#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
بیمارستان خیلی شلوغ بود. شهدای زیادی هم بین مجروحها با هلیکوپتر آوردند. بعد از رختشویی رفتم سمت بخشها. شهیدی را از سردخانه درآوردند. لباسش خونی و پاره بود. با خودم گفتم چطور این جوانها را با لباس خونی و بدون کفن میفرستند برای مادرهایشان؟!
آمدم خانه. چهلواری خانه داشتیم. گذاشته بودم ببینم نصیب چه کسی میشود. آن را برداشتم. چندتا پارچهٔ سفید هم از لای رختخوابها درآوردم. گرفتمشان زیر بغلم. رفتم در خانهٔ همسایهها را زدم. تا در را باز میکردند میگفتم: «از این ملافهها بیارید ببرم برا کفن جوونهای بیکفن.»
کلی ملافه و پارچهٔ سفید جمع شد. بردمشان بیمارستان، دادم به مسؤل سردخانه و گفتم: «اینجا کربلا نیست که شهدا بی کفن بمونن.»
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
صدای جوان از پشت بلندگو، از اتاق کشاندم بیرون. برای کمک به جبهه پول و خوراکی نیاز بود. فقط دو سه تا نان توی خانه داشتم. خجالت کشیدم آنها را ببرم. خیلی ناراحت شدم. با ناراحتی دستگیرهٔ در را گرفتم توی دستم و در را باز کردم تا برگردم داخل اتاق. چشمم افتاد به انگشتر توی دستم. به دلم افتاد بدهمش به ماشین بلندگو، آن را درآوردم. صدای جوان همچنان میآمد. مردد شدم. تنها یادگار مادرم بود. وقتی بهش نگاه میکردم، مادرم یادم میآمد. برایم خیلی عزیز بود. یک لحظه چهرهٔ خندانش آمد جلوی چشمم. چادر سر کردم دویدم بیرون. ماشین رفته بود ته خیابان. چند تا خانم پیشش بودند. رفتم جلو مشتم را باز کردم. انگشتر را بوسیدم. ترسیدم پشیمان بشوم. سریع تحویلش دادم و برگشتم خانه.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
بعد از نماز ظهر مینشستیم توی بیابان روبهروی رختشویی. برایمان غذا میآوردند. فضای داخل پر از بوی خون و وایتکس بود و بیرون آنجا میتوانستیم نفسی تازه کنیم. دور هم غذا میخوردیم و برمیگشتیم توی رختشویی. پَری دانشگاه اراک بود. برگشت اندیمشک. با خودم بردمش. ظهر، مثل هر روز، جلوی رختشویی نشستیم. غذا آوردند. پری فقط چند لقمه خورد. وقتی برگشتیم بهم گفت: «مامان. میدونی این غذا رو میشه بفرستین برا رزمندهها یا بدن مجروحها، ولی میآرن برا شما که غروب برمیگردید خونه؟!»
گفتم: «از غذای اینها که مادرشون ازشون بیخبره به ما میدن؟! از اینها که اومدهن این سر دنیا و توی آتیش میجنگن؟!»
خیلی ناراحت شدم. روز بعد با خودمان پنیر و سبزی بردیم. ظهر دور هم نشستیم. بقچهٔ خودم را باز کردم. زنها بهم نگاه کردند: «چیه مش نصرت؟! پس این چه مدلیه؟!»
گفتم: «آره. غذای بیمارستان بمونه برا رزمندهها.»
روز بعد اکثراً غذا آوردند و کمکم دیگر هیچکدام، از غذای بیمارستان نمیخوردیم.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
طبق دستور دکتر و پرستار، داروهایشان را هم میدادم و برایشان آب میبردم. گاهی هم از اتاق جراحی کیسههای نایلونی را میگرفتم و میبردم سردخانه. دل و جرئت داشتم، ولی برای اینکه نترسم کاری به داخل نایلون نداشتم. یک روز امدادگری کیسهای نایلونی بهم داد و گفت: «اینو ببر سردخانه.» نمیدانم چرا برای اولینبار در نایلون را باز کردم. سر لهشدهای بود که مغزش زده بود بیرون. دستم داشت میلرزید. از خودم که نفس میکشیدم بدم میآمد. رفتم سردخانه آن را گوشهای گذاشتم. نشستم آنجا و بلندبلند گریه کردم.
آن روزها با عشق به شهدا، خستگی را حس نمیکردم. آنقدر در حال کار و دوندگی بودم، ماهی یک کفش پاره میکردم! دوست داشتم بروم جبهه بجنگم و شهید بشوم. اما جبههٔ من رختشویخانه بود و بیمارستان؛ جایی که هر روز با دیدن لباسهای رزمندهها و بدنهای پارهپاره، شهید میشدم!
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
شوهرم نگرانم بود. گفت: «چندروزی استراحت کن بعد برو.»
نمیتوانستم. چادر سر کردم و رفتم. خیلی از خانمها هم در عملیات فتحالمبین، مثل من عزیز از دست داده بودند و عزادار بودند. به همدیگر تسلیت گفتیم و نشستیم پای لگنها. لباسی برداشتم. ترکش خورده بود. با گریه به لکهها صابون زدم و آنها را توی دست ساییدم و شستم. مدام برادرم جلوی چشمم بود. حس کردم دارم لباسش را میشویم. نفهمیدم چطور یکدفعه آرام شدم. شستن لباسها آب سردی بود بر آتش درونم. لباسها و ملافههای بیمارستان شهید کلانتری و بیمارستانهای صحرایی و جبهه را میشستیم. هرکدام را باز میکردیم، خون لخته ازش میافتاد کف رختشویی. خانمها از دیدن همان خونهای لخته گریهشان میگرفت. موقع عملیات و شلوغی بیمارستان، لای ملافهها تکهگوشت و استخوان و پوست هم میدیدیم. خیلیها دلوجرئت دیدن آن صحنهها را نداشتند و غش میکردند. من و خدیجه بیاد ترس نداشتیم. چون مردهها و شهدا را هم غسل میدادیم. هروقت عملیات بود، ملافهها را باز میکردیم، تکهگوشت و پوستی اگر لای آنها بود میانداختیم توی کیسه. بعد غسل میدادیم، لای پارچهٔ سفیدی میگذاشتیم و توی محوطهٔ کنار رختشویی دفن میکردیم. زمین کنار رختشویی خاک بود. کمکم اطراف رختشویی برای ما شد آرامگاهی از اعضای بدن شهدایی که نمیدانستیم کجایی هستند. موقع این کار دلم ریش میشد، ولی جلوی گریهام را میگرفتم. اما شبها به محض اینکه چشمهایم را میبستم تا صبح مشغول جمع کردن تکههای بدن شهدا بودم. هرچه جمع میکردم تمامی نداشت.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
بعد از جنگ کمکم بیمارستان شهید کلانتری را جمع کردند و مکانش شد همان شرکت تراورسبتنی قبل از جنگ. هفت هشت سال بعدش از دامادم شنیدم: «یکی از آشناهام توی خونهویلاییهای بیمارستان شهید کلانتری زندگی میکنه. دعوتم کرده. میخوام برم خونهش.»
دوباره هوایی سالهای جنگ و شستن لباس رزمندهها شدم. بهش گفتم: «من هم میآم. میخوام دوباره رختشویی رو ببینم.»
رفتم. بیمارستان خاکگرفته و سوتکور بود. پاهایم روی زمین بند نمیشدند. با دو رفتم سمت رختشویی. نشستم لب حوض. صدای مداحی و گریهٔ مادرهای شهدا و تشت و حوضها عین فیلمی از نظرم رد شد. صدای خندهها و شوخیهای خانمها اشکم را در آورد. خیلی ناراحت شدم. هشت سال، خدا میداند روزی چند تا مجروح میآوردند بیمارستان و ما توی رختشویی چقدر لباس و ملافه و پتوی خونی میشستیم . آنقدر هم تکه گوشت و استخوان جلوی رختشویی دفن کردیم که برایمان شد گلزار شهدای بینام و نشان.
الان هم تا آخرین قطرهٔ خونم پای اسلام ایستادهام. وقتی تلویزیون جنگ سوریه و عراق و یمن را نشان میدهد، خیلی ناراحت میشوم و مدام برای نابودی دشمن دعا میکنم. دیگر به سختی راه میروم. اما حاضرم بروم آنجا و لباس رزمندهها را بشویم.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
هنوز چند روز از پتوشوییام توی خانه نگذشته بود، پتویی را باز کردم، لای لختههای خون چیز سیاهی دیدم. یک لحظه دستم را عقب کشیدم و خوب نگاهش کردم. ترسیده بودم. کمکم دستم را جلو بردم و آن را توی دستم گرفتم. سیاه شده بود؛ اما از ناخنی که داشت فهمیدم بند انگشتی است. نگران بودم مامانم ببیند و دیگر نگذارد پتو بشویم. بند انگشت و گوشتهای چسبیده به پتو را جدا کردم و توی کیسهای ریختم. آب زدم به صورتم تا اشکهایم معلوم نباشند. مامانم سر رسید. کیسه را هول دادم زیر یکی از پتوها تا آن را نبیند. کمی کمکم پتو را برس کشید و رفت داخل. از فرصت استفاده کردم. با تکه چوبی گوشهٔ باغچه را کندم و کیسه را انداختم توی چاله. خاک ریختم رویش. دلم خیلی سنگین شده بود. دوست داشتم زار بزنم. اما خانه شلوغ بود و مجبور بودم خودم را خوشحال نشان بدهم. هرچه میگذشت و بیشتر تکههای سوخته و له شده را میدیدم عزمم را برای کمک به جبهه بیشتر میکردم. شبها تا دیروقت درس میخواندم و از خستگی خوابم میگرفت. صبح هم میرفتم مدرسه. بعد هم به دیدار خانوادهٔ شهدا میرفتم یا در حال پتوشویی بودم. هیچ خلوتی برای گریه و بیرون ریختن آن همه درد نداشتم. بالاخره شغل پرستاری را انتخاب کردم تا مرهم زخمهای بیمارها باشم. بیستوسه سال است پرستار هستم. همه نوع جراحتی دیدم، ولی وقتی پتوشویی یادم میآید از غصه جگرم میسوزد. با این حال به عشق سالهای جنگ و پتوشویی میخواستم به جبهه مقاومت بروم، ولی اینجا هم مثل دفاع مقدس خانمها را به خط مقدم راه نمیدهند.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
رختشویی از سال ۶۰ راه افتاده بود. ولی هنوز مثل اول جنگ، پتوها را به مساجد و خانهها هم میبردند. عدهای از همسایهها هم میرفتند رختشویی. دلم میخواست همه طعم آن لذت را بچشند. ولی بعضیها به دلایلی نمیتوانستند بروند رختشویی یا در خانهٔ خودشان رخت بشویند. حسابی فکرم مشغول شد. بعد از چند روز به ذهنم رسید از خانمهای همسایه کمک بگیرم. رفتم در خانههایشان و گفتم: «خونهٔ من که مردی نیست. اگر بچههای سپاه پتو بیارن برام، میآیید دور هم بشورید؟»
منتظر بودند این حرف از دهنم در بیاید. خیلی استقبال و تشکر کردند. صبح رفتم تعاون سپاه. به خیری داغری گفتم: «به برادرهای بسیجی بگو از پتوها در خونهٔ من هم بیارن.»
گفت: «باز چه فکری تو سرته؟!»
گفتم: «توی خونه رختشویی راه انداختم.»
گفت: «باشه. میگم امروز براتون بیارن.»
خداحافظی کردم و رفتم بیمارستان. اذان مغرب برگشتم خانه. خانمها پتوها را شسته بودند و گذاشته بودند روی سکو. هنوز آب ازشان چکه میکرد. رفتم در خانهٔ مادرم، برادرم را آوردم. نوجوان بود. ترسیدم از روی دیوار پشتبام بیفتد. ما زنها توی جنگ یک پا مرد شده بودیم. بهش گفتم: «من میرم بالا، تو پتوها رو بده بهم.» چادرم را دور کمرم پیچ دادم و بستم. رفتم روی دیوار. پتوها را ازش گرفتم و پهن کردم. بعضی روزها تا صد پتو هم میآوردند. دخترم صغری هشت نه سالش بود. در را برایشان باز میکرد. پتوها را میانداختند توی حیاط و میرفتند.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
حدود پنجاه نفر بودند. حوض پرآب، چشمم را گرفته بود؛ آبی زلال و احتمالاً خنکِ خنک. ملافهها را انداختند توی آن. دوسه نفر رفتند توی حوض. من هم رفتم روی لبهٔ حوض و پریدم روی ملافهها. آب از زیر پایم پاشید روی خانمها. یکی ازشان بهم گفت: «روله یواشتر.»
داشتم بالاوپایین میپریدم، آب پاشید روی صورتم. خانمی بهم گفت: «میآی توی این که مثلاً چی؟! فقط میخوای بری توی حوض شنا کنی؟ برو روی اونیکی حوض آب بکش یا بشین و توی تشت لکهگیری کن.» یک لحظه نگاه کردم، دیدم آب زلال قرمز شده. جا خوردم. یکدفعه بدنم یخ کرد. داشتم به خودم میلرزیدم. شیطنت و هوس آببازی از سرم افتاد. ملافهها را از توی حوض درآوردند و دادند به خانمها. دستم توان بلندکردن ملافهها را نداشت. از حوض آمدم بیرون. خونابه از لبهٔ حوض سرریز میکرد و کف رختشویی راه میافتاد. یک نفر دستش را برد کف حوض و درِ آبراه را برداشت. چند دقیقه ماندند، ولی آب حوض خالی نشد. دادشان بلند شد که «ای وای! باز آبراه گرفته شد». شمسی سبحانی گفت: «لطفاً بذارید این باز من بازش کنم.»
آستینش را زد بالا و دست کرد توی آبراه. خانمها نگران نگاه میکردند. بلند شد و دستش را که پر شده بود، آورد بالا. گفت: «نگران نباشید، این کلیه اضافه بوده. میشه با یه کلیه هم سالم زندگی کرد!»
خودش پرستار بیمارستان بود. پشتسرهم داشت میگفت تا جلوی گریهها را بگیرد. اکثر خانمها داغ همسر و بچه دیده بودند. زیر لب «اللهاکبر» و «لاالهالاالله» گفتند و کارشان را ادامه دادند. بعضی هم با مویههایش زمزمه کردند «روله قهرمانم...روله شهیدم». از صبوری و گریههای آرامشان اشکم درآمد. حسابی سرگرم شستن بودم. اصلاً حال خودم را نمیفهمیدم.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
باشه نمیرم. دِین و گناهم به گردنت. اون دنیا ازت نمیگذرم.
بغض داشت خفهام میکرد. انگار توی زندان بودم. کارها را با بیمیلی انجام میدادم. با شوهرم حرف نمیزدم. اگر بچهها ازم سؤالی میکردند، در حد یکی دو کلمه جوابشان میدادم. خودم را توی خانه زندانی کردم و دیگر پیش خانمهای همسایه هم نمیرفتم. روزه گرفتم تا شاید کمی آرام شوم. یکیدو روز همینطور گذشت. شب سوم کارهای خانه را انجام دادم و افطاری نخورده رفتم بخوابم. پتو را کشیدم روی صورتم و آرام گریه کردم تا خوابم برد. خواب دیدم خانمهای عباپوشیده و نقابزده با ذکر صلوات رخت میشویند و توی حوضها آبکشی میکنند. با حسرت بهشان نگاه کردم. یکی ازشان با لطافت بهم گفت: «بیا کمک. دستآخر سهمت رو از حوض کوثر میگیری.» به دلم افتاد حضرت زینب(س) است. بیدار شدم. نزدیک اذان صبح بود. وضو گرفتم. نماز خواندم. منتظر ماندم تا نماز شوهرم تمام شد. رفتم کنارش نشستم. تیر آخرم بود. اگر باز راضی نمیشد دیگر راهی نداشتم. توی دلم به حضرت زینب(س) متوسل شدم. گریه اجازهٔ حرفزدن بهم نمیداد. هرطور بود با گریه خوابم را برایش تعریف کردم. چند دقیقه حرفی نزد. یک دفعه گفت: «هر روزی خونه بودم بچهها رو بذار پیشم و برو.»
باورم نمیشد. بهش گفتم:«آقا...ممنونم!»
دیگر وقتی مشغول کاری بودم و سرویس میآمد، میگفت: «من انجامش میدم. تو برو تا ماشین جات نذاشته.»
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
غروب کار رختشویی تمام میشد. خانمها میرفتند خانه و من میرفتم خوابگاه. اتاقها را جارو میزدم و ظرفها را میشستم. ولی اینها که کاری نبود. امدادگرها دیروقت میآمدند خوابگاه. حوض و تشتهای پر از خونابه، صبر مادرها و همسرهای شهدا حین دیدن تکههای بدن شهدا و سرفهها و زخمهای روی دستشان خواب را ازم گرفته بود. از بیداری و بیکاری شب تا صبح کلافه بودم. یک روز شنیدم اتاق خیاطی پشت دفتر پرستاری است. بعد از رختشویی نماز مغرب را خواندم، چند لقمه غذا خوردم و رفتم اتاق خیاطی. شمسی سبحانی پرستار بود. توی خیاطی هم مسئولیت داشت. ملافه و گان و ستهای پانسمان و لباسهای اتاق عمل و لباس مجروحها را میدوختند. من هم دستی توی خیاطی داشتم. پشت چرخی نشستم و شروع کردم به دوختن پارچههای برش خورده. تا نیمهشب از پای چرخ بلند نشدم. خیلی از پرستارهای اعزامی در شیفت بیکاری میآمدند خیاطخانه و دوسه ساعت خیاطی میکردند. شبها تا دیروقت خیاطی میکردم. آنجا از امدادگری و پرستاری با هم حرف میزدیم. خانم سبحانی بهم گفت: «اگه خانم پاجیک میدونست اینقدر امدادگری بلدی، نمیفرستادت رختشویی.»
آنجا متوجه شدم برخی امدادگرهای اعزامی مهارت و توانایی لازم را ندارند و توی بیمارستام یاد میگیرند. به خانم سبحانی گفتم: «اول برا امدادگری اومدم. ولی بعد از دیدن رختشویی، هرجا لازم باشه انجام وظیفه میکنم.» بیست روز رختشویی بودم. یک روز خانم پاجیک من را خواست. بهم گفت: «از فردا برو بخش جراحی.»
باورم نمیشد این همان خانمی باشد که روز اول با جدیت گفت: «نیرو نیاز ندارم.» همان روز رفتم بخش جراحی. ولی هر روز به خانمهای رختشویی سری میزدم.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
#بریده_کتاب
#حوض_خون
📘📘📘
چند نفر پتوها و ملافهها را میگذاشتند گوشهٔ حیاط. خون از زیرشان راه افتاده بود. توی بیمارستان کاری از من برنمیآمد. به یکی از برادرها گفتم: «از ملافه و پتوها بیارید تا بشورم.»
نشانی خانه را دادم. با ماشین پر پتو و ملافه آمد توی محله، همهٔ خانمها دور ماشین جمع شدند و هرکس چند تا برد خانه. شبنشده همه را شستیم. تابستان شده بود و هوا خیلی گرم، آفتاب تیز و سوزان بود. هرچه آب میریختم روی سروصورتم فایده نداشت. فقط چند ثانیه خنک میشدم و بعد پوستم جلوی آفتاب میسوخت و سوز میزد. از گرمی آفتاب، سرم داغ بود و بدنم خیس عرق. خیلی عطش داشتم. هرچه آب میخوردم فایده نداشت. میآمدم جلوی آفتاب بیشتر تشنهام میشد. از لب حوض بلند شدم. خواستم بروم زیر سایهبان کمی بنشینم. چشمم افتاد به پتوهای نشسته. برگشتم. شیلنگ آب را گرفتم روی سرم تا کل لباسهایم خیس شدند. کارم را ادامه دادم. وقتی از عطش و گرما اذیت میشدم فکر و ذکرم میرفت سمت رزمندهها. خدایا، چطور توی گرما و زیر آتش توپ و تانک میجنگند و مقاومت میکنند؟ چهکار کنم برایشان؟ به ذهنم رسید شربت آبلیمو و ترشی و کمپوت درست کنم و بفرستم جبهه. بعد از پتوشویی میرفتم خرید. شب شربت آبلیمو و کمپوت سیب و ترشی درست میکردم. شیشهها را میگذاشتم توی جعبه. شوهرم میبرد تحویل چادرهای جمعآوری کمکها میداد.
هر کاری را آسان گرفتی، سخت نمیشود. کارهایم را طبق برنامه، اما تندتند انجام میدادم و هیچ کاری را نمیگذاشتم برای دقیقهٔ بعد.
📚 برشی از کتاب #حوض_خون
✍🏻 فاطمه سادات میرعالی
انتشارات راه یار
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab