eitaa logo
🧕🏻 مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
شب‌های جمعه، دو قسمت از قصه فرنگیس رو واستون میزاریم: 👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت چهارم با نگرانی پرسیدم: «کجا؟» سرفه‌ای کرد و گفت: «عراق! می‌خواهم تو را آنجا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.» یک‌دفعه صدای هق‌هق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرف‌هایش، می‌خواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمی‌دانستم باید چه ‌کار کنم. چقدر زود! می‌خواستم به پدرم بگویم هنوز بازی‌مان با بچه‌ها تمام نشده. فردا قرار بود عروسک‌هامان را کنار خانۀ ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بودبا پسرها مسابقۀ دو بدهیم آن شب، عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آن‌قدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشم‌هایش باز بود و می‌گفت: «روله، بخواب.» آن‌قدر غمگین بود که من هم گریه‌ام گرفته بود. با گوشۀ سربندش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و چشم از من برنمی‌داشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان می‌کردم، همه‌اش از خودم می‌پرسیدم: «یعنی دیگر آن‌ها را نمی‌بینم؟» اما هیچ ‌کدام از این حرف‌ها از گلویم در نیامد. صبح، اول قیافۀ مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو، فرنگیس! بیچاره خودم، بلند شو!» بقچۀ کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل می‌گذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه، من نمی‌روم عراق.» یک‌دفعه بغضش ترکید و بلندبلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمی‌دانم چه از جان ما می‌خواهند.» بعد سعی کرد گریه نکند، ولی با بغض گفت: «فرنگیس‌جان! بیا جلو.» رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گلونی زیبا که منگوله‌های بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی را برای عروسی‌ات خریده‌ام. وقتی عروس شدی، آن را به سرت ببند. من که نیستم.» بعد گلونی را روی سینه‌اش گذاشت. بو کرد و با آن اشک‌هایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت. گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم می‌دوزند و وال کُردی قرمز هم روی سرم می‌اندازند.پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.» چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آماده بودند. پدرم سعی می‌کرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.» یک‌دفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمان‌ها، چه از جان ما می‌خواهید؟ چرا بچه‌ام را ازم جدا می‌کنید؟» اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد. پدرم دستم را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.» خواهر و برادرهایم، از پشت در نگاه می‌کردند. عروسکم دختر را همان‌جا گذاشتم و رفتم همه‌شان را یکی‌یکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم را که بغل کردم، نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت درِ چوبی می‌دیدم که گریه می‌کردند. وقتی اشک آن‌ها را دیدم، خودم هم گریه‌ام گرفت. مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی می‌رسید، مرا می‌بوسید. پدرم، با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچة کوچکی را که مادرم به من داده بود، دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر می‌رفت، با خودش می‌برد. بیرون خانه، دوست‌هایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام می‌رسیدند، با تعجب می‌پرسیدند: «فرنگ، کجا می‌روی؟» یکی از پسرها پرسید: «می‌خواهی عروس شوی؟» گفتم: «آره! مادرم گفته می‌خواهم عروس شوم. برایم گلونی هم گذاشته.» یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمی‌آیی بازی؟» مادرم که پشت سر، کنار درگاهی خانه ایستاده بود، یک بند می‌نالید: «برادرم بمیرد، نمی‌گذارم بروی. می‌خواهند تو را از من جدا کنند... بدون تو می‌میرم...» آن‌قدر غمگین و زجرآور گریه می‌کرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد و روله رولۀ مادرم تا آسمان می‌رفت. بچه‌ها با حالتی ناراحت به من نگاه می‌کردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و می‌گفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالاخره یک روز باید ازدواج کند.» مادرم می‌نالید و می‌گفت: «من که نمی‌گویم ازدواج نکند، اما همین‌جا. از من دور نشود.»
قسمت پنجم پدرم هنوز دودل بود. گاهی گریه می‌کرد و گاهی توی فکر فرو می‌رفت. نمی‌دانست باید چه کند. اما بالاخره تصمیمش را گرفت. با پدرم و همان دو تا فامیل‌ها راه افتادیم. آن‌ها با خودشان تفنگ داشتند. چند بار برگشتم و از پشت سر، مادرم را نگاه کردم. زن‌ها دوره‌اش کرده بودند. او همچنان گریه و زاری می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت. اصلاً به فکر خودم نبودم. هم دلم می‌خواست پدرم راضی باشد، هم مادرم. اراده‌ای نداشتم. اصلاً هیچ چیز دست من نبود. این بزرگ‌ترها بودند که باید برایم تصمیم می‌گرفتند. فقط می‌دانستم باید حرف آن‌ها را گوش کنم. پدرم دستم را گرفت و گفت: «پشت سر را نگاه نکن. می‌خواهم تو را به خانقین ببرم. آنجا قرار است عروس شوی. آنجا خوشبخت می‌شوی. دیگر مجبور نیستی این‌قدر کار کنی. باید قوی باشی، روله.» با غم و غصه، سرم را پایین انداختم. دلم می‌خواست به پدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد. برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: «غصه نخور کاکه، برویم.» تا نزدیکی کوه چغالوند، هنوز فکر می‌کردم صدای مادرم را می‌شنوم که ناله می‌کند. شاید هم صدای باد بود که توی کوه می‌پیچید. در آن لحظات، هر صدایی را مثل صدای مادرم می‌شنیدم. دلم می‌خواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم. می‌دانستم اگر برگردم، دلش می‌شکند. برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علف‌هایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشک‌هایم نشود. بهار بود و کوه و دشت، پر بود از گل‌های قشنگ؛ گل‌های ریز و درشت و رنگارنگ. خم شدم و از گل‌های ریز، دسته‌ای چیدم و بو کردم. دلم گرفت اگر توی خانۀ خودمان بودم، با بچه‌ها می‌رفتیم کنگر می‌کندیم. پدرم و دو مرد که همراهمان بودند، با هم حرف می‌زدند. گاهی از پدرم جلو می‌افتادم و گاهی آن‌قدر از آن‌ها دور می‌شدم که پدرم برمی‌گشت و بلند می‌گفت: «فرنگیس، براگم، جا ماندی. زود باش بیا.» از سمت چغالوند می‌رفتیم. راه طولانی بود. صبح حرکت کردیم و دو شبانه‌روز باید می‌رفتیم تا به مقصد برسیم‌. توی راه، گاهی پدرم را می‌دیدم که گریه می‌کند، اما اشک‌هایش را از من مخفی می‌کرد. من هم گریه کردم، اما دلم نمی‌خواست پدرم اشک‌هایم را ببیند. خارها به پایین لباسم گیر می‌کردند و به لباسم می‌چسبیدند. پیش خودم می‌گفتم: این خارها انگار دارند مرا می‌گیرند تا نروم! نزدیک ظهرِ اولین روز، پدرم گفت همین‌جا استراحت کنیم. کتری را از آب چشمه‌ای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد. من هم کمک کردم. کتری را روی آتش گذاشتم و وقتی آب جوش آمد، چای درست کردم. پدرم توی استکان‌های چای قند ریخت و چای‌هامان را به هم زدیم. وقتی داشتم با تکه ترکه‌ای چایم را به هم می‌زدم، به فکر فرو رفتم. یک‌دفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت: «فرنگیس، براگم، زود باش.» فهمیدم آن‌قدر به فکر فرو رفته‌ام که حواسم کاملاً پرت شده. نان و چای شیرین خوردیم. ساکم را کنار دستم گذاشته بودم. تازه داشتم متوجه می‌شدم مرا دارند کجا می‌برند و قرار است چه بشود. با خودم می‌گفتم: «خدایا! کاری کن پدرم پشیمان شود و بگوید برگردیم.» اما پدرم حتی نگاهم نمی‌کرد. دوباره راه افتادیم. خسته شده بودم و دلم می‌خواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد، توی دل صخره‌ها پناه گرفتیم و دوباره هر کدام تکه‌ای از نان ساجی خوردیم. پدرم گفت: «استراحت می‌کنیم و صبح راه می‌افتیم.» ساکم را زیر سرم گذاشتم و به ستاره‌های توی آسمان نگاه کردم. یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود. مادرم همیشه می‌گفت هر کس توی آسمان ستاره‌ای دارد. ستارۀ من و مادرم نزدیک هم بودند. خیلی شب‌ها در آسمان به آن‌ها نگاه کرده بودیم. آن شب هم من به ستارۀ خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستارۀ مادرم بود. یک‌دفعه چیزی به دلم چنگ انداخت. اشکم سرازیر شد و ستاره‌ام کم‌نور شد و رنگ باخت و خوابم برد. صبح توی کوه چای درست کردیم. هوا سرد بود و می‌لرزیدم. یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد و من خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم، مرا یاد روستا می‌انداخت. با خودم گفتم: «کاش توی کوه‌ها گم شویم و برگردیم خانه‌مان! کاش راه را گم کنیم و به جای اینکه به عراق برویم، به سمت روستای خودمان برگردیم و پدرم نفهمد راه را گم کرده‌ایم.» "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دعا می‌کنم 🌟توی این 🌸شب زیبا 🌟هیـچ قلبى 🌸گرفته نباشه 🌟و هرچى خوبیه 🌸واسه تو 🌟 رقم بخـــوره 🌸آرامــــ ـــش مهمـــــون 🌟همیشــ ــ ـگى دلت باشه. 🌸امشب بهترینها رو واست آروز دارم 🌸شبت زیبا و پر از یاد خدا بانو💫🌟 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز بعد از نماز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح باشد، خدا باشد، خورشید باشد، تو باشی؛ دیگر چه می‌خواهم از زندگی؟ راستی دو فنجان چای لطفا ...☕️ سلااااااام مهربانو صبح آدینه‌ات بخیر و شادی خانوم. جمعه ها سرور و آقای روزهای هفته هستن. با یاد و نام حضرت ولیعصر(عج) یه ناهار مشتی و خوشمزه بار بزار. با بچه ها بیشتر بازی کن. تازه امروز که بابا هم هستن، خانوادگی بازی کنیم. یه کاری کنیم که جمعه ها به هممون بیشتر خوش بگذره. موافقی؟ پس بزن بریم.☺️ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه بازی بساز 🌸 حالا شکل های مثل هم رو پیدا کن😍 @madaranee96🌸
یه بازی جذاب برای کوچولوها 😎 رسوندن در بطری به هدف با فشار دادن بطری ... "به بطری بگو فوتش کنه" @madaranee96🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳پیش از ظهر امروز... ۹۹/۱۲/۱۵ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳 آقا میگن: حفظ محیط زیست جزو تعالیم اسلام است. ۸۹/۰۱/۰۹ مامان جون، به مناسبت هفته طبیعت و روز درختکاری، تصمیم داریم درختهای میوه و ثمردار رو توی امام زاده ابراهیم(ع) بکاریم. کاشت درخت‌ها هم صدقه جاریه است و هم کمک به آبادانی امام زاده. هزینه تهیه هر نهال حدود ۵۰ هزار تومان میشه. می تونیم هر مقداری که دوست داریم مشارکت کنیم و این کار خیر رو به نیابت از شهدا،درگذشتگان و هر فردی که دوست داریم انجام بدیم. کمکهای نقدی رو به شماره کارت ۶۰۳۷ ۹۹۷۴ ۴۸۷۶ ۵۱۴۰ به نام عليرضا زالی واریز کنید. یادمون باشه که کم از هیچ بیشترِ🌱 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مهربانو😊 بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️ وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا... حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای خونه؟ دلبری کن❤️ 👇🏻👇🏻👇🏻
💕✨ اللهم الرزقنا هر آنچه که خیر است و ما نمیدانیم ❤️🌼✨ ‌ترک‌ها نمیگن دلتنگتم میگن:«اورگیم ایستیر سنی» یعنی : «دلم میخوادت» دیگه چی از این قشنگتر ❤️ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍انیمیشنی زیبا که با شیوه‌ ساده ای ضرب‌المثلِ معروفِ: گر نگهدارِ من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغلِ سنگ نگه می‌دارد... رو به تصویر کشیده 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96