eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
194 ویدیو
37 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
پدربزرگم ارتشی بود. هنوز عکس‌های آن‌وقت‌هایش را دارد. عکس دست دادنش با شاه را که نشانم می‌دهد، شیطنت می‌کنم و می‌پرسم: «دوست داشتی انقلاب نمی‌شد؟ هنوز پهلوی بود؟» دلخور ولی جدی می‌گوید: «پهلوی می‌خواست هم نمی‌تونست بمونه! یعنی این مامان‌بزرگت نمیذاشت.» بعد انگار باید چهل، پنجاه سالی در زمان سفر کند، به کنج سقف خیره می‌شود و می‌گوید: «یه بار یه سربازی که کارش بهم گیر کرده بود، یه زیرسیگاری نقره بهم داد. اون‌موقع‌ها سیگار برگ اصل می‌کشیدم.» از وقفه‌ی سرفه‌اش استفاده می‌کنم و می‌گویم: «خوب شد ترکش کردی آقاجون. وگرنه این سرفه‌ها به این راحتی از کنار ریه‌ات نمی‌گذشتن.» با نگاهی که احتمالا به سربازهای خاطی‌اش می‌انداخته، نگاهم می‌کند که چرا حرفش را بریده‌ام. سرکیف است‌. ادامه می‌دهد: «هیچی! این مامان بزرگت تا زیرسیگاری رو دید جفت‌پاشو کرد تو یه کفش که پسش بده. از کجا می‌دونی حلاله یا حرومه؟! یه سرباز آس و پاس از کجا داره پول نقره بده؟ بعدم یه چیزایی راجع به فتوای امام گفت که یادم نیست‌.» جای مناسبش برای پیاده شدن از ماشین زمان را پیدا کرده، لبخند به لب اضافه می‌کند: «همونم شد! معلوم شد زیر سیگاری رو از هتل ارتش کِش رفته‌.» می‌گویم: «به مامان بزرگ نمیومد اینقدر مذهبی باشه.» خوابش گرفته است. می‌خواهد دراز بکشد. دست دست می‌کند از کنارش روی تخت بلند شوم. روتختی‌اش را صاف می‌کنم و چند ضربه به متکایش می‌زنم و کله‌اش را محکم می‌بوسم. می‌خواهم بروم که مزدم را با جمله‌ی آخرش می‌دهد: «اندازه‌ی مذهبی بودن این زن‌ها رو فقط امام دونست. اون موقع که گفت سربازای من الان تو گهواره‌ها خوابیدن، افسرهاش داشتن اون گهواره‌ها رو تکون میدادن.» این را گفت و سمت قاب عکس پسرهایش چرخید. و مثل هر شب، آنقدر به عکس دو شهیدش نگاه کرد تا خوابش برد. 📌 بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🔗 http://eitaa.com/janojahanmadarane 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
بخش دوم؛ مادربزرگم هم مادر دو شهید بود. هنوز وقت دست کشیدن روی سنگ مزار شهدا، پسر کوچک‌تر را به برادر بزرگترش می‌سپارد. پسر داشتن، برادر داشتن، برایم یک حمایت و امنیت مقدس بود‌. به تقدّس روضه‌های عباس بن علی. وقتی پسر دومم به دنیا آمد، با حس غرور بچه‌گانه‌ای حس می‌کردم در صحنه کربلا نقش مهمی به من داده‌اند. مثلا هم‌ردیف حضرت زینب یا ام البنین یا حتی رباب. این‌قدر شادمانی کوری داشتم که نمی‌دیدم این زن‌ها با پسر داشتن‌شان اسطوره نشدند. آنها با پسر نداشتن‌شان، با پسر از دست دادنشان قد کشیدند و در صحنه روز واقعه درخشیدند. این‌ها را نمی‌دانستم تا تشخیص اُتیسم پسرم. پسر کوچکترم نوزاد بود. محمد یکسال و شش ماه داشت. لطمه خورده بودم. شکسته بودم. فکر می‌کردم پسرم دیگر به یاری امام خود نمی‌رسد. به درد نمی‌خورد. و این حس مرا با همه کائنات قهر می‌کرد. حتما هیچکس صدایم را در طول بارداری‌ام نشنیده. نه قرآن خواندن‌ها، نه زیارت عاشوراها و نه دعاهای عهد و دعاهای صحیفه و نمازهای غفیله و... هیچ‌کدام حد نصاب قبولی را برای بچه‌ام در آزمون ورودی سپاه امام عصر، به ارمغان نیاوردند. ما مردود شده بودیم و پرونده‌مان را که مهر قرمز asd داشت، زده بودند زیر بغل‌مان. توی صحن نشسته بودم روبروی حرم حضرت معصومه(س). محرم بود و حرم سیاه‌پوش. تازه دو ماه بود تشخیص را گرفته بودیم. همسرم یک ربعی می‌شد که بالای سرم ایستاده بود منتظر؛ که اشک‌هایم تمام بشود و برویم. اما من دوست داشتم همین‌جا آن‌قدر گریه کنم تا خودم تمام شوم. آخر هنوز باورم نمی‌شد. هنوز حس خیانت دیدن داشتم از تمام ماوراء. که من همه‌شان را برای حفاظت از محمد، در بارداری صدا زده بودم ولی بنظرم می‌آمد آنها خودشان را زده‌اند به کَری. روضه‌خوان از دو پسر حضرت زینب(س) می‌گفت‌. صدایم بالاتر رفت. ترس را توی سایه و هاله همسرم حس می‌کردم. می‌ترسید صدایم کند. می‌ترسید لمسم کند و همان آنْ توی غمم ذوب بشوم و بروم لای شیار سنگ‌های داغ صحن. از زیر چادر بلند گفتم: «منم می‌خواستم پسرام فدات بشن امام حسین! تو نخواستی! تو لایق ندونستی! من قد و قواره آرزوهام نبودم. خوب بهم فهموندی هرکسی لیاقت آرزو کردنتو نداره!» باد گرمی آمد. پرچم‌های مشکی دور تا دور صحنْ آن‌قدر آرام تکان خوردند که انگار دارند آه می‌کشند. وقتی روضه‌خوان گفت که حضرت زینب پسرهایش را به میدان فرستاد، حس می‌کردم سایه بالاسرم دارد می‌لرزد. انگار وحی به همسرم نازل شده باشد، ناگهان کنارم نشست. «باید یه چیز مهمی بهت بگم..» صدای «هدیه من همین است/داغ دو نازنین است» با ضرب سینه‌زنی آدم‌ها می‌ریخت توی گوشم، ولی حواسم به او بود. «مگه نمیگی پسراتو نذر شهادت کردی؟» چادرم را کنار زدم و زل زدم توی صورتش. دست کشید روی کف سنگ‌پوش حرم، مثل پهلوانی که قبل از مبارزه اذن رخصت از میدان می‌گیرد. «فقط فکر کن یکی از پسرا رو زودتر دادی، همین. زودتر قبولش کردن. اگه شهید شفاعت میکنه، تو روایت داریم این بچه‌ها هم شفیع پدر و مادرشونن. اگه الان تلخی کنی و افسرده بشی و به زمین و زمان نفرین کنی، چه تضمینی بود که مثلا بیست سال بعد، وقت شهادتش همین کارا رو نمی‌کردی؟» صدایش نمی‌لرزید. جای اشک، یقین بود که حلقه زده بود توی چشم‌هایش. دریا دریا شکایتم از روزگار یکهو جمع شد؛ کوچک شد و اندازه یک نقطه از آن ماند توی قلبم. نقطه‌ای که شاید یک ذره کوچک باشد و برود بچسبد به نقطه‌ی بای کلمه «زینب»؛ زینبی که حرف‌ها و غم‌ها و اشک‌هایش را بغل کرد و برد توی خیمه. تا شوری گریه‌هایش زخم روی قلب کسی را نسوزاند. زینب بی‌پسری که باید رباب پاره‌جگری را دلداری دهد و تا مدینه داغ چهارپسر را برای مادری به دوش بکشد و ببرد. بلند شدم. حالا شب محرمِ خودم را پیدا کرده بودم. نسبتم با روضه مشخص شده بود. حس بیگانگی و طردی که توی سینه‌ام داشتم و مرا از واقعه دور می‌کرد، با صلوات‌های آخر مجلس به هوا رفت و زیر آفتاب قم تبخیر شد. همسرم از پشت فرمان داد زد: «پسرا کله‌ها رو بدید تو! میخوام پنجره رو بدم بالا». پسرها پکر می‌آیند عقب و باز از سر و کولم بالا می‌روند. همسرم از توی آینه نگاهم می‌کند. «به چی فکر میکنی؟» دست پسرها را توی دست می‌گیرم و به صورتم می‌چسبانم. «کاش می‌شد بریم قم!» گل از گلش می‌شکفد: «چه شبی بریم؟» «فرقی نمیکنه. همه شب‌ها شب حضرت زینبه...» سر محمد را می‌فشارم توی سینه‌ام و فکر می‌کنم اگر عقیله بنی‌هاشم نبود، هیچ روضه‌ای، هیچ غمی جمع نمی‌شد. شاید ما هم مثل آن همه یتیم، در دشت وحشت و اندوه، تنها و بی‌پناه می‌ماندیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_۲۷ آذر ۱۴۰۳ بود که ده نفر از ما راهی دیدار رهبرمان شدیم، برای تنها جلسه‌ای که حسینیه‌ی امام خمینی(ره) را یکپارچه زنانه می‌کند؛ دیدار هفته‌ی زن. وقتی برگشتیم، هر کدام از ما نوری که آن روز به جانمان تابید را کلمه کردیم تا روایتی باشد هدیه‌ی اصحابِ «جان و جهان». چهارشنبه‌ها مهمان روایت‌ دیدار هستیم... . _ یک ساعت توی سرمایی که ادارات و مدارس و دانشگاه‌های تهران را تعطیل کرده، ایستاده بودم و به حرف مهدیه فکر می‌کردم: «فرزانه هم صداش از جای گرم بلند میشه!» دهانم مثل کتری، بخار می‌کرد، اما توان گرم‌کردن دست‌هایم را نداشت. توی پیام کنگره‌ی هفت‌هزار شهید زن، با بچه‌ها خوانده بودیم: «زن مجاهد مسلمان ایرانی، معلم ثانی برای زنان جهان خواهد بود، پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند.» و فرزانه خیلی بدیهی گفته بود باید هدف‌گذاری ما همین باشد، و ما هم خیلی مردد نگاهش کرده بودیم. شب هنوز سیاهی پررنگی داشت. بالاخره کارت‌هایی که نمی‌دانم مسئولش دیر کرده یا خواب مانده بود، به دستمان رسید. با کفش‌های خشک از سرمایی که توی پایم لَق می‌خوردند، سمتِ در راه افتادیم. مهدیه گفته بود «ما توی کار خودمون موندیم! چه‌جوری الگوی دیگران باشیم؟!» بعد پنج انگشتش را مثل پنج قاره‌ی مُنفَک از هم، باز کرد و توی هوا تکان داد «اون هم برای همه‌ی دنیا!» سرم را فرو بردم در الیاف ضخیم روسری‌ام و برای چندمین‌بار خودم را سرزنش کردم که چرا لباس جیب‌دار نپوشیدم. این لباس را دی ماه ۱۴۰۱ خریدم. آن روز بازار شلوغ و ملتهب بود و من خیال می‌کردم «زن-زندگی-آزادی» بهمنی از پیش طراحی شده است که قرار است خیلی چیزها را با خودش ببرد. اما نشد، نبُرد. با این‌که تک‌تک شهرهای ایران توی مجازی سقوط کرد و روزی ده‌تا جنازه‌ی زن و دخترِ بیچاره به اسم کشتگان آزادی مصادره می‌شد، اما حتی یک‌سال هم دوام نیاورد و در سالگردش، خیابان‌های خلوت و بی‌ازدحام تهران مثل روزهایی بود که شب قبلش کولاکی سرد را پشت سر گذاشته. به حیاط حسینیه که رسیدیم فضا روشن شده بود، اما هنوز اشعه‌ی آفتابی از خط افق سرک نمی‌کشید. توی انتظار طولانی صف‌های طویل، داشتم فکر می‌کردم چرا آقا، قید ایرانی را گذاشته روی زن مسلمان؟ که دستی روی شانه‌ام آمد. "?Are you Iranian" از این‌که در قلب پایتختش ایستاده‌ام و مخاطبِ این سوال شده‌ام، خنده‌ام گرفت. سمت صدا برگشتم. صورتش را فقط توی فیلم‌های هالیوودی دیده بودم؛ پوست سفید و‌ ابروهای بور و آن آبی عجیب چشم‌ها. انگار دو دریاچه عمیق باشند در سوئد یا آلمان. دریاچه‌ای که رنگ آبی پررنگ و سردی دارد. وقتی جواب «آره» را شنید، لبخندی زد که گرما و نور داشت. اسمش مریم بود‌. وقتی صمیمت و اشتیاقش را دیدم دلم را به دریا زدم. «شما به عنوان یه خارجی، زن مسلمان ایرانی رو در قد و قواره‌ای می‌بینید که معلم زن‌های دنیا باشه؟» قاطع و بی‌مکث گفت: «!Sure» که یعنی مطمئن است. قبل از این‌که بتوانم دلیل قطعیت جواب مثبتش را بپرسم، مفصل برایم از علت اسلام آوردنش گفت؛ این‌که فضای جنسی کشورش آنقدر مهوّع بود که وقتی بِتی‌ها و الیزابت‌ها و سوزان‌ها نیمه‌لخت برای تبلیغ ماشین و خمیردندان و کمپوت توی تلویزیون می‌آمدند، چشم‌هایش را با دست می‌گرفته است. این‌که هم‌مدرسه‌ای‌هایش تمام آمال‌شان را در شبیه شدن به این عروسک‌های جنسی می‌دیدند، برایش مصیبتی مضاعف بوده. «زن ایرانی با حجابش همیشه در نهایت عزت و احترام و کرامت هست. این! اصلی‌ترین دلیلیه که الان این‌جام.» «این» را به چادرش گفت. وقت حرف زدن، مثل آدمی که کنار هُرم آتش پناه گرفته باشد، گونه‌هایش سرخِ سرخ بودند. حقّ پوشش و مستوری شاید بدیهی‌ترین حقّ زن باشد، اما قرنی است که از آن‌ها گرفته شده؛ آن‌قدر از آن محرومند که وقتِ به‌دست‌آوردنش، دریاچه‌ی روشن چشم‌هاشان متلاطم می‌شود. چادرم را جمع می‌کنم لای انگشت‌هایم. قدم توی حسینیه‌ی امام خمینی(ره) که می‌گذارم، گرما مثل خون در تمام بدنم پخش می‌شود. فکرش را هم نمی‌کردم، من برای زن‌های محکوم به بی‌حجابیِ اجباری در امپراطوری سرمایه‌داران، الگوی کرامت و عزت بودم. هر پنج انگشتم را جمع کردم و با جمعیت شعار دادم: «خونی که در رگ ماست/ هدیه به رهبر ماست.» حس می‌کردم صدای همه‌مان از جای گرمی می‌آید و بر در و دیوار قندیل‌بسته‌ی دنیا می‌نشیند. ⬆️ با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید! در جان و جهان هربار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane