#پویش_کتاب_مرضیه
از تفریح و مسافرت خودم و خانواده نمیزدم؛ ولی ساعتی را هم صرف گردشهای بیهوده و بینتیجه نمیکردم. یادم نمیآید برای خریدن کفش و پوشاک از این مغازه به آن مغازه رفته باشم. اولین چیزی که نیازم را برآورده میکرد، میخریدم و بازار را ترک میکردم.
هیچ وقت خرید عید را نمیانداختم روزهای آخر. در کل سال، در مسیر مسافرتها یا توی شهر، هر موقع فروشگاهی به چشمم میخورد که تخفیف زده یا اجناسش را با قیمت مناسب میفروشد، لباس عید بچهها را میخریدم و برایشان میگذاشتم کنار.
یادم میآید یک سال داشت به روزهای آخرش میرسید و هنوز چیزی برای بچهها نخریده بودم. از طرفی اسفند هم آنقدر درگیر خانهتکانی و کارهای پایان سال مدرسه شدم که وقتی برای بازار رفتن پیدا نکردم.
چمدانها را بسته بودیم و قرار بود آخرین روز مدرسه را که رفتیم، اول صبح فردایش وسایل را بار ماشین کنیم و خودمان را به مشهد برسانیم تا قبل از سال نو کنار پدربزرگها و مادربزرگها باشیم. از مدرسه برگشتم و جاهای خالی مانده از ساکها را پر کردم، کمی لباس شستم و دوروبر را جمع و جور کردم. شب شد. سفرهی شام را زودتر از بقیهی شبها پهن کردم تا حسن آقا و بچهها سریعتر بخوابند و برای فردا سرحال باشند.
در خانه ماشین بافتنی داشتم. وقتی همه خوابیدند، رفتم سراغش و دست به کار شدم تا برای بچهها چند تکه لباس آماده کنم. آن ماشین کار را خیلی جلو میانداخت. پس و پیش لباس را میبافت و آخر کار فقط کافی بود آنها را به هم وصل کنی.
آن شب تا صبح بیدار ماندم.
تکههای یک پولیور برای حسن آقا، یک دست بلوز شلوار برای عبدالله و یک پیراهن برای سمانه بافتم. نخ و سوزن را برداشتم تا فردا در مسیر، تکهها را به هم بدوزم.
از قبل معلوم بود توی ماشین هم خیلی فراغ بالی برای دوخت و دوز نخواهم داشت. بافتهها را گرفته بودم دستم و تا میخواستم دو تا کوک بزنم، صدای بچهها از عقب بلند میشد که داشتند از سروکول هم بالا میرفتند. گاهی هم دعوایشان میشد. مدام سرم برمیگشت عقب و به یکی میگفتم: «روی صندلی بشین، به آنیکی میگفتم: «شیشه رو بده بالا»، از دیگری هم میخواستم خواهرش را اذیت نکند و ... از آن طرف باید حواسم به حسن آقا میبود که از رانندگی کسل نشود. برایش چای میریختم و میوه پوست میگرفتم و میدادم دستش. آنجا تازه بچهها یکییکی یادشان میافتاد گرسنه شدهاند و از من خوراکی و تنقلات میخواستند.
با این همه، هشت ساعتی که در راه بودیم تا رسیدیم مشهد، لباسها را کامل دوختم. جلوی یقهی لباس سمانه را هم با همان نخهای رنگی که همراهم بود، گلدوزی کردم تا از سادگی دربیاید و دخترانهتر شود. از سه دست لباس فقط اتویش ماند که وقتی رسیدیم، ترتیبش را دادم و برای شب عید آمادهی پوشیدن شد، یک شب تا صبح با چند کلاف کاموا که شاید در هر خانهای پیدا شود، سه نفر را نونوار کردم. با سلیقهی خودم لباسهایی را برایشان بافتم که از هر لباس بازاری بیشتر به دلم نشسته بود، بیآنکه وقتم را از این مغازه به آن مغازه به باد دهم، آیا آخرش چیزی چنگی به دلم بزند یا نه.
📚 کتاب مرضیه، صفحه ۱۱۵ تا ۱۱۷ 👆🏻
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام مامانای عزیز، دوستای کتابخون.🤓
چه خبر از کتاب مرضیه!؟😉
ما تو هفتهٔ گذشته فصلهای ۲ و ۳ رو خوندیم و واقعا از این همه فعالیت یه مامان شاغل با چند تا بچهٔ قدونیمقد تو دههٔ شصت شگفتزده شدیم.😳
✍🏻 شما هم اگر کتاب رو تموم کردین یا هنوز مشغول هستین حتماً نظراتتون رو برامون بفرستین و البته حتماً دوستان و اطرافیانتون رو هم به پویش مطالعهٔ این کتاب دعوت کنین.😇
🔗 فقط برای ارسال نظرتون حتماً عضو کانال پویش (لینک پایین) بشین و به آیدیای که اونجا معرفی شده پیام بدین🙏🏻
اطلاعات بیشتر دربارهی پویش و روش تهیه کتاب رو هم توی کانال ببینید:
eitaa.com/marzieh_pooyesh
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خبر خوب هم داریم براتون و اونم اینکه:
جایزههای این کتاب تا الان ۶ تایی شدن.🤩😍🎉
یکی از همراهان عزیزمون توی پویش کتابخوانی بانی شدن و یه هدیه به هدایای قبلی اضافه کردن. 👏🏻
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
بعضی هفتهها که جمعه هم باید به دانشگاه سر میزدم، اول بساط تفریح بچهها را میچیدم تا در خانه نمانند و غربت روز تعطیل و خانهی بدون مادر به چشمشان نیاید. زمانهایی که میدانستم حاج آقا و بچهها در خانهاند، خودم را میرساندم. همهی اهل خانه را به بهانهی میوه و عصرانهای دور هم جمع میکردم و ساعتهایی را به خوشوبش میگذراندیم تا شاید لحظههای نبودنم در خاطرشان کمرنگ شود. همهی تلاشم را میکردم؛ ولی حتما زمانهایی بوده که دوست داشتند پیششان باشم و نبودم.
با کار و گرفتاریهایم کنار آمده بودند؛ اما گاهی که دلشان از نبودنهایم پر بود، صدایشان به اعتراض بلند میشد و میگفتند: «ما اصلا شما رو نمیبینیم. بیشتر از اینکه مادر ما باشید، انگار مادر بقیهاید.»
هم دوست داشتند بیشتر کنارشان باشم، هم نگران حال خودم بودند که این بدوبدوها از پادرم نیاورد. برای همین با همهی تشویقها و حمایتهای حاج آقا، بچهها نگذاشتند بعد از لیسانس درسم را ادامه دهم. میگفتند: «کارهات به اندازهی کافی خستهت میکنه. اگه وقت اضافه آوردی، صرف استراحت کن.»
گلایههای بچهها ذهنم را درگیر کرده بود. از هر کسی در دنیا برایم مهمتر بودند. دوست نداشتم ناراحتی و نارضایتیشان را ببینم. یکی از روزهای سال ۱۳۸۵، در خلوتی مادر و پسری دغدغهام را با محمود در میان گذاشتم. گفتم: «خودت میدونی معاونت دانشگاه برام بهونهست. بیشتر دنبال اینم کار بچههای مردم رو راه بندازم. تا حالا مشکل خیلیهاشون رو به کمک همکارها حل کردیم. همیشه به خاطر این فرصتی که خدا بهم داده، زبونم به شکر چرخیده؛ ولی الان دیگه صدای بچههای خودم دراومده. اصلا نمیدونم کار درست کدومه. دانشگاه و دانشجوهاش رو به اَمون خدا رها کنم یا از خواهربرادرهات بخوام همچنان باهام مدارا کنن؟»
همیشه بین من و محمود همفکری وجود داشت. از همان سالها برای خیلی از کارها از او مشورت میگرفتم. جوان بود و چهرهاش هنوز از خامی نوجوانی بهرهای داشت؛ اما نظرهایش پخته بود. شمرده شمرده نظرش را گفت: « ببینید مامان، بهنظر من روز قیامت اول از بچههای خودتون میپرسن. شاید هم بگن چرا برای دختر مردم مادری نکردی؛ ولی حتما اول میپرسن چرا برای دختر و پسر خودت کم گذاشتی؟ حالا که بچههاتون به زبون آوردن بهتون نیاز دارن و میخوان بیشتر پیششون باشید، پس بمونید کنارشون. بالاخره شما که برید، یکی دیگه میآد بارهای روی زمین موندهی دانشگاه رو برمیداره؛ ولی جای خالی شما رو هیچ کس دیگهای برای بچههاتون پر نمیکنه.»
حرفهای محمود حجت را برایم تمام کرد. همان سال درخواست بازنشستگی دادم. کوله بارم را از مدرسه و دانشگاه بستم و بعد از ۲۷ سال خدمت برگشتم خانه.
📚 کتاب مرضیه، صفحهی ۱۷۹ تا ۱۸۱
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام و خدا قوت دوستان عزیز🤚🏻
۱۲ روز دیگه تا پایان #پویش_کتاب_مرضیه فرصت باقی مونده، إنشاءالله که تا الان کتاب رو تموم کردین و دیگه مشغول تبلیغ و معرفی پویش به دوستان و اطرافیانتون هستین.😉
إنشاءالله اول دیماه فرم ثبت مشخصات رو توی کانال پویش قرار میدیم تا عزیزانی که کتاب رو کامل مطالعه کردن برای شرکت تو قرعهکشی اطلاعاتشون رو ثبت کنن، پس حتماً کانال پویش رو دنبال کنین👇🏻
🔗 Eitaa.com/marzieh_pooyesh
📝 ما همچنان مشتاق شنیدن و خوندن نظرات شما در مورد این کتاب هستیم.😉
📣📣📣 یه خبر خوب هم براتون داریم که تو پست بعدی میگیم، یه مهمونی مجازی یلدایی با حضور ... 💌
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
من هر جا که با مادران شهدا مواجه شده ام، آنها را حتی از پدران شهدا هم قویتر دیده ام. غالباً نمونه اش
⏱️⏱️⏱️
#پویش_کتاب_مرضیه
همنشینی مجازی امروز یادتون نره 😉
همین الان هشدار گوشیتون رو تنظیم کنین برای ساعت ۱۶
دورهمی مجازی با مادر عزیز خانم بیبی مرضیه میررضایی راوی کتاب مرضیه 💕
در نرمافزار قرار
ورود به اتاق:
https://gharar.ir/r/907b7574
مادران شریف ایران زمین
🔹 مادران شریف ایران زمین برگزار میکند: 📚پویش کتابخوانی «مرضیه» ⏱️از ۲۱ آبان تا ۱۰ دی همراه با ۸
📣📣📣📣📣
از قرعهکشی جانمونید!
سلام بر همراهان کتابخوان 🤓
دوستان عزیزی که #کتاب_مرضیه رو کامل مطالعه کردین، بفرمایین مشخصات خودتون رو برای شرکت تو قرعهکشی #پویش_کتاب_مرضیه ثبت کنین 👇
https://b2n.ir/x40162
🗓 اگر هم هنوز کتاب رو کامل مطالعه نکردین، تا ۱۰ دی فرصت دارین و فرم هم تا اون موقع در دسترسه 😉
اطلاعات بیشتر در کانال پویش 👇
Eitaa.com/marzieh_pooyesh
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
محمود از خیلی قبلتر خانمش و بچهها را برای رفتنش آماده کرده بود. به بهانههای مختلف حرف شهادت را پیش میکشید و از رفقای شهیدش میگفت. خانمش تعریف میکرد: «دو ماه قبل شهادتش بود. صدام زد. صفحهٔ موبایلش را نشونم داد و گفت: ببین تو رو توی تلفنم به چه اسمی ذخیره کردهم؟ گوشی رو از دستش گرفتم و دیدم نوشته: همسر شهید.»
همیشه وقتی سرسفره دور هم جمع میشدند یا با هم میرفتند جمکران، هر کدام از آنها دعایی میکردند و بقیه آمین میگفتند. مدتی بود دعای محمود شده بود این که شهید شود. مرتضی جای آمین، با صداقت کودکانهاش میگفت: «خدایا آرزوی همه برآورده بشه، آرزوی بابا نه.»
یک روز محمود او را روی پایش نشانده بود، پدرانه نوازشش کرده بود و خواسته بود دلش را نرم کند. پرسیده بود: «تو مگه منو دوست نداری؟ مگه نمیخوای همیشه کنار تو و زهرا و مامان باشم؟»
مرتضی جواب داده بود: «خب چرا، معلومه که دوست دارم.»
گفته بود: «ببین الان امروز من هستم، باز ممکنه فردا جایی برم و پیشتون نباشم. ولی اگه شهید بشم همیشه کنارتون میمونمها. اگه برای شهادتم دعا کنی، میرم پیش خدا، با امام زمان دوباره برمیگردم.»
شهادت را آنقدر ساده و دلنشین برای مرتضی توصیف کرده بود که او هم پذیرفته بود. بعد از آن هر بار محمود دعا میکرد «خدایا شهیدم کن»، همهی این خانوادهٔ چهارنفره با هم میگفتند «آمین».
📚 کتاب مرضیه، صفحه ۲۱۷ و ۲۱۸
پ ن: عکس متعلق به شهید محمود تقیپور (پسر مرضیه خانم) و فرزندشان است.
🥀🥀🥀🥀🥀
سلام و رحمت بر همراهان عزیز 🌿
تو روزهای پایانی #پویش_کتاب_مرضیه هستیم و إنشاءالله ۱۰ دی قرعهکشی برندگان این پویش رو برگزار و نتایج رو اعلام میکنیم.🎁
اگر تا الان برای شرکت تو قرعهکشی ثبتنام نکردین لطفاً هر چه سریعتر از طریق فرم پایین اقدام کنین، تنها شرطمون هم مطالعهٔ کامل کتاب هست 😉
📌 https://b2n.ir/x40162
برای ارسال نظرات و پیشنهادات و سوالاتتون هم آیدیای که در کانال پویش معرفی شده در خدمت شماست 😊
🔗 Eitaa.com/marzieh_pooyesh
📣 راستی منتظر باشین که به زودی کتاب پویش بعدی رو هم خدمتتون معرفی میکنیم.🤩
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif