کارهای خانه برایم سخت بود. من هم آدمی نبودم بگویم انجام نمیدهم یا نمیتوانم. هر کاری گردنم میافتاد، انجام میدادم. با آن روحیه سختگیرانه داتاجدولت، آخرسر کم آوردم. یک روز بلند شدم به حالت قهر و رفتم خانه پدریام. بابا و داگل گفتند: «ای روزا رو دانِستیم که نمیتونی. ای سختیا رو داشت که وا ازدواجت مخالفت مِکردیم.» داگل به بابا گفت: «خدامراد، مگهِ تو قول نگرفتی دِ میرزا که سر بیست روز پروینِ بیاره ناون؟ قولش بُن یادش! سرِ قولت هِسی؟!»
هفته اول مادر میرزا آمد سراغم. گفت: «زندگی دِ داهات هه اینهِ. وقتی مردا حونه نیسِن، کار حونه با زنهَ دیهَ.اگه توان داری، بیا سر زندگیت. اگَه ناری، بَمان حونه بابات. هم شوهر سی تو زیادُ، هم زن سی میرزا زیادَه!» اما من برنگشتم. میرزا هم نبود و دل و دماغ نداشتم برگردم به خانه بی میرزا.
بیست روزی که میرزا تهران بود، من هم خانه داگل ماندم. تا خودش و پدرش آمدند سراغم. بابا گفت: «شما قول داده بودید دخترمَه بیارین شهر زندگی کنهَ. یه اتاق سی شون اجاره کنین.» میرزا سرش را انداخت پایین و گفت: «به قولم عمل مِنم؛ اما فرصت بدین.»
با میرزا برگشتم خانهمان، روستا. برای اینکه بار و کار یک خانواده پرجمعیت را انجام ندهم، میرزا خرجمان را جدا کرد. دیگر باید در حد خانه و امورات خودم کار میکردم. فکر میکردم کارم راحتتر شده؛ اما اینطور نبود. دیگر نمیشد از نانی که آنها پختند بخورم یا از پِهِن خشک آنها برای درست کردن آتش و گرم کردن خانه استفاده کنم. درست هم نبود. باید همه را خودم تهیه میکردم.
درست کردن نان را نمیدانستم. تنور را با هر زحمتی بود روشن کردم و چانه را ایندست و آندست و خمیر را باز کردم و روی ناوَن انداختم و زدم توی تنور؛ درست شبیه داتاجدولت و جاری بزرگم. اما خمیر نچسبید و ریخت توی تنور. آمدم خمیر را بکشم بیرون، که آتش تنور نگذاشت.
خمیر همان طور لوله شده ته تنور پخت و سوخت.
دومی را زدم، همانطور شد. تنور را خانوش کردم. تکههای سوخته و خمیر را با انبر کشیدم بیرون و رفتم به اتاقم. داتاجدولت از دور دید که نتوانستم نان بپزم؛ اما هیچ کمک و راهنماییام نکرد. من باید تاوان جدا شدن سفرهمان را از خانواده میدادم. او میگفت: «باید خوت رو پا خوت وایسی و کاراتِ یاد بیری.» اما چطور؟ مجبور بودم نان بپزم. باز هم خمیر درست کردم و تنور را روشن. آفتاب صورتم را میسوزاند و دستهایم را تنور. با افتادن هر خمیر به ته تنور، اشکم جاری میشد. تا اینکه پدرشوهرم آمد به من گفت: «روله، یه کمی آرد بَپاش رُوش و بعد بچسبانش به تنور.» بعد از کمی تمرین و خرابکاری، قلق کار دستم آمد.
📄صفحات ۸۱ و ۸۲
کتاب عشق هرگز نمیمیرد
زندگینامه پروین سُلگی
همسر جانباز شهید سردار حاج میرزا محمد سُلگی
#بریده_کتاب
#عشق_هرگز_نمیمیرد
🌺کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
«عشق در یک نگاه» حکایت پروین و میرزا محمد است ...
اما نه از آن عشقها که چون در یک لحظه خلق شده، روزی هم در یک لحظه تمام شود، عشق پروین و میرزا خالص است، از اعماق وجود هر دو شکل گرفته و در قلب هر دو تا ابد حک شده که عاشق هم باشند ...
«عشق هرگز نمیمیرد» دو واحد درس شیرین عاشقیست و چه خوب است پاس کردنش برای همهی زوجها در دوران عقد اجباری باشد! تا بیاموزند سختترین حادثهها و تلخترین نیش و کنایهها و غمناکترین حوادث روزگار، تاثیری بر عاشق و معشوق حقیقی ندارند و هر کدام به نوعی محبت خالصانه و عشق ناب بین آن دو را عمیقتر و قویتر خواهند کرد، چرا که حتی مرگ هم نمیتواند عشق ناب و حقیقی را بگسلد هر چند به ظاهر میان عاشق و معشوق فراق رخ دهد ...
آنقدر عشق پروین و میرزا شیرین و دوستداشتنی بود که در پایان کتاب از اعماق وجودم برای پروین غصه خوردم که عشقش را از دست داد و مطمئنم میرزا هم در آسمانها منتظر آمدن پروینش نشسته ...
رحمت و رضوان الهی بر میرزا محمد سُلگی و سلام و درود خدا بر پروین بانوی میرزا ❤️
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
این ماه در پویش کتاب مادران شریف مشغول مطالعهی کتاب #عشق_هرگز_نمیمیرد هستیم.
خاطرات خانم پروین سُلگی همسر جانباز شهید میرزا محمد سلگی که رهبر انقلاب سال ۹۵ در دیدار جمعی از نویسندگان و فعالان ادبیات کشور با اشاره به کتاب خاطرات خود میرزامحمد (آب هرگز نمیمیرد) فرمودند:
«واقعاً اگر ممکن بود برای من -که ممکن نیست- پامیشدم میرفتم همدان، دیدن این مرد؛ واقعاً! »
پروین خانم و میرزا محمد خاطرات تلخ و شیرین و پرماجرایی با هم دارند که با قلم خوب و روان نویسنده به زیبایی به تصویر کشیده شده و کتاب رو خواندنیتر کرده.
✅ برای اطلاع از نحوه تهیه کتاب، شرکت در قرعهکشی و عضویت در گروه همخوانی کتاب، تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف:
👇
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
🎁 در پایان ماه ۷ جایزهی ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه تقدیم دوستانی میشه که کتاب رو کامل مطالعه کرده باشند. 😊
❗️ضمنا این ماه دو تا کتاب رو با هم میخونیم 🤩
اگر دوست دارین بدونین کتاب دوم چی هست، بفرمایین اینجا:
👇
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
سلام و درود 🧡
اول هفتهتون بخیر و نیکی إن شاءالله
همخوانی اولین کتاب پویش آذر ماه یعنی #عشق_هرگز_نمیمیرد داره به پایان میرسه.
اگر شما هم کتاب رو کامل خوندین بفرمایین اسمتون رو برای شرکت در قرعهکشی ثبت کنین:
👇
🔗 https://digiform.ir/c906da910b
🎁 برای این کتاب ۷ تا جایزهی ۱۰۰ هزار تومنی تقدیم برندههای عزیز میشه ☺️
⏳ برای اتمام کتاب تا ساعت ۱۲ شب ۳۰ آذر فرصت دارین 😉
❣ مثل ماههای قبل توی فرم ازتون خواستیم که نظرتون رو در مورد کتاب توی چند خط برامون بفرستین 📝
🔆 لطف میکنین بعنوان یک کار فرهنگی، یادداشتتون رو توی اپلیکشنهای کتابخوانی مثل فراکتاب، طاقچه، بهخوان و ... هم وارد کنین تا دیگران هم بتونن از نظرات شما استفاده کنن و تشویقی باشه برای مطالعهی بیشتر کتابهای زندگی شهدا 🥰
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#نظرات_شما
#عشق_هرگز_نمیمیرد
🖌🖌🖌
کتاب همسران شهدا را که میخوانم بیش از پیش به صبر و استقامت همسران و مادران سرزمینم پی میبرم.
به راستی که بانو پروین سلگی اسوه ستودنی صبر هستند، طوری که من به عنوان مادر امروز با دغدغههایی متفاوت از آن دوران گاهی برایم این حجم از استقامت قابل تصور نیست ...
کتاب آنقدر جذاب بود که مرا ترغیب کند به سراغ کتاب آب هرگز نمیمیرد بروم که خوب آن کتاب کاملا متفاوت بود و بیشتر خاطرات جبهه و وقایع جنگ از زبان میرزا بود و از زندگی خانوادگیشان کمتر گفته شده بود
ان شالله اجرشان با ابا عبدلله (ع) ...
🖌🖌🖌
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#عشق_هرگز_نمیمیرد
شنیده بودم که نیروهای کادر سپاه به نوبت میروند جبهه؛ اما میرزا همیشه جبهه بود و فقط یک یا چند روز میآمد و سری میزد و میرفت. یک روز که از جبهه برگشته بود و دلم از نبودنهایش گرفته بود، گفتم: «میرزا، خوم دِخانمیا همکاریات پرسیدم، گفتن نوبتی مِرَن جبهه؛ ولی تو...» نگذاشت حرفم تمام شود. نگاه تندی به من کرد و گفت: «اگهَ قراره زندگیمو ادامه داشتو، باید حرفی از نِرَتن به جبهه نزنی. به ابوالفضل قسم بخورم که هوچ کَس رو با جبهه عوض نِمَنَم.» اولین بار بود که میرزا اینطور تند و تیز میشد و میدانستم که وقتی به حضرت ابوالفضل قسم بخورد، دیگر حرفی باقی نمیماند.
اشکهایم سرازیر شد. هم میرزا را میخواستم و هم دلم نمیخواست سدّ راهش باشم. کنارم نشست. دستش را روی شانهام انداخت و گفت: «همهکَسَم، کار اگه سخت بویه، تو و بچیاتم باید وِ جبهه کمک کنین. مگهَ سیدالشهدا خانوادشه تو مسیر زنده کردن دین جدش به قتلگاه نبرد. شما باید دِ الان خوتونه سی مجروحیت، اسیری، و شهادت مَه آماده کنی.» تا گفت شهادت، گریههایم شدت گرفت و به هقهق افتادم.
میرزا دستپاچه شده بود. گفتم: «تو حق ناری وقتی کنار منی، دِ شهادت خوت حرفی بَزنی. مَه فدای تو میشم، پیشمرگت بویم.» میرزا خندید و گفت: «پس معلوم بی چرا دعایام نمیره و دِ رفیقیام جا موندهم!»
به عشق میرزا رفتم پایگاه مسجد جوانان، شاید کمکی به جبهه بکنم. خانم هایی که نتوانسته بودند جبهه بروند پشت جبهه دستبهکار شده بودند. درست کردن ترشی و مربا، شستن لباسها و پتوهای کثیف، دوختودوز و بافت لباس گرم، پخت نان و کلوا، و کارهای دیگر که همگی با عشق و ایمان انجام میشد. از آنجا و کارهایی که میکردند خیلی خوشم آمد. در این میان با خانمهایی که زندگیشان شبیه من یا سختتر بود آشنا شدم. میدیدم زنان صبوری را که به جز همسر، فرزندانشان هم در جبهه بودند یا با وجود شهادت عزیزانشان، باز هم در کمکرسانی و پشت جبهه حضور دارند.
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab