🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
🌱نکنہ ماهم بدوݩ هیچ زحمتی و بشکݩ زناݩ داࢪیم ࢪاه اشتباه ࢪو میࢪیم؟
مۆمݩ چیزے دیگه نمونده...آماده اے؟
#ماه_ࢪمضاݩ
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم بلاهای عزیز😁👌
توی خونه هستیم ورزش یادمون نره
مامان باید به سلامتیش اهمیت بده😎
#ورزش
@madaranee96☘
#سوپانگل 🧋😋
▫️1 لیتر شیر
▫️1 عدد تخم مرغ
▫️1 لیوان آرد
▫️1 لیوان شکر
▫️2 ق غ پودر کاکائو
▫️1 پاکت شکلات تلخ (80 تا 100 گرم)
▫️100 گرم کره مارگارین
▫️1 لیوان آب سرد
🔸ابتدا شیر، تخم مرغ، آرد، شکر و پودر کاکائو را در یک قابلمه ریخته و هم بزنید و روی اجاق بگذارید. مداوم هم بزنید و مراقبت باشید ته نگیرد تا دسر قوام پیدا کند و بپزد. بعد از اینکه قوام و غلظت پیدا کرد از روی اجاق بردارید و شکلات تلخ و کره را به دسر داغ اضافه کنید و هم بزنید تا آب شوند. در این بین گه گاهی هم بزنید و صبر کنید دسر ولرم شود. 1 لیوان آب را هم در فریزر بگذارید که کاملا مثل یخ تگری باشد. در آخر آب سرد رابه دسر اضافه کنید و با همزن برقی 5 دقیقه بزنید. سپس در کاسه یا جام های پذیرایی تقسیم کنید و روی آنها پسته با هر چه در دسترس دارید بپاشید و روی آنها را سلفون کشیده و در یخچال استراحت دهید (به دلیل اینکه رویه نبندد) این اندازه ها برای 6 کاسه یا جام کافی است میتوانید کف کاسه ها را با شیر کمی خیس کنید و یک تکه کیک کف کاسه بگذارید و دسر را روی کیکها بریزید که عالی میشود
#عصرونه
@madaranee96☘
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
📸 چه عکسی، چه عکاسی
✍ نویسنده: یگانه مرادی لاکه
👇🏻👇🏻👇🏻
چه عکسی چه عکاسی.mp3
4.88M
🎀 قصه های خاله خورشید
📸#چه_عکسی_چه_عکاسی
🕰۵:۰۴ دقیقه
@yekiboodyekinabood
" مامان باید قصهگو باشه "
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت سی و ششم
مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامیهای عراقی نگاه میکردند. وقتی رسیدند، مردم آنها را دوره کردند. پرسیدم: «خالو، چطور اینها را اسیر کردی؟ بیا، ما هم اینجا یکیشان را داریم! بیا و تماشا کن.»
اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند و تشنه و گرسنه.
آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها میگفتند که چند روز است غذا نخوردهاند. با حرص غذا میخوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دستهاشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنجها را با چنگ و دست میخوردند. بچهها از طرز غذا خوردن آنها خندهشان گرفته بود. زنی که حرفهاشان را ترجمه میکرد، گفت: «میگویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخوردهایم.»
نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آنها چای هم دادیم. با هم حرف میزدند. کنجکاو بودم بدانم چه میگویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت: «از تو میترسند! میگویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.»
یکی از آنها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظهای چشم از آنها برنمیداشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت: «وقتی میگویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمیگویم!»
اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره میآمد. داییحشمت گفت: «فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمندهها بدهیم.»
یکی از اسلحهها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب میگفت: «فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.»
پدرم چیزی نمیگفت، اما لیلا هنوز التماس میکرد و میگفت: «فرنگ، بگذار بروند خانۀ خودشان!»
مقداری از راه را که میانبر رفتیم، داییام حشمت گفت: «بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.»
رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچههای سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابتخواه بردیم. در آنجا، نیروهای خودی که صفر خوشروان بود و علیاکبر پرما و نعمت کوهپیکر، اسرا را تحویل میگرفتند. تعریف این سه نفر را از داییام و برادرهایم زیاد شنیده بودم.
پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف میروند. بعضیهاشان، ما و اسیرها را نگاه میکردند. از اینکه یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. داییحشمت به هر کس میرسید، میگفت: «این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزادهام است، گرفته. این دو تا را من گرفتهام.»
اسیرها با وحشت به رزمندهها نگاه میکردند. سه تا اسیر را تحویل دادیم. من و داییام فرمی امضا کردیم و وسایل و اسلحهها را تحویل دادیم. من انگشتر و کیف و عکس و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آنها دادم.
کارمان که تمام شد، داییام پرسید: «به ما رسید نمیدهید؟»
یکی از رزمندهها گفت: «علیاکبر پرما گفته رسید هم میدهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.»
داییام گفت: «باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل دادهایم.»
بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم.
علیاکبر پرما مدتی بعد شهید شد و هیچ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد.
(پایان فصل پنجم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊
بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️
وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا...
حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای خونه؟
دلبری کن❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
#گلبول_قرمز💕✨
چنان دوستت خواهم داشت،
ڪھ معنای دوست داشتن را عوض ڪنند ...!🖇🌿❤️
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
🌸در رحمت خدا
✨همیشه بازِ
🌸و فانوس قشنگش
✨همیشــــه روشن ...
🌸فکرت رو از همۀ
✨این اما و اگرها دور کن
🌸ترس و نا امیدی
✨و تردید رو رها کن
🌸و امید و صبر رو
✨راه زندگیت قرار بده ...
🌸شبت نورانی مهربانو🌙
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜ یک ماه فرصت برای ذخیره یک عمر
🎤 استاد شجاعی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
مَا أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّكَ
خدایاطعم عشقت چه خوش است
#مناجات_العارفین
از این همه
عشق های رنگارنگ دنیا
خسته نشدی؟🌱
#عربی_نوشت
#صباحالخیر
@madaranee96☘
☘سه کار #متنوع در #برنامه_بچه_ها
⛳️🏏🏀بچه ها با #ورزش شاداب میشن و اشتهاشون تنظیم میشه
🍎🍊🍉🥖با #خوراکی خوردن مناسب، تقویت میشن و بهشون خوش میگذره
🌈⭐️🌟با #نقاشی، درونیات خودشون رو بیرون میریزن و بی صدا با ما حرف میزنند. آرزوهاشون رو به تصویر میکشن.
✨مامان عزبر از این سه کار برای برنامه ریزی روزانه کودک خودت استفاده کن. حداقل سه روز درهفته برای ورزش و نقاشی وقت بگذارید.
🍄این روزها که حال و هوای مدرسه هست شما هم کارهای خونه و بازی با بچه ها رو به اسم زنگ آشپزی زنگ نقاشی و زنگ.. انجام بدید.
زندگی روزمره کلاس درس بچه هاست😍
@madaranee96☘