eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
163 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«۱۶. خودمو توی بچه‌هام تکثیر می‌کنم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) فکرهایی که دربارهٔ هدف و مأموریتم می‌کردم و نکته‌های جدیدی که به ذهنم می‌رسید، منو خوشحال می‌کرد. از لحاظ نظری و تئوری کاملاً اقناع بودم، ولی یه جایی توی عمل، خیلی برام سخت شد😥. توی دورهمی‌ها و هیئت‌هامون دوستامو می‌دیدم که هم‌زمان با هم شروع کرده بودیم ، ولی اونا برعکس من🥲، پیشرفت درسی خیلی زیادی داشتن. مثلاً اون دوستمون که باهم برای تافل می‌خوندیم، با اینکه از دانشگاه آزاد شیراز مدرک گرفته بود، ولی تونست پذیرش SFU رو بگیره. می‌دیدم همه دارن پیشرفت می‌کنن و با خودم می‌گفتم: «نکنه من عقب موندم؟! نکنه من کم می‌ذارم و کوتاهی می‌کنم؟😞 ندیدی فلانی با بچه تونست درس بخونه؟ تو چرا نمی‌تونی؟😏» بعد خودم جواب خودمو می‌دادم: «شرایط آدما فرق می‌کنه. ارزش‌هاشون فرق داره. من دست تنهام و نمی‌تونم به هر مهد و پرستاری اعتماد کنم و بچه رو تحت هر شرایطی، هر جایی بذارم و به کار خودم برسم.» هی با خودم می‌گفتم: «نه، تو داری کار درست خودت رو انجام می‌دی🥰 و خدا هم این‌جوری ازت راضی‌تره.» طی این گفتگوها با خودم؛ نه ناگهانی، بلکه به مرور این رضایت، توی وجودم نهادینه شد☺️. دیگه به جایی رسیده بودم که اگه می‌دیدم یکی از دوستام که دختر عاقلی حسابش می‌کردم، می‌گفت داره دکتری شروع می‌کنه، تو دل خودم بهش می‌گفتم آخه بندهٔ خدا تو دیگه چرا این کار رو کردی؟!🥺 و واقعاً خیلی‌ها بودن که تازه توی اوایل سی سالگی دکترا رو شروع کرده بودن و با اون همه آزمایشگاه و کار عملی و... معلوم نبود کی تموم بشه و آیا بعدش بتونن بچه‌دار بشن یا نه🥲. می‌دیدم که متأسفانه بعضی‌هاشون توی همین شرایط چقدر افسرده شده بودن😥. بعدها که چند فرزندی شدیم، بعضی از دوستام بهم می‌گفتن: «خودت چی پس؟😏 تا کی همه‌ش بچه بچه؟ بچه وفا نداره و می‌ره و...» می‌گفتم: «من کاری ندارم می‌رن یا نه، بچه‌ها انگار که خود من هستن🥰. من دارم خودم رو توی بچه‌هام تکثیر می‌کنم. اینکه امام خمینی (رحمة‌الله‌) می‌گفتن ما مفتخریم که زنان ما در تمام عرصه‌های اجتماعی سیاسی فرهنگی نظامی و... فعالیت دارند، من خودم رو همون زنی می‌بینم که در تمام این صحنه‌ها فعالیت داره، علی‌رغم اینکه نشستم تو خونه و عملاً انگار که هیچ فعالیتی ندارم😉. قرار بوده من یه نفر به تنهایی توی جامعه موثر باشم؟ حالا قراره چند تا از من و تفکر من، توی جامعه فعال بشن و ان‌شالله خیر برسونن😍 و خدا هم امیدوارم به نیت‌هام برکت بده. من نمی‌دونم آزمایش‌های خدا چطور پیش می‌ره و چقدر از پسشون برمیام، ولی امید دارم به کمک و لطف خدا.» همین‌طور که محمدعلی بزرگ می‌شد، خانواده‌هایی رو می‌دیدم که پدر و مادر دوست داشتن برگردن و حتی اعتراف می‌کردن🥺 که اشتباه کردیم موندیم، ولی چون بچه‌هاشون اون‌جا مدرسه رفته بودن و دوست و رفیق داشتن و خودشونو اون‌جا پیدا کرده بودن، حاضر نبودن برگردن، و پدر و مادر هم به خاطر اونا مونده بودن. به این فکر می‌کردم که اگه محمدعلی هم به سن مدرسه برسه، دیگه نمی‌تونیم برش گردونیم ایران😓 و اگه برگردیم هم در اولین فرصت مهاجرت می‌کنه کانادا. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
‌ تو این مدت با شخصیت های خیلی خاصی توی کتاب های پویش کتاب‌خوانی آشنا شدیم😍 این بار میخوایم بریم با یه زن قوی و پرتلاش جنوبی آشنا بشیم که خیلی زندگی خاص و متفاوتی داشته😁 📚 قراره کتاب «جنگ فرخنده» رو باهم بخونیم. کتاب از سال های قبل انقلاب زندگی این بانو رو روایت میکنه و سیر تغییر و تحولات شخصیتی ایشون رو به نمایش میگذاره 😍 فرخنده خانم قبل از انقلاب درس پرستاری میخونه و با آدمای خاصی آشنا میشه و شکست هایی تو زندگی میخوره. بعد کم‌کم با انقلاب آشنا میشه و توی این مسیر قدم بر می‌داره و بعد انقلاب هم تو جبهه‌ها به عنوان پرستار خدمت میکنه🌺 بعد هم به کار پرستاری ادامه میده و همسر یک جانباز میشه و با سختی های این زندگی دست و پنجه نرم میکنه 🧐 سختی های از جنس روح و روان! سیر تحولات این خانوم اینقدر زیبا و تدریجی رقم میخوره که از شنیدنش لذت خواهید برد 😍 از اونجایی که نسخه صوتی این کتاب زیبا تو ایران صدا هست، میتونید رایگان دانلود کنید و گوش بدید😁 ⌛ مهلت شرکت در پویش: تا پایان شهریور ماه 🏆 جوایز: ۱۰ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه اگه شماهم دوست دارید این کتاب جذاب رو بخونید و توی گروه همخوانی عضو بشید، بیاید توی کانال زیر: 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلد نبودم نماز بخوانم. مغرور بودم و نمی‌خواستم از کسی بپرسم. در خلوت خودم و دور از چشم دیگران نماز می‌خواندم. ترتیب و قرائت درست را نمی‌دانستم؛ اما همین‌که می‌گفتم سبحان الله، دلم قرص می‌شد، آرام می‌شدم. یک روز بابا بشیری غافل‌گیرم کرد. نمازم که تمام شد، گفت: «فرخنده باباتی! چندتا رکوع رفتی؟» گفتم: «رکوع کدومش بود؟» زد زیر خنده ... 📚 برشی از کتاب جنگ فرخنده 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۱۷. اونایی که اونجا موندن، بچه‌هاشونو از دست دادن.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) با خانواده‌هایی مشورت می‌کردم که بیست سی سال بود اونجا زندگی می‌کردن و جالب بود حتی یه خانواده هم نمی‌گرفت من خوشحالم از اینکه اینجا اومدم و موندم😥. یکی‌شون به من می‌گفت اینجا موندن مثل این می‌مونه که بچه‌تو بندازی‌ توی یه رودخونهٔ پر تلاطم، بعد بگی خلاف جهت آب شنا کن!🥺 باید برای تک تک اعتقادات و ابتدائی‌ترین کارهات، یه عالمه به بچه‌ت توضیح بدی که چرا ما با بقیه فرق داریم! و همین پیرت می‌کنه😣. خانواده‌ای اونجا بودن که خانوم استاد دانشگاه UBC بود و همسرش هم شغل و درامد خوبی داشت. دو تا دختر داشتن و به خاطر اینکه بچه‌هاشون تو مدرسهٔ مسجد شیعیان درس بخونن، خونه‌شونو جابه‌جا کرده بودن. اون اوایل هر دو دخترشون که ماشالله خیلی هم خوشگل بودن، محجوبانه می‌گشتن و تیپ‌های پوشیده داشتن، اما چند سالی که گذشت و وارد نوجوونی شدن، دیگه به زور روسری سرشون می‌کردن! مادرشون همیشه آه می‌کشید و می‌گفت ما اشتباه کردیم😓. همهٔ تلاشمونو کردیم، ولی بچه‌هامونو از دست دادیم. دختر مسئول مراسم‌هامون هم که محجبه بود، خاطراتی از زجر کشیدن‌هاش توی مدارس اون‌جا می‌گفت که عجیب بود. یکی از برادرهاش اون‌قدری پیش رفته بود که دیگه رسماً یه کانادایی شده بود و حتی حاضر نبود با یه دختر ایرانی ازدواج کنه🥲. با خودم می‌گفتم من نهایتاً بتونم نماز و حجاب و روزه رو به بچه ‌هام یاد بدم، ولی استکبارستیزی و تولی و تبری رو چیکار کنم؟🫣🤔 نماد استکبار چیه غیر از کشوری که داره تحت حمایتش زندگی می‌کنه؟ چطور بتونه بگه مرگ بر طاغوت و مرگ بر آمریکا؟ فرض بگیریم که بچهٔ من متوجه بشه، بچه‌هاش و نسلش چی؟ اونا دیگه چیزی از این ارزش‌ها یادشون می‌مونه به جز اینکه یه پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی دارن؟🥺 دوری از خانواده هم خیلی اذیتم می‌کرد. می‌گفتم مگه چقدر زنده‌ایم که مامانم توی ایران غصه بخوره که فلان جا رفتیم تو نبودی، فلان چیزو خوردیم که تو دوست داری و خودت نبودی و... همه‌ش هم فکر می‌کردن که حیف شد، یه بچه ای داشتیم که دورهم خوش بودیم، گذاشت و رفت و فقط سالی دو سه هفته می‌بینیمش. منم اون‌جا هر جایی می‌رفتم و هر غذایی می‌خوردم یاد مامانم بودم. توی هر خوشی انگار یه چیزی کم داشتم😥. همسرم هم با اینکه اولش قصد داشتن برای زندگی کانادا بمونن، ولی به مرور نظرشون عوض شد و تصمیم گرفتن برگردن🥰. می‌گفتن اینکه ما توی کانادا مالیات می‌دیم و ازش برای جنگ علیه مسلمان‌ها و مردم مظلوم استفاده می‌شه، مثل اینه که توی جنایت‌هاشون شریک باشیم. یه روایت از امام کاظم (علیه‌السلام) شنیده بودن که صفوان جمال رو به شدت نهی می‌کنن از اینکه شترهاش رو به هارون اجاره بده و حتی به اندازهٔ مدتی که قراره اجرتش رو بگیره، امید داشته باشه که اون حاکم طاغوت زنده بمونه. این برامون اتمام حجت بود و به خیلی از دوستامون هم گفتیم این روایت رو.🫣 از طرفی فکر می‌کردیم که ما توی بهترین دانشگاه دولتی ایران درس خوندیم و این‌قدر برامون از بیت‌المال سرمایه‌گذاری شده به امید اینکه یه خیری به کشور خودمون برسونیم، اون وقت درست نیست ما کلا بریم یه جای دیگه زندگی کنیم و کشورمون رو رها کنیم. بعدها که برگشتیم ایران، دانشجوهای همسرم مدام ازشون سوال می‌کردن علت برگشتنتون چی بوده و چرا اون زندگی و امکانات رو رها کردید. چون هی باید جواب می‌دادن و بحث‌ها طولانی هم بود، تصمیم گرفتن یه جزوه‌ای در این مورد بنویسن. دو سه سالی طول کشید و تبدیل به یه کتاب شد به اسم "چرا به ایران برگشتم". از بی‌تجربگی‌مون😓، چاپ این کتاب رو به نهاد رهبری در امور دانشجویان خارج از کشور، دادیم که متاسفانه کم‌لطفی و کم‌توجهی‌شون باعث شد دلشون برای بودجهٔ دولتی نسوزه و فقط ۵۰۰ جلد ازش چاپ کردن و به مدت یه سال، تو جشنواره‌های داخلی در حد به‌به و چه‌چه ازش رونمایی کردن و بعدم کنار گذاشتنش😫. کتابی که باید به دست دانشجوهای خارج کشور می‌رسید و توی انتخاب مسیر آینده کمکشون می‌کرد، این‌جوری از دست رفت. ناشرهای دیگه هم چون قبلاً کتاب توسط ناشر دیگه‌ای چاپ شده بود، قبول نکردن چاپ مجدد کنن🥺 و تلاش‌های چند سالهٔ همسرم برای این کتاب بر باد رفت. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۱۸. اوایل بارداری دوم، برای همیشه برگشتیم ایران.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) تصمیمون برای برگشت به ایران قطعی شد، ولی خدا برامون یه شگفتانه داشت!😉 محمدعلی رو دو سال قمری از شیر گرفتم و همون ماه باردار شدم. خداروشکر بارداری خیلی خوبی بود. سوزش معده داشتم ولی حالت تهوعم کمتر بود. هر کی متوجه می‌شد سوزش معده دارم، فکر می‌کرد به خاطر روزه ست🤭 (ماه رمضون بود). دلم نمی‌خواست اون اوایل بقیه متوجه بارداری‌م بشن. برخلاف بارداری قبلی، هم فصل بهار بود، هم خونه‌مون خوب بود، هم ماه رمضون بود و هر پنج روز با دوستامون تقسیم کرده بودیم و خونه هم‌دیگه افطاری ساده داشتیم. دم غروب می‌رفتیم یه جزء قرآن می‌خوندیم و بعدم افطاری، مثل نون و پنیر و خیار گوجه. همون جا شام ساده‌ای هم می‌خوردیم و برمی‌گشتیم. ماه رمضون‌ها اصلاً حس غربت و تنهایی نداشتم🥹. دورهم بودیم و مناسبت‌هایی مثل ولادت امام حسن و شب‌های قدر رو خیلی باشکوه برگزار می‌کردیم. وقتی قصد برگشتن کردیم، یه غصه داشتم. اگه من بچه نداشتم🫣 و دانشگاه می‌رفتم و درامد داشتم، می‌تونستیم با پولی که پس‌انداز کردیم، توی ایران خونه بخریم. ما تمام سعی‌مونو کرده بودیم که خرج‌هامون حداقل باشه و پس‌انداز کنیم، ولی اگه حقوق من هم بود، کارمون خیلی راحت‌تر می‌شد. از طرفی پشتیبانی مالی خانواده‌هامون رو نداشتیم و فقط روی پای خودمون بودیم. از اون‌جا که خدا خیلی مهربونه، هفتهٔ آخری که می‌خواستیم برگردیم و سرمون گرم جمع و جور کردن بود، همسرم یه ایمیل دریافت کردن که یه جایزهٔ علمی ۲۷ هزار دلاری برنده شدن. این همون برکتی بود که به خاطر پسرمون خدا به زندگی ما داد😍. باید کل زندگی رو توی ۶ تا چمدون ۳۲ کیلویی جا می‌دادم و خیلی فشار روم بود.😫. یه عالمه لباس و اسباب‌بازی داشتیم. بعضی از اسباب‌بازی‌ها هدیه بود و بعضی رو از دست‌دوم فروشی‌های خونگی پیدا کرده بودیم. اون‌جا گاهی خانواده‌ها توی انباری خونه‌شون وسایلی که لازم نداشتن رو برای فروش به صورت دست‌دوم با قیمت کم یا مجانی می‌ذاشتن و فرصت خوبی بود برای خرید😉. لباس‌های نوزادی محمدعلی چند تا چمدون شد. از طرفی از همون اوایل وقتی می‌دیدم فروشگاه‌ها تخفیف زده، لباس نوی پسرونه (حدس می‌زدم بیشتر بچه‌هام پسر می‌شن!😅) با سایزهای مختلف، برای بچه‌های آینده‌مون می‌خریدم. اون لباس‌ها جنس‌های خوبی داشتن و ما هم که برای بچه‌دار شدن برنامهٔ طولانی مدت داشتیم😉، دلم نمی‌اومد نیارمشون ایران. قبل از برگشتمون، هر کدوم از دوستامون که می‌خواستن بیان ایران و می‌تونستن بار بیارن، چمدون رو پر می‌کردیم و می‌دادیم بهشون و لطف می‌کردن می‌آوردن ایران و اونا رو تحویل خانواده‌مون می‌دادن. کلا چهارده تا چمدون شد🤭. باید خونه رو کاملاً تمیز تحویل می‌دادیم و اگه کمترین کثیفی‌ای بود، ازمون جریمه سنگینی می‌گرفتن😕. چند تا از دوستامون هم اومدن برای کمک توی تمیز کردن خونه و یه سری از وسایلمون هم که نشد بار کنیم، سپردیم که یا بدن بره یا اگه به دردشون می‌خوره بردارن. عصر روزی که پرواز داشتیم، از صبح هی می‌نشستم و می‌گفتم دیگه تموم شدم! دیگه نمی‌تونم! اما می‌دیدم دوباره یه جایی یه کاری مونده😫 و مجبور بودم با ته‌موندهٔ انرژی‌م برم سراغش. ۲۴ ساعتی تا ایران پرواز داشتیم. اول ۱۲ ساعتی تا آلمان رفتیم و منم تمام مدت روی صندلی نشسته بودم. بعد هم چند ساعتی فاصلهٔ بین دو پرواز رو روی صندلی‌های فرودگاه بودم، که اصلاً مناسب درازکشیدن نبود😥. سه صبح رسیدیم ایران و دو سه ساعت بعدش دچار لکه‌بینی و خون‌ریزی شدم😭. اصلاً امید نداشتم با اون همه فشار کاری و نشستن‌هام، بچه‌مون بمونه ولی خداروشکر عمرش به دنیا بود و با یه استراحت یکی دوهفته‌ای حالم خوب شد. شهریورماه ۱۳۹۲ بود که برگشتیم ایران. چهار سال تحصیل دورهٔ دکترای همسرم طول کشید و حدود نه ماهی هم پروژهٔ پست دکترا انجام دادن و چون برای استادی دانشگاه علم و صنعت استخدام شده بودن، باید قبل از مهرماه می‌اومدیم. مدتی بعد از برگشتمون، جایزهٔ همسرم رو نقد کردیم که می‌شد ۷۰ میلیون تومن. خودمون هم ۷۰ میلیون پس‌انداز داشتیم و با وام و قرض، تونستیم یه خونهٔ ۷۰ متری به قیمت ۳۱۳ میلیون بگیریم. علاوه بر خونه، یه پراید هم خریدیم😍. از دیدن ماشینمون خیلی ذوق داشتم و می‌گفتم خدایا ما پنج سال هی رفتیم ایستگاه اتوبوس و مترو و انتظار کشیدیم تا برسیم به مقصدمون، حالا شکرت که راحت می‌شینیم تو ماشین و می‌ریم. پرایدمون برام بهترین ماشین دنیاست😅😍. همونی که ما رو از بی‌ماشینی درآورد. با اینکه الان یه ماشین دیگه داریم ولی به همسرم پیشنهاد دادم اینو نگهش داریم. با وجود سر و صداهایی که از همه جاش در میاد، خیلی برام دوست داشتنیه☺️. 🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. پسر دومم زردی داشت و منم افسردگی گرفته بودم.» (مامان ۱۳، ۱۰.۵، ۷.۵، ۴ و ۲ ساله) بخشی از پول خونه‌ای که خریدیم رو از طریق رهن کامل مستاجر پرداخت کردیم و نمی‌تونستیم خونهٔ خودمون ساکن بشیم. یه خونه نزدیک مامانم اجاره کردیم. قدیمی بود و یه خوابه، زندگی کانادا دید منو باز کرده بود و یه خوابه بودنش برام کفایت می‌کرد☺️. فقط یه مشکلی که داشتیم، نداشتن اسباب و اثاث خونه بود!😅 قبل از رفتن همهٔ جهازم رو فروخته بودم و عملاً فقط چند تیکه خرده ریزه مونده بود. پولی هم نداشتیم🥲 و همه رو برای خرید خونه و ماشین داده بودیم. یه یخچال دست‌دوم، یه لباسشویی ایرانی و یه گاز ایرانی خریدیم. فرش رو هم یه بنده خدایی بهمون داد. از اون مدل قدیمی‌ها بود و اتفاقاً کنارش هم سوخته بود. ولی خب ناچار بودیم از همون‌ها استفاده کنیم. بقیهٔ خونه خالی بود و کفش هم موزاییکی. چند تیکه ظرف و ظروف از خونهٔ مادرم آوردیم و زندگی رو شروع کردیم. به خاطر قرض‌هامون زندگی خیلی سخت می‌گذشت و دستمون خیلی خیلی تنگ بود🥺. شهریور ماه بود که برگشتیم ایران و اسفند وقت زایمانم بود. ساعت نه صبح از درد بیدار شدم. همسرم توی جلسه بودن که زنگ زدم. گفتن مطمئن شو دردهای واقعیه، بعد بریم بیمارستان. چون سر محمدعلی دردهای کاذب زیاد داشتم. دلم خواست توی این فاصلهٔ مطمئن شدنم خونه رو دسته گل کنم! آشپزخونه مونده بود به عنوان آخرین نقطهٔ خونه‌تکونی که هی کثیف می‌شد.😅 کارمو تموم کردم و زنگ زدم مامانم. دردهام پنج دقیقه‌ای بود و تصوری از این مدل درد و نظمش، توی خونه نداشتم. (زمان زایمان محمدعلی ۱۲ ساعت توی بیمارستان طول کشید) مامانم هم می‌گفتن هنوز زوده، صبرکن بیام کاچی درست کنم برات، بعد بریم بیمارستان. دم اذان ظهر بود که رسیدیم بیمارستان و گفتم بذارید اول نمازمو بخونم. اما خانوم ماما گفت همین الان باید بری برای زایمان و تازه دیر هم اومدی!😅 یه ربع بیست دقیقه بعد محمدحسین به دنیا اومد. به همسرم که گفته بودن بچهٔ شما به دنیا اومده، باور نمی‌کرد و می‌گفت اشتباه می‌کنید!😂 فکر می‌کرد مثل زایمان قبلی کلی طول می‌کشه. مامانم توی بیمارستان همراهمون بود، اما متوجه شدم مریض شدن. آرد کاچی ریه‌شونو تحریک کرده بود و استرس زایمان هم مزید بر علت شده بود. فردا صبحش مامانم به خاطر اینکه حالشون بد بود، خونهٔ خودشون بودن و منم خونه خودمون. خیلی اهل کمک گرفتن از کسی نبودم و اینجا توی ایران هم، خودمون بودیم و نوزاد کوچولومون🥹 و کسی عملاً کمک کار ما نبود. مامانم که همچنان مریض بودن، مادرشوهرم هم با اینکه از پا افتاده بودن و نمی‌تونستن بیان، چند وعده‌ای غذا فرستادن برامون. خواهرمم هم‌زمان با من باردار بود و خودش هم از مامانمون کمک می‌گرفت. (توی یه ساختمون زندگی می‌کردن.) محمدحسین زردی داشت و خیلی غصه می‌خوردم. سر محمدعلی این تجربه رو نداشتم. افسردگی گرفته بودم، بعدها برادرم مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت یادته چقد گریه می‌کردی؟! ولی خداروشکر دو سه هفته‌ای برطرف شد و حال منم خوب شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif