eitaa logo
🧕🏻 مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
یه بازی بساز 🌸 حالا شکل های مثل هم رو پیدا کن😍 @madaranee96🌸
یه بازی جذاب برای کوچولوها 😎 رسوندن در بطری به هدف با فشار دادن بطری ... "به بطری بگو فوتش کنه" @madaranee96🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳پیش از ظهر امروز... ۹۹/۱۲/۱۵ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳 آقا میگن: حفظ محیط زیست جزو تعالیم اسلام است. ۸۹/۰۱/۰۹ مامان جون، به مناسبت هفته طبیعت و روز درختکاری، تصمیم داریم درختهای میوه و ثمردار رو توی امام زاده ابراهیم(ع) بکاریم. کاشت درخت‌ها هم صدقه جاریه است و هم کمک به آبادانی امام زاده. هزینه تهیه هر نهال حدود ۵۰ هزار تومان میشه. می تونیم هر مقداری که دوست داریم مشارکت کنیم و این کار خیر رو به نیابت از شهدا،درگذشتگان و هر فردی که دوست داریم انجام بدیم. کمکهای نقدی رو به شماره کارت ۶۰۳۷ ۹۹۷۴ ۴۸۷۶ ۵۱۴۰ به نام عليرضا زالی واریز کنید. یادمون باشه که کم از هیچ بیشترِ🌱 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مهربانو😊 بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️ وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا... حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای خونه؟ دلبری کن❤️ 👇🏻👇🏻👇🏻
💕✨ اللهم الرزقنا هر آنچه که خیر است و ما نمیدانیم ❤️🌼✨ ‌ترک‌ها نمیگن دلتنگتم میگن:«اورگیم ایستیر سنی» یعنی : «دلم میخوادت» دیگه چی از این قشنگتر ❤️ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍انیمیشنی زیبا که با شیوه‌ ساده ای ضرب‌المثلِ معروفِ: گر نگهدارِ من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغلِ سنگ نگه می‌دارد... رو به تصویر کشیده 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهربانو، بیا یه بازنگری روی کارهامون بکنیم! کدومشون تجربه ی خوبی بوده؟ اونها رو تکرار کنیم 😊 👇🏻👇🏻👇🏻
آدمِ کارهای خوب خب! وقتشه یه نگاهی به سال گذشته بندازی و ببینی اصلاً چه کارهای خوبی انجام دادی؟ کدوم اونا رو میخوای ادامه بدی و چندتاشون رو میخوای بهتر و کامل تر کنی؟ اگه روی یه کاغذ یادداشت کنی، شاید به نتایج بهتری برسی. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🕷 عنکبوت بی تار ✍ نویسنده: طاهره ایبد 👇🏻👇🏻👇🏻
عنکبوت بی تار.mp3
2.5M
🎀 قصه های خاله پونه ⌛️۵:۱۲دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه گو باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جواب چیستان صد و هفتاد و هشتم: چیستان چی بود؟ ⁉️ کدوم جانوره که از اول و آخر به یه صورت خونده میشه⁉️ جوابش چیه: گرگ🐺 چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:😂🤣😂 سلام فکرکنم کبک. میشه! سلام گرگ😏 این دیگه خییییلی آسون بود😬 سلام فکر کنم ساس باشه... گرگ, کبک سلام جواب چیستان امشب👇🏻👇🏻 "کبک" احتمالا شپش باشه... درسته؟؟ 😁😁😁 پس واقعا جاداره به افتخارم بزنی دست قشنگه رو👏👏👏👏👏 گرگ؟ حتما گرگه دیگه؟!! بالاخره درست گفتم... 😄😅 البته ساس و شپش هم میشه... 😉 سلام گرگ🐺بنظرم سلام . گرگ میشه دیگه درسته شایدم کبک لک لک "مامان باید پاسخ گو باشه"
۱۷۹ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره صد و هفتاد و نهم: ⁉️ حاصل ردیف آخر چند میشه⁉️ جوابت رو بفرست به 🆔: @madarane96 "مامان باید شاد باشه"
خانومی می‌دونی ورزشِ درست، مثل یه آرام بخش می‌مونه و روحیه‌ات رو تا حد خیلی زیاد عوض میکنه!؟ خیلی زیاد، نه کم! ورزش رو دست کم نگیر. 👇🏻👇🏻👇🏻
ورزش ورزش می‌تونه تا حد خیلی زیادی اضطراب رو از بین ببره! به زندگی شادی ببخشه و کلا از تو یه آدم دیگه بسازه. این رو ما نمیگیم، کلی تحقیقات توی این زمینه انجام شده. حالا تو هم بیا و به جمع ورزشکاران ملحق شو، این‌بار واسه داشتن یه زندگی آروم‌تر! 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
قسمت ششم دوباره راه افتادیم. برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودم. کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت. تا شب یک‌کله رفتیم. امیدوار بودم هوا که تاریک شد، جایی بایستیم و اتراق کنیم. خیلی خسته بودم، خیلی. اما هیچ ‌کس از حرکت باز نایستاد. هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم. وسط راه اکبر گفت: «همه مواظب باشید. اینجا ممکن است مأمورها باشند. باید حواسمان جمع باشد.» فهمیدم جایی که هستیم، خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند. خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیل‌ها‌مان، دولا‌دولا جلو می‌رفتم. توی آن تاریکی، همه‌اش این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم. می‌ترسیدم یک‌دفعه تیراندازی شود. پدرم دستم را محکم گرفته بود. ساکم دست یکی از فامیل‌ها بود. مقداری که رفتیم، پشت صخره‌ای نشستیم. اکبر گفت: «دیگر راحت باشید.» کمی ‌که استراحت کردیم، لبخندی زد و ادامه داد: «به عراق خوش آمدید!» وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت. توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم. فکر می‌کردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است. آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا را دوست ندارم.» پدرم با یک دنیا بغض گفت: «روله، فرنگیس، جایی که می‌رویم، هزار برابر بهتر از روستای‌ خودمان است‌. بلند شو، دخترم... بلند شو!» سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بی‌فایده است. سرنوشتم دست خودم نبود. دوباره راه افتادیم. از آنجا به بعد، از روستاها می‌گذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند. حتی به ما نان و آب هم می‌دادند. لباس‌هاشان رنگارنگ و قشنگ بود. از دیدن لباس‌هاشان و آن همه رنگ، خوشم آمده بود. وقتی از کنار دهات رد می‌شدیم، یاد روستای خودمان افتادم. یاد مادرم و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغاله‌ام کرهل. تا شب راه رفتیم. جلوتر، سوسوی چراغ‌ها را دیدم. نزدیک نیمه‌شب بود و خوابم می‌آمد. خسته بودم. تا آن وقت، این‌قدر راه نرفته بودم. وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان باز و با یک عالمه تعجب، این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم. به نظرم قشنگ می‌آمد. پاهایم درد می‌کرد و از خستگی داشت می‌شکست. خسته بودم و دعا می‌کردم زودتر برسیم. از چند تا کوچه که گذشتیم، به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم. اینجا خانۀ ماست.» خسته و کوفته بودیم. زنِ اکبر، با روی خوش در را باز کرد. زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود. پسر کوچکی هم بغلش بود. پسر تا ما را دید، خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد. بچۀ کوچک، اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب می‌آمد دور و بر من و می‌رفت. با دیدن ابراهیم، یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم. اشک توی چشمم جمع شده بود و هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم بغضم را پنهان کنم. با ابراهیم بازی کردم و کمی‌ حرف زدیم. زبانشان با زبان ما کمی ‌فرق داشت. دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم. به زور توانستم چیزی بخورم. خوابم می‌آمد. بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم. صبح که از خواب پا شدم، تمام لباس‌ها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن. لباس‌های من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خار شده بودند. به‌خصوص لباس‌های من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند. خارها را یکی‌یکی می‌کندم و نگاه می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشند و از آوه‌زین تا اینجا با من آمده‌اند تا تنها نباشم. گریه‌ام گرفته بود. یکی دو روز خانۀ فامیلمان بودیم. پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند. اکبر مرتب به پدرم می‌گفت یک روز دیگر آن‌ها می‌رسند و می‌آیند تا فرنگیس را عقد کنند. فامیل‌ها می‌آمدند و می‌رفتند تا عروس را تماشا کنند. پیش خودم گفتم: «فرنگیس، داری عروس می‌شوی!» اصلاً خوشحال نبودم. در آن سن و سال، تازه داشتم معنی عروسی را می‌فهمیدم. چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟ آنجا همه برایم غریبه بودند. فقط پدرم همراهم بود. بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم، پدرم هم برمی‌گردد. آن وقت چه ‌کار کنم؟ سعی کردم با فکر اینکه می‌خواهم عروس شوم، خودم را خوشحال کنم. به خودم می‌گفتم: «فرنگیس، تور قرمز سرت می‌کنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچه‌ها برایت شادی می‌کنند و دست می‌زنند.» "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96