونه که بچهتو بندازی توی یه رودخونهٔ پر تلاطم، بعد بگی خلاف جهت آب شنا کن!🥺 باید برای تک تک اعتقادات و ابتدائیترین کارهات، یه عالمه به بچهت توضیح بدی که چرا ما با بقیه فرق داریم! و همین پیرت میکنه😣.
خانوادهای اونجا بودن که خانوم استاد دانشگاه UBC بود و همسرش هم شغل و درامد خوبی داشت. دو تا دختر داشتن و به خاطر اینکه بچههاشون تو مدرسهٔ مسجد شیعیان درس بخونن، خونهشونو جابهجا کرده بودن. اون اوایل هر دو دخترشون که ماشالله خیلی هم خوشگل بودن، محجوبانه میگشتن و تیپهای پوشیده داشتن، اما چند سالی که گذشت و وارد نوجوونی شدن، دیگه به زور روسری سرشون میکردن! مادرشون همیشه آه میکشید و میگفت ما اشتباه کردیم😓. همهٔ تلاشمونو کردیم، ولی بچههامونو از دست دادیم.
دختر مسئول مراسمهامون هم که محجبه بود، خاطراتی از زجر کشیدنهاش توی مدارس اونجا میگفت که عجیب بود. یکی از برادرهاش اونقدری پیش رفته بود که دیگه رسماً یه کانادایی شده بود و حتی حاضر نبود با یه دختر ایرانی ازدواج کنه🥲.
با خودم میگفتم من نهایتاً بتونم نماز و حجاب و روزه رو به بچه هام یاد بدم، ولی استکبارستیزی و تولی و تبری رو چیکار کنم؟🫣🤔 نماد استکبار چیه غیر از کشوری که داره تحت حمایتش زندگی میکنه؟ چطور بتونه بگه مرگ بر طاغوت و مرگ بر آمریکا؟ فرض بگیریم که بچهٔ من متوجه بشه، بچههاش و نسلش چی؟ اونا دیگه چیزی از این ارزشها یادشون میمونه به جز اینکه یه پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی دارن؟🥺
دوری از خانواده هم خیلی اذیتم میکرد. میگفتم مگه چقدر زندهایم که مامانم توی ایران غصه بخوره که فلان جا رفتیم تو نبودی، فلان چیزو خوردیم که تو دوست داری و خودت نبودی و...
همهش هم فکر میکردن که حیف شد، یه بچه ای داشتیم که دورهم خوش بودیم، گذاشت و رفت و فقط سالی دو سه هفته میبینیمش. منم اونجا هر جایی میرفتم و هر غذایی میخوردم یاد مامانم بودم. توی هر خوشی انگار یه چیزی کم داشتم😥.
همسرم هم با اینکه اولش قصد داشتن برای زندگی کانادا بمونن، ولی به مرور نظرشون عوض شد و تصمیم گرفتن برگردن🥰. میگفتن اینکه ما توی کانادا مالیات میدیم و ازش برای جنگ علیه مسلمانها و مردم مظلوم استفاده میشه، مثل اینه که توی جنایتهاشون شریک باشیم.
یه روایت از امام کاظم (علیهالسلام) شنیده بودن که صفوان جمال رو به شدت نهی میکنن از اینکه شترهاش رو به هارون اجاره بده و حتی به اندازهٔ مدتی که قراره اجرتش رو بگیره، امید داشته باشه که اون حاکم طاغوت زنده بمونه. این برامون اتمام حجت بود و به خیلی از دوستامون هم گفتیم این روایت رو.🫣
از طرفی فکر میکردیم که ما توی بهترین دانشگاه دولتی ایران درس خوندیم و اینقدر برامون از بیتالمال سرمایهگذاری شده به امید اینکه یه خیری به کشور خودمون برسونیم، اون وقت درست نیست ما کلا بریم یه جای دیگه زندگی کنیم و کشورمون رو رها کنیم.
بعدها که برگشتیم ایران، دانشجوهای همسرم مدام ازشون سوال میکردن علت برگشتنتون چی بوده و چرا اون زندگی و امکانات رو رها کردید. چون هی باید جواب میدادن و بحثها طولانی هم بود، تصمیم گرفتن یه جزوهای در این مورد بنویسن. دو سه سالی طول کشید و تبدیل به یه کتاب شد به اسم "چرا به ایران برگشتم".
از بیتجربگیمون😓، چاپ این کتاب رو به نهاد رهبری در امور دانشجویان خارج از کشور، دادیم که متاسفانه کملطفی و کمتوجهیشون باعث شد دلشون برای بودجهٔ دولتی نسوزه و فقط ۵۰۰ جلد ازش چاپ کردن و به مدت یه سال، تو جشنوارههای داخلی در حد بهبه و چهچه ازش رونمایی کردن و بعدم کنار گذاشتنش😫.
کتابی که باید به دست دانشجوهای خارج کشور میرسید و توی انتخاب مسیر آینده کمکشون میکرد، اینجوری از دست رفت. ناشرهای دیگه هم چون قبلاً کتاب توسط ناشر دیگهای چاپ شده بود، قبول نکردن چاپ مجدد کنن🥺 و تلاشهای چند سالهٔ همسرم برای این کتاب بر باد رفت.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. اوایل بارداری دوم، برای همیشه برگشتیم ایران.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
تصمیمون برای برگشت به ایران قطعی شد، ولی خدا برامون یه شگفتانه داشت!😉
محمدعلی رو دو سال قمری از شیر گرفتم و همون ماه باردار شدم. خداروشکر بارداری خیلی خوبی بود. سوزش معده داشتم ولی حالت تهوعم کمتر بود. هر کی متوجه میشد سوزش معده دارم، فکر میکرد به خاطر روزه ست🤭 (ماه رمضون بود). دلم نمیخواست اون اوایل بقیه متوجه بارداریم بشن.
برخلاف بارداری قبلی، هم فصل بهار بود، هم خونهمون خوب بود، هم ماه رمضون بود و هر پنج روز با دوستامون تقسیم کرده بودیم و خونه همدیگه افطاری ساده داشتیم. دم غروب میرفتیم یه جزء قرآن میخوندیم و بعدم افطاری، مثل نون و پنیر و خیار گوجه. همون جا شام سادهای هم میخوردیم و برمیگشتیم. ماه رمضونها اصلاً حس غربت و تنهایی نداشتم🥹. دورهم بودیم و مناسبتهایی مثل ولادت امام حسن و شبهای قدر رو خیلی باشکوه برگزار میکردیم.
وقتی قصد برگشتن کردیم، یه غصه داشتم. اگه من بچه نداشتم🫣 و دانشگاه میرفتم و درامد داشتم، میتونستیم با پولی که پسانداز کردیم، توی ایران خونه بخریم.
ما تمام سعیمونو کرده بودیم که خرجهامون حداقل باشه و پسانداز کنیم، ولی اگه حقوق من هم بود، کارمون خیلی راحتتر میشد. از طرفی پشتیبانی مالی خانوادههامون رو نداشتیم و فقط روی پای خودمون بودیم.
از اونجا که خدا خیلی مهربونه، هفتهٔ آخری که میخواستیم برگردیم و سرمون گرم جمع و جور کردن بود، همسرم یه ایمیل دریافت کردن که یه جایزهٔ علمی ۲۷ هزار دلاری برنده شدن. این همون برکتی بود که به خاطر پسرمون خدا به زندگی ما داد😍.
باید کل زندگی رو توی ۶ تا چمدون ۳۲ کیلویی جا میدادم و خیلی فشار روم بود.😫. یه عالمه لباس و اسباببازی داشتیم. بعضی از اسباببازیها هدیه بود و بعضی رو از دستدوم فروشیهای خونگی پیدا کرده بودیم. اونجا گاهی خانوادهها توی انباری خونهشون وسایلی که لازم نداشتن رو برای فروش به صورت دستدوم با قیمت کم یا مجانی میذاشتن و فرصت خوبی بود برای خرید😉.
لباسهای نوزادی محمدعلی چند تا چمدون شد.
از طرفی از همون اوایل وقتی میدیدم فروشگاهها تخفیف زده، لباس نوی پسرونه (حدس میزدم بیشتر بچههام پسر میشن!😅) با سایزهای مختلف، برای بچههای آیندهمون میخریدم.
اون لباسها جنسهای خوبی داشتن و ما هم که برای بچهدار شدن برنامهٔ طولانی مدت داشتیم😉، دلم نمیاومد نیارمشون ایران.
قبل از برگشتمون، هر کدوم از دوستامون که میخواستن بیان ایران و میتونستن بار بیارن، چمدون رو پر میکردیم و میدادیم بهشون و لطف میکردن میآوردن ایران و اونا رو تحویل خانوادهمون میدادن. کلا چهارده تا چمدون شد🤭.
باید خونه رو کاملاً تمیز تحویل میدادیم و اگه کمترین کثیفیای بود، ازمون جریمه سنگینی میگرفتن😕. چند تا از دوستامون هم اومدن برای کمک توی تمیز کردن خونه و یه سری از وسایلمون هم که نشد بار کنیم، سپردیم که یا بدن بره یا اگه به دردشون میخوره بردارن.
عصر روزی که پرواز داشتیم، از صبح هی مینشستم و میگفتم دیگه تموم شدم! دیگه نمیتونم! اما میدیدم دوباره یه جایی یه کاری مونده😫 و مجبور بودم با تهموندهٔ انرژیم برم سراغش.
۲۴ ساعتی تا ایران پرواز داشتیم. اول ۱۲ ساعتی تا آلمان رفتیم و منم تمام مدت روی صندلی نشسته بودم. بعد هم چند ساعتی فاصلهٔ بین دو پرواز رو روی صندلیهای فرودگاه بودم، که اصلاً مناسب درازکشیدن نبود😥.
سه صبح رسیدیم ایران و دو سه ساعت بعدش دچار لکهبینی و خونریزی شدم😭. اصلاً امید نداشتم با اون همه فشار کاری و نشستنهام، بچهمون بمونه ولی خداروشکر عمرش به دنیا بود و با یه استراحت یکی دوهفتهای حالم خوب شد.
شهریورماه ۱۳۹۲ بود که برگشتیم ایران. چهار سال تحصیل دورهٔ دکترای همسرم طول کشید و حدود نه ماهی هم پروژهٔ پست دکترا انجام دادن و چون برای استادی دانشگاه علم و صنعت استخدام شده بودن، باید قبل از مهرماه میاومدیم.
مدتی بعد از برگشتمون، جایزهٔ همسرم رو نقد کردیم که میشد ۷۰ میلیون تومن. خودمون هم ۷۰ میلیون پسانداز داشتیم و با وام و قرض، تونستیم یه خونهٔ ۷۰ متری به قیمت ۳۱۳ میلیون بگیریم.
علاوه بر خونه، یه پراید هم خریدیم😍. از دیدن ماشینمون خیلی ذوق داشتم و میگفتم خدایا ما پنج سال هی رفتیم ایستگاه اتوبوس و مترو و انتظار کشیدیم تا برسیم به مقصدمون، حالا شکرت که راحت میشینیم تو ماشین و میریم.
پرایدمون برام بهترین ماشین دنیاست😅😍. همونی که ما رو از بیماشینی درآورد. با اینکه الان یه ماشین دیگه داریم ولی به همسرم پیشنهاد دادم اینو نگهش داریم. با وجود سر و صداهایی که از همه جاش در میاد، خیلی برام دوست داشتنیه☺️.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین@madaran_sharif