🧕🏻مامان باید شاد باشه
#چیست_آن ۱۸۷ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره
جواب چیستان صد و هشتاد و هفتم:
چیستان چی بود؟
⁉️ سفیدِ، برف نیس
ریشه داره، درخت نیس⁉️
جوابش چیه:
دندون😬
چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂🤣
جواب چیستان دندونه
سلام😅
سلام شب خوش جواب چیستان امشب دندون میشه🙂🙂🙂
سلام
سفیده برف نیست ریشه داده درخت نیست؟
گل سفید
"مامان باید پاسخگو باشه"
#چیست_آن ۱۸۸
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و هشتاد و هشتم:
⁉️چتر رو پیدا کن⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
🧕🏻مامان باید شاد باشه
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت بیست و نهم
فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته میشوی. تو نیایی، ما هم نمیرویم.»
وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چارهای ندارد، پا شد. کمی به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشهای گذاشت. دست بچهها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ، اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟»
جای ماندن نبود. گفتم: «برمیگردیم. ارتش ما آنها را عقب میزند. نگران نباش.»
از در خانه بیرون میآمدیم که یکدفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود. ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحهخوانی داییام آورده بود. قرار بود توی آوهزین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانۀ ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحهای؟ چه مراسمی؟ دشمن خانهمان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!»
همین جور یکبند حرف میزدم و مینالیدم. خالویم توی راه عراقیها را دیده بود و خبر داشت. چشمهایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت: «اول اینها را قایم کنیم، بعد برویم.»
با کمک مادرم، همۀ آنها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچهها که نگرانی ما را میدیدند، گریه میکردند.
علیمردان هم سر رسید و با با پدر و مادر، داییاحمد و بچهها، با عجله و بدون اینکه چیزی برداریم، به طرف کوه آوهزین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر میچرخاندی، زن و بچه و پیر و جوان را میدیدی که به سمت کوه فرار میکنند.
اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر میرفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!»
خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه میکردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمیافتد. نترسید، من همراهتان هستم.»
بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار پنج ساله و ستار ده ساله.
جوانهای روستا توی آوهزین مانده بودند. از دور آنها را میشد دید که این طرف و آن طرف میدوند و مردم را با زور به سمت کوهها میفرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.»
آنها هم از همانجا فریاد میکشیدند و اشاره میکردند که فرار کنیم. میخواستند ماها زودتر دور شویم.
تانکها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک میشدند. دهها سرباز، کنار تانکها حرکت میکردند. دشت پر از نظامیهای صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر میکرد.
تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوهزین شدند. با زور وارد خانهها میشدند و سر کسانی که مانده بودند، فریاد میکشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانهها حبس کنند. نمیگذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر میزدند.
مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه میکرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه، دخترم، چقدر نزدیک بودند!»
با ناراحتی گفتم: «وقتی میگویم فرار کنیم، فکر میکنی دروغ میگویم؟»
وقتی فهمید عراقیها چقدر نزدیکاند، از ترس زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آنها اینقدر نزدیک شده باشند.
مردم آوهزین گروه گروه به طرف کوهها میدویدند. بعضیها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یکنفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگها نشستیم تا نفس تازه کنیم.
از دور به ده نگاه کردم. نظامیها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش.
(پایان فصل چهارم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدای مهربون
🌟تڪيہ بر لطف تو دارم ❣
💫ڪہ جز لطفت ندارم تڪيہ گاهى
💫دل سرگشتہ ام را رهنما باش
🌟ڪہ دل بےرهنما افتد بہ چاهى
💫فانوس راه زندگیت هميشه روشن
🌟شبت آروم
💫به امید فردایی روشن
🌟شبت نورانی خانومی💝
"مامان باید شاد باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞فضای مجازی و رابطه همسران
🎤استاد فروهر
"مامان باید شاد باشه"
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین راه برای آسودهتر زندگی کردن
استاد پناهیان
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
راز شادی، ساده زیستن است....
و دوست داشتن چیزهای کوچکی که به چشم دیگران نمی آید...
و شکر همین نعمتهای ساده و کوچک....❤️
سلااااام مهربانو🧕🏻،
صبحت بخیر و شادی خانوم ☕️
بیا به شیرینیها و نعمتهای کوچیک زندگیمون دقت کنیم، قدرشونو بدونیم، خدای مهربون رو شکر کنیم،
و از لحظه لحظه زندگیمون لذت ببریم.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
«🌸 4️⃣ 🌸»
#حدیث
#تربیت_فرزند
وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدران مومنشان ‼️
#نکته_تربیتی
@madaranee96☘