«۱۹. پسر دومم زردی داشت و منم افسردگی گرفته بودم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
بخشی از پول خونهای که خریدیم رو از طریق رهن کامل مستاجر پرداخت کردیم و نمیتونستیم خونهٔ خودمون ساکن بشیم. یه خونه نزدیک مامانم اجاره کردیم. قدیمی بود و یه خوابه، زندگی کانادا دید منو باز کرده بود و یه خوابه بودنش برام کفایت میکرد☺️.
فقط یه مشکلی که داشتیم، نداشتن اسباب و اثاث خونه بود!😅 قبل از رفتن همهٔ جهازم رو فروخته بودم و عملاً فقط چند تیکه خرده ریزه مونده بود. پولی هم نداشتیم🥲 و همه رو برای خرید خونه و ماشین داده بودیم.
یه یخچال دستدوم، یه لباسشویی ایرانی و یه گاز ایرانی خریدیم. فرش رو هم یه بنده خدایی بهمون داد. از اون مدل قدیمیها بود و اتفاقاً کنارش هم سوخته بود. ولی خب ناچار بودیم از همونها استفاده کنیم. بقیهٔ خونه خالی بود و کفش هم موزاییکی.
چند تیکه ظرف و ظروف از خونهٔ مادرم آوردیم و زندگی رو شروع کردیم. به خاطر قرضهامون زندگی خیلی سخت میگذشت و دستمون خیلی خیلی تنگ بود🥺.
شهریور ماه بود که برگشتیم ایران و اسفند وقت زایمانم بود. ساعت نه صبح از درد بیدار شدم. همسرم توی جلسه بودن که زنگ زدم. گفتن مطمئن شو دردهای واقعیه، بعد بریم بیمارستان. چون سر محمدعلی دردهای کاذب زیاد داشتم. دلم خواست توی این فاصلهٔ مطمئن شدنم خونه رو دسته گل کنم! آشپزخونه مونده بود به عنوان آخرین نقطهٔ خونهتکونی که هی کثیف میشد.😅
کارمو تموم کردم و زنگ زدم مامانم. دردهام پنج دقیقهای بود و تصوری از این مدل درد و نظمش، توی خونه نداشتم. (زمان زایمان محمدعلی ۱۲ ساعت توی بیمارستان طول کشید) مامانم هم میگفتن هنوز زوده، صبرکن بیام کاچی درست کنم برات، بعد بریم بیمارستان. دم اذان ظهر بود که رسیدیم بیمارستان و گفتم بذارید اول نمازمو بخونم. اما خانوم ماما گفت همین الان باید بری برای زایمان و تازه دیر هم اومدی!😅
یه ربع بیست دقیقه بعد محمدحسین به دنیا اومد. به همسرم که گفته بودن بچهٔ شما به دنیا اومده، باور نمیکرد و میگفت اشتباه میکنید!😂 فکر میکرد مثل زایمان قبلی کلی طول میکشه.
مامانم توی بیمارستان همراهمون بود، اما متوجه شدم مریض شدن. آرد کاچی ریهشونو تحریک کرده بود و استرس زایمان هم مزید بر علت شده بود. فردا صبحش مامانم به خاطر اینکه حالشون بد بود، خونهٔ خودشون بودن و منم خونه خودمون.
خیلی اهل کمک گرفتن از کسی نبودم و اینجا توی ایران هم، خودمون بودیم و نوزاد کوچولومون🥹 و کسی عملاً کمک کار ما نبود. مامانم که همچنان مریض بودن، مادرشوهرم هم با اینکه از پا افتاده بودن و نمیتونستن بیان، چند وعدهای غذا فرستادن برامون.
خواهرمم همزمان با من باردار بود و خودش هم از مامانمون کمک میگرفت. (توی یه ساختمون زندگی میکردن.)
محمدحسین زردی داشت و خیلی غصه میخوردم. سر محمدعلی این تجربه رو نداشتم. افسردگی گرفته بودم، بعدها برادرم مسخرهام میکرد و میگفت یادته چقد گریه میکردی؟! ولی خداروشکر دو سه هفتهای برطرف شد و حال منم خوب شد.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۰. سقطی که داشتم برام از ده تا زایمان سختتر بود.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
محمدحسین هم مثل داداشش به شیر خودم وابسته بود. بعداً هم که غذا خور شد، چون خیلی بدغذا بود، شرایطمون بدتر از زمان محمدعلی شد🥴.
حداقل پسر اولم سر یک سالگی غذاخور شد، ولی دومی از همون اول تا الان که ده سال گذشته، هنوزم با غذا خوردن آشتی نکرده!🤐
رسماً به جز رسیدگی به بچهها نمیتونستم کار دیگهای بکنم. روحیهم طوری نبود که بچهها رو جایی بذارم و برم و حتی اگه میخواستم برم هم به خاطر شیرخوار بودن کوچیکه، نمیشد حتی برای یه ساعت😬 بذارمشون پیش کسی.
حدود یه ترمی به پیشنهاد دوستم معلم آزمایشگاه یه مدرسه شدم. یه روزش رو مامانم میاومدن پیش بچهها و یه روزش مادرشوهرم.
محمدحسین هشت ماهه بود و میدیدم آخر وقت مدرسه بهم زنگ میزنن که بدو بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده!😫😨 و واقعاً هم نمیخورد. دیدم اینطوری نمیشه و از کارم استعفا دادم.
دو سالی گذشت و دوباره تصمیم به بارداری گرفتم. محمدحسین رو تا ۲۱ ماه شیر دادم. از اختلاف سنی اون دو تا راضی بودم و دوست داشتم بچهٔ بعدیمون حتی اختلاف سنی کمی با محمدحسین داشته باشه.
یازده هفته باردار بودم که رفتم سونو، انتظار شنیدن یه صدای قلب واضح رو داشتم🥹، اما دکتر گفت از هشت هفته به بعد دیگه قلبش نزده😭 و به زودی سقط میشه. خودشون گفتن برو خونه، سنش کمه و با قرص دفع میشه. قرص رو استفاده کردم و دچار دردهای شدیدی مثل درد زایمان شدم، با خونریزی خیلی زیاد.
اینقدر حالم بد شد که غش کردم. کل صحنههای زندگیم مثل فلش کارت از جلوی چشمم رد میشد و صدایی نمیشنیدم. یه کم که گذشت همسرم صدام زد و تونستم دستمو براش تکون بدم.
همسرم با خواهرم تماس گرفت و بندهخدا از شدت نگرانی گفته بود سریع بیاید که زهرا مرد😓.
اونام از ترس و هولشون سریع سوار ماشین شده بودن، تا زودتر برسن به ما. مادرم هم بعداً پشت سرشون پیاده راه افتاده بودن سمت خونهٔ ما. ده دقیقهای پیاده فاصله داشتیم. ولی تا رسیدن دیگه اورژانس منو برده بود بیمارستان.
من تا صبح بیمارستان بودم تا کمی حالم بهتر شد. وقتی برگشتم خونه دیدم مادرم که شب رو پیش بچهها مونده بودن، از استرس این اتفاق، دوباره حالشون بد شده😞.
این سقط فشار خیلی زیادی به بدنم آورد. حس میکردم از ده تا زایمان همزمان سختتر بوده! کمردردهای زیادی داشتم و حافظهم کم شده بود؛ یادم میرفت فلان چیز رو کجا گذاشتم، یا یادم نمیموند چی گفتم و...
توی همون روزا یکی از دوستام که از قضیهٔ سقط باخبر شد و متوجه شد من حالم بده و کمکی ندارم و با بچهها خونه تنهام، یه روز اومد و خونهمون رو جارو زد و جمع و جور کرد و رفت.
متأسفانه به خاطر اخلاقی که دارم، اصلاً به گرفتن نیروی کمکی و خدماتی راضی نمیشم. دو سه دفعه هم که اومدن و رفتن، واقعاً از کارشون راضی نبودم که بگم به دردم خورد و کارش خوب بود. به همین خاطر برای کارهای خونه، خودم تنهام.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۱. وقتی فهمیدم بچهم سالمه، از خوشحالی گریه کردم.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
خداروشکر تونستم با توصیههای طب سنتی، بعد از سقط بدنم رو تقویت کنم و حالم بهتر شد. شش ماه بعد دوباره باردار شدم. به خاطر ترسی که از سقط قبلی داشتم🥺، همهش دعا میکردم و از خدا میخواستم این یکی برامون بمونه. با دعای ۲۵ صحیفه سجادیه در حق فرزندان آشنا شدم و دیدم چقدر قشنگه و امام سجاد (علیهالسلام) چقدر کامل و جامع، به عنوان یک پدر در حق بچههاشون دعا کردن.
توی سه ماهه اول بارداری، خیلی این دعا رو میخوندم. روزی هم که رفتم سونو و دکتر گفت شرایط جنین خوبه🥹، از خوشحالی گریهم گرفت. دکتر پرسید قبلاً نازا بودی و الان خدا بهت بچه داده؟😅 گفتم نه! و البته نگفتم که دوتا بچه دیگه هم دارم و برای چی دارم گریه میکنم.
برای زایمان سوم هم مثل دومی، دردهای منظم داشتم. بیمارستان از خونه فاصله داشت. سومی هم بود و میترسیدم دیر برسم و این یکی توی ماشین به دنیا بیاد🤭. به همین خاطر ترجیح دادم زودتر برم، البته بعداً فهمیدم که چه اشتباهی کردم!😓
ساعت دو صبح با مادرم رفتیم بیمارستان و گفتن زوده حالا، یا برو خونه، یا برو توی محوطه قدم بزن. مامانم توی نمازخونه استراحت میکردن و منم برای خودم قدم میزدم. ساعت شش رفتم بالا، ولی عملاً هفت وارد اتاق زایمان شدم و سه ساعتی طول کشید تا بچه به دنیا بیاد. این مدت خیلی بهم سخت و تلخ گذشت. شب رو نخوابیده بودم🥲 و صبح هم میلی به خوردن صبحانهای که همسرم گرفته بودن، نداشتم.
دهنم خشک شده بود و به سختی نفس میکشیدم. همهٔ خوراکیهای تقویتی که برای زایمانم برده بودم، مثل خرما و شربت عسل و رنگینک هم دست مامانم بود و ایشونو اصلاً راه نمیدادن بیان پیش من!🤐 با اینکه کلی اصرار کرده بودن که بچه من داره زایمان میکنه و باید پیشش باشم، کادر بیمارستان نذاشته بودن. بعداً هم منکر شده بودن که نه اینجوری نبوده! اگه میگفت زایمان داری، میذاشتیم بیاد بالا!😏
خلاصه، زایمان محمدمهدی که خیلی هم تپل بود و سخت به دنیا اومد، برام تجربه شد که دیر بیمارستان رفتن بهتر از زود رفتنه!😉 ساعت ده صبح ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ بود که محمدمهدی به دنیا اومد. با فاصلهٔ سه سال از محمدحسین.
مامانم تا ظهر بیشتر نتونستن پیشم باشن و باز مریض شدن. بعدش خواهر همسرم اومدن کمک ما و از فرداش هم دوباره ما پنج نفر تنها بودیم☺️. از توی بیمارستان سعی کردم خیلی خوب به خودم برسم که زود سر پا باشم. یه ساک رو پر کرده بودم از کاچی (که موقع سقط اولم پختشو یاد گرفته بودم) و شربت عسلگلاببیدمشک و... و مدام میخوردم. بقیه هم میگفتن چه زائوی حواس جمعی هستی😉 و چقدر به خودت میرسی.
برای این زایمان هم یه جوری که انگار اوضاع هیچ فرقی نکرده، برگشتم خونه و باز کلی کار روزمرهٔ خونه داشتم؛ از شستن و پختن و جمع کردن و... که تازه عیادت و مهمونی هم شده بود سختی مضاعف. باید بلند میشدم جمع میکردم و وسایل پذیرایی آماده میکردم. گاهی غبطه میخوردم به کسایی که بعد زایمان کمکی داشتن.🥺
ولی خداروشکر من هم چون دست تنها بودم، خدا کمکم کرده بود و بهم توان داده بود بتونم از پس کارام بر بیام.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۲. بچهداری تازه از سومی به بعد شیرین میشه.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
به همه میگم بچهداری تازه از سومین بچه شیرین میشه. کارها زیاده ها ولی بچهداری راحتتره😉.
زمان بچه اول والدین بیتجربهان و زندگی تغییر اساسی کرده، مدیریت زمان و رفتوآمد همه باید با هماهنگی بچه باشه 😊.
زمان دومی که مدیریت کردن نوزاد و یه بچهٔ دیگه باهم سخته😩. یکی وابستهست و اون یکی رسیدگی فراوون میخواد. گاهی پیش میاومد موقع خوابوندن محمدحسین، محمدعلی نمیرفت بیرون اتاق و سر و صدا میکرد.
زمان سومی اما، اولی و دومی همبازی شدن🥰 و دیگه تو میمونی و شیرینی نوزاد داری. وابستگی بچههای اول و دوم هم خیلی کم میشه😉.
یادمه یه هفتهای تا تعطیلات عید مونده بود و باید برای غربالگری محمدمهدی میرفتیم مرکز بهداشت. همسرم دانشگاه بودن و بابام اومدن دنبال ما و محمدحسین هم که به شدت بچهٔ وابستهای بود، دنبال ما راه افتاد که بیاد🥲. بابام ما رو پیاده کردن تا برن ماشین رو پارک کنن، منم واسه خودم رفتم سمت در ورودی. غافل از اینکه محمدحسین هم پشت سر ما خواسته پیاده بشه🫣. پدرم پیادهش کرده بودن و خودش از جوب آب پریده بود و تنهایی اومده بود و بدون هیچ گریه زاریای خودشو رسونده بود به من. واقعاً همون یه دقیقه فاصلهای که بیاد به من برسه، عجیب بود برام🤔. سه ساله بود ولی اصلاً بچه مستقلی نبود و دیدن اینکه همه این کارا رو خودش مستقلاً انجام داده خیلی برام جالب بود. از همون روز بود که دیگه محمدحسین یه پسر دیگه شد و به عنوان یه کشف اینو مطرح میکردم؛ که تا دیده یه نوزاد کوچیک بغلمه، خودش متوجه شده که باید از این به بعد، روی پای خودش بایسته.
خداروشکر تعطیلات عید رسید و همسرم خونه بودن. از اونجایی که خیلی بچه دوستن، توی کارای بچهها کمک زیادی میکردن. همیشه هر جایی که مهمونی میرفتیم، بچههای فامیل دورشون جمع میشدن و کلی با هم بازی میکردن🥰.
البته بعد از اینکه اومدیم ایران و همسرم هیئتعلمی تمام وقت دانشگاه علم و صنعت شدن و سنشون هم بالاتر رفت، کمتر فرصت میکردن بچهها رو دور خودشون جمع کنن، ولی همچنان توی کارای بچهداری کم نمیذاشتن. مثل عوض کردن و حموم بردن و خوابوندن و...☺️
برخلاف بچهداری خوبشون، آشپزی اصلاً بلد نیستن. تا مجرد بودن که خونهٔ مادرشون زندگی میکردن و خوابگاهی هم نبودن، بعدش هم که ازدواج کردیم. این باعث شده بود نتونن توی این زمینه کمک کنن🤭 و بعد زایمان کار آشپزیم دو برابر بشه. باید یه غذای خاص و مقوی، مثل ماهیچه و کباب برای خودم میذاشتم، یه غذایی هم برای بقیه. (نه اینکه از غذای خودم اصلاً به بقیه ندم😅، ولی باید جدا از بقیه حواسم به تغذیه خودم هم میبود.)
من و خواهرم، موقع بارداری محمدحسین، باهم باردار بودیم و دخترش که به دنیا اومد، دو ماه از پسر دومی من بزرگتر بود.
این همزمانی شرایط جالبی رو برامون پیش آورد. خواهرم بعد از نه ماه که مرخصی زایمانش تموم شد، برگشت سر کار پرستاریش. پسر بزرگترش پیش دبستانی میرفت و دخترش هم پیش مامانمون میموند. یه مدتی مامانم صبحها که خواهرم کشیک داشت میرفتن خونهشون میموندن، اما بعد از یه مدت گفتن چرا ما اینجوری تنها بمونیم توی خونه؟😉 دوتایی میاومدن خونه ما😍. اینطوری روزهای خیلی خوشی کنار مامان و بابام و بچهها داشتیم.
بابام بازنشسته بودن و سرظهر به جمع ما اضافه میشدن، بچهها هم دو به دو هم بازی شده بودن. بعدازظهر که میشد و وقت برگشت خواهرم بود، مامانم اینا هم میرفتن و دوباره فردا به همین شکل میگذشت.
این همراهی و همکاری من و خواهرم یه جای دیگه هم خودشو نشون دادن: تامین لباس بچهها!
من خودم چندان اهل خرید نیستم و به نظرم یکی از سختیهای بچه داریه!😅 برعکس خواهرم، اهل خریده.
خواهرم وقتی میرفت خرید، برای بچههای من هم لباس میخرید.
میگفت چون میدونم بعدا قراره بچههای تو هم از این لباسها استفاده کنن، هیچ عذاب وجدان ندارم که برای بچههام زیاد خرید کنم و اسراف بشه😉.
اینجوری همیشه بچهها لباس آماده داشتن و لازم نبود برای هر مهمونی بدوم دنبال لباس و حالا جدای از هزینههای زیاد، لازم نبود وقتمو بذارم واسه خرید کردن😬.
لباسها که پاره میشد، وصله میکردم برای استفاده توی خونه. با این ترفندها کلی به اقتصاد خانوادهمون کمک میشد و همیشه هم بچهها خوش تیپ میگشتن.
اما یه مشکلی هم داریم؛ لباسها انقدر زیادن که انگار یه انبار لباس داریم🥴 و کلی بقچه. سالی چند بار باید بیارم بیرون که ببینم چیزی اندازهٔ بچهها شده یا نه و خالی و پرشون کنم. مدیریت اون همه لباس، با وجود بچههایی که دوست دارن ببینن توی اونا چه خبره🥲، سخته.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
شنيدم امام رضا (ع) میفرمودند:
«به خدا هر يك از ما خانواده يا كشته مىشود (به زهر ستم) يا به شمشير كين. عرض كردند چه كسى شما را میكشد؟ فرمودند: بدترين خلق خدا در عصر خودم به وسيلۀ زهر، بعد مرا در سرزمين خوار و دور افتادهاى دفن میكند. هر كه مرا در غربت زيارت كند، خداوند براى او پاداش هزار شهيد و صد هزار صديق را و صد هزار حاجى و عمرهگزار و صد هزار مرد جنگجو را مینويسد و با ما محشور مىشود و در درجات عالى بهشت رفيق ما است.»
«قَالَ سَمِعْتُ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ: وَ اَللَّهِ مَا مِنَّا إِلاَّ مَقْتُولٌ أَوْ شَهِيدٌ فَقِيلَ لَهُ فَمَنْ يَقْتُلُكَ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ قَالَ شَرُّ خَلْقِ اَللَّهِ فِي زَمَانِي يَقْتُلُنِي بِالسَّمِّ ثُمَّ يَدْفِنُنِي فِي دَارِ مَضِيعَةٍ وَ بِلاَدِ غُرْبَةٍ أَلاَ فَمَنْ زَارَنِي فِي غُرْبَتِي كَتَبَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ أَجْرَ مِائَةِ أَلْفِ شَهِيدٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ صِدِّيقٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ حَاجٍّ وَ مُعْتَمِرٍ وَ مِائَةِ أَلْفِ مُجَاهِدٍ وَ حُشِرَ فِي زُمْرَتِنَا وَ جُعِلَ فِي اَلدَّرَجَاتِ اَلْعُلَى مِنَ اَلْجَنَّةِ رَفِيقَنَا»
(بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمةالأطهار علیهم السلام، جلد ۴۹، صفحه ۲۸۳)
•┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈•
دختر بدرالدجی امشب سه جا دارد عَزا
گاه میگوید حسن گاهی پدر گاهی رضا
•┈┈••✾🌱⬛⬛⬛🌱✾••┈┈•
ایام سوگواری شهادت پیامبر خاتم (صلیالله علیه و آله)، امام حسن مجتبی و امام رضا (علیهمالسلام) بر تمامی دوستداران ایشان تسلیت باد.
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۳. دکترا گفتن مامانم نهایتاً شش ماه دیگه زنده میمونن.»
#ز_متقیان
(مامان #محمدعلی ۱۳، #محمدحسین ۱۰.۵، #محمدمهدی ۷.۵، #محمدهادی ۴ و #فاطمه ۲ ساله)
روزهای خوشمون کنار هم میگذشت تا اینکه تابستون ۹۶ رسید. خواهرم و مامانم خانوادگی رفتن سفر مشهد. توی مسیر برگشت مامانم احساس تنگی نفس شدیدی کرده بودن.
این اتفاق قبلاً هم با شدت کمتر رخ داده بود؛ اون سالی که ما برگشتیم ایران، مامانم برای پیادهروی اربعین رفته بودن. بعد برگشت سرفههای زیادی میکردن و اوضاع ریهشون بد بود🥺. پیگیری کردیم و دکترا میگفتن مشکوکه و احتمال وجود تودهٔ سرطانی میدادن، اما مادرم دکتر گریز بودن و نمیخواستن باور کنن مشکلی هست و میگفتن به خاطر پیادهرویه و سرما خوردم.
از طرفی سابقه سرطانشون نگرانمون میکرد. سال ۷۴، که ما خیلی بچه بودیم، تشخیص سرطان سینه داده بودن و با وجود اینکه دکترا گفته بودن زنده نمیمونن، به لطف خدا، با تخلیه سینه و شیمیدرمان و پرتودرمانی به زندگی برگشته بودن. بعد خوب شدن حالشون دکتر خیالمونو راحت کرد که دیگه مشکلی نیست و فقط باید سالانه اسکن و بررسی بشن. اتفاقاً توی یکی از چکاپها دکتر مشکوک شد، ولی مامانم قبول نکردن پیگیر بشیم و گفتن نه حالم خوبه😓.
این سری وضعیت خیلی حاد بود و نمیشد نادیده بگیریم. پیگیری کردیم و کلی دکتر رفتیم که ببینیم مشکل از کجاست. بچهها پیش من میموندن و خواهرم با مامانم میرفتن دکتر. متوجه شدیم تودهای توی ریهشون هست که متأسفانه خیلی بدخیم شده😭 و دیگه حتی شیمیدرمانی هم براشون فایدهای نداره. دکترا گفتن نهایتاً تا شش ماه دیگه زنده میمونن...
شوک وحشتناکی به ما وارد شد. مامانم درد زیادی داشتن و با اینکه آدم خیلی صبوری بودن، گاهی خیلی بیتاب میشدن. مدام مسکن استفاده میکردن که درد کمتر اذیت کنه. اما هنوز امید داشتن شفا پیدا کنن.
ما از بهمن ماه رفتیم خونهٔ مامانم. هم مراقب بچههای خواهرم بودم، هم میزبان عیادتکنندهها. اونم چه عیادتی! از در خونه با گریه وارد میشدن، انگار که میخوان برن بالای سر یه فرد در حال احتضار...😏😭
خیلیها به ما میگفتن مامانم رو بذاریم بیمارستان بمونن. اما خواهرم میگفتن اونجا نمیتونن درد و نالهشونو تحمل کنن🥴 و بلافاصله مسکن میزنن که بخوابن و ممکنه باعث بشه دیگه برنگردن. دو سه باری هم پیش اومد که بستری شدن و خون بهشون تزریق کردن، اما فقط برای ۲۴ ساعت حالشون بهتر میشد. این شد که ترجیح دادیم با وجود سختیهای بچهداری و مهمونداری، توی خونه از ایشون مراقبت کنیم.
به سختی اون شش ماه گذشت و رسید به عید ۹۷. بیماری مامان وارد فاز جدید شد. درگیر تنگی نفس خیلی حادتری شدن، به خاطر بزرگ شدن اون توده که راه نفسشون رو بسته بود.
تصمیم گرفتیم مامانم یه سفر کربلا برن و حال و هواشون عوض بشه. چون به ذهنمون نمیرسید شفا بگیرن و دوست داشتیم این ماههای آخرشون، به زیارت بگذره، باز هم بعدش یه سفر مشهد رفتن.
چند روز مونده به عید غدیر، شهریور ۹۷ یه همایشی توی مشهد برگزار شد و من و همسرم مهمان دعوت شدیم، به عنوان دانشجوی خارج از کشور که برگشته بودیم ایران. در مورد شرایط مهاجرت و برگشتنمون صحبت کردیم و بعدش هم یه زیارت کوتاهی رفتیم.
همه مون از درد کشیدنهای مامانم خیلی غصهدار بودیم و خود مامانم هم با وجود امیدواری میگفتن کی این دردا تموم میشه😩 و منتظر مرگ بودن😭.
توی اون زیارت از امام رضا (علیهالسلام) خواستم تا همین عید غدیر تکلیف مامان منو روشن کنن. اگه موندنی هستن شفاشون بدن و اگه رفتنی هستن، ببرن😔.
عید غدیر همیشه برای مادرم روز ویژهای بوده و هر سال نذری داشتن و بین فامیل پخش میکردن. اون سال هم برادرم نذری رو پختن و پخش کردن و عصرش که کارا تموم شد و برگشتن، مادرم پر کشیده بودن😔.
بعد از فوت مامانم بارها به این فکر کردم که چقدر خوب شد برگشتیم ایران. اگه من کانادا میموندم و توی این شرایط پیش مامانم نبودم، هرگز نمیتونستم خودمو ببخشم.
اگر اونجا میموندیم احتمالاً کاری از دستم برنمیاومد و فقط سر خط یه سری خبر به دستم میرسید که: «مامان مریض شد، مریضی مامان سرطانه، مامان حالش خوب نیست. و... مامان فوت کرد.»
اصلاً برام ارزش نداشت که توی کانادا خونه و شرایط زندگی خوب و ماشین لوکس و... میداشتم ولی از مامانم دور بودم. به علاوه اون روزهای خوشی که از ۹۲ تا ۹۶ با مامانم داشتم رو هرگز تجربه نمیکردم.
اون یک سال و دو سه ماهی که از تشخیص بیماری تا فوتشون زمان بود و خدمتشون رو کردم، اون مسافرت کربلایی که باهم رفتیم، نتیجهش شد دعای مامانم برای من🥺، که میدونم این دعا برای کل زندگی من کافیه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif