eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
65 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. با احترام تبادل و تبلیغات نداریم 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر تا به حالا نبخشیدی ام بزرگی کن و روز آخر ببخش گناهان فرزندها را بیا دمِ آخری جانِ "مادر" ببخش 🌴🌴
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺عنوان داستان: 📖نویسنده و تصویرگر: کلرژوبرت 👇🏻👇🏻👇🏻
که این طور.mp3
زمان: حجم: 895.1K
😃 قصه های خاله زهرا 🌺 ⏰ 4:58 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای فرج _.mp3
زمان: حجم: 549.5K
💖علی کبریایی 🧡شش ساله 💚دعای فرج "مامان باید شاد باشه "
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت سی و هفتم فصل ششم وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه می‌کردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره می‌فهمند کار من درست بوده.» آوه‌زین دست عراقی‌ها بود و زن‌ها مرتب از هم می‌پرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث‌ها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد می‌کنند و به روستا برمی‌گردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمی‌کشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز دوازده روز! دوازده شب در کوه‌ها بودیم؛ در کوه‌های آوه‌زین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا می‌رفتیم و آرد برمی‌داشتیم، می‌آوردیم و با آن نان درست می‌کردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقت‌ها نیروهای خودمان می‌آمدند، بهمان سری می‌زدند و می‌رفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می‌پختم که چند نظامی ‌از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامی‌ها پرسید: «شماها اینجا چه ‌کار می‌کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان‌غرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته می‌شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می‌مانیم، شما چطور مانده‌اید؟» باورشان نمی‌شد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامی‌ها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آن‌ها گفتم: «نکند می‌ترسید؟!» یکی‌شان با تمسخر گفت: «یعنی می‌خواهی بگویی تو نمی‌ترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشم‌هایش و گفتم: «نه، نمی‌ترسم. آنجا را که می‌بینی، خانۀ من است.» به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی ‌به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. این‌قدر اینجا می‌نشینم تا بتوانم برگردم خانه‌ام. حتی حاضرم همین‌جا بمیرم.» همه‌شان‌ با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامی‌ها خداحافظی کردند. همین‌طور که می‌رفتند، ‌شنیدم که دربارۀ من حرف می‌زدند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که من چه حالی دارم. هنوز دور نشده بودند که دسته‌ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نان‌ها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقی‌ها شکست می‌خورند و ما به ده برمی‌گردیم. من به شماها اطمینان دارم.» پس از آن، جوان‌های ده هم یکی‌یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف می‌کرد از راه تپه‌هایی که می‌شناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقی‌ها بردارد. هر کدامشان که برمی‌گشتند، از اینکه عده‌ای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شده‌اند، اشک می‌ریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانان‌ها‌مان را بگیریم.» بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!» رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا می‌روی؟» رحیم آرام جواب داد: «می‌روم توی روستا، می‌روم توی دشت، می‌روم هر جایی که مال ماست. نمی‌خواهم بگذارم راحت توی خانه‌های ما بگردند و به ما بخندند.» مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی ‌بمان... من هنوز خوب ندیده‌مت.» رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوه‌ها و تپه‌ها و دشت‌هاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمی‌گردیم.» مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه می‌کرد و آرام‌آرام اشک می‌ریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم می‌توانستم با تو بیایم.» مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیه‌الکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین می‌رفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم. نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می‌کردند. جنگ توپخانه‌ها بود و شلیک توپ‌ها گوش آدم را کر می‌کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه می‌آمدند. ما از همان‌جا برایشان دست تکان می‌دادیم. از رنگ پرچم‌هایی که زیر هواپیماها و هلی‌کوپترها بود، می‌شد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی. "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
💠 «شما از روزه چه انتظاری دارید؟ میخواهید چه چیزی به دست آورید؟ مطلوبتان از روزه چیست که دنبالش میگردید؟ اول باید مطلوب انسان مشخص شود، چون ما از روزه به اندازۀ مطلوبمان بهره میگیریم و خداوند به ما بهره می دهد. مولوی داستان گاوی را نقل میکند که در تمام شهر بغداد گردش کرد و در عین اینکه با آن همه غذاها و خوراکی‌های گوناگون رو به رو میشد، جز پوست خربزه چیزی نمی‌دید! چرا؟ چون مطلوب جسم و روح گاو، پوست خربزه است، بقیه چیزها از نظر او چیزی نیست.» (استاد طاهرزاده/ روزه دریچه ای به عالم معنا) ✅ ماه مبارک رمضان از جمله فرصت‌هایی است که برای رشد و تربیت استثنایی است و هر لحظه آن را باید استفاده کرد... ◀️ اگر ندانیم چه چیزی را از این ماه و پذیرایی ویژۀ آن؛ یعنی روزه میخواهیم یا باید بدست بیاوریم؛ گیج و مبهوت وارد این ماه میشویم و بدون بهره از آن خارج خواهیم شد: خسر الدنیا و الآخره 1️⃣ پس باید قبل از ورود به ماه مبارک، مطلوب خودمان را مشخص کنیم: بنویسیم که ما میخواهیم در ماه رمضان و با استفاده از روزه به ........................... برسیم. 2️⃣ بعد برای آن برنامه ریزی کنیم: یعنی برای رسیدن به این هدف، کارهایی که باید برایش انجام دهیم را لیست کنیم: مثلاً در هنگام سحر و افطار مراقب باشم افراط نکنم؛ نمازهای اول وقتم را مراقبت کنم و ... 3️⃣ و آخرین و سخت ترین کار: در تک تک لحظات از خودم مراقبت کنم تا بتوانم از لحظه لحظۀ این ماه استفاده کنم و اهل این شهر بشوم و در نتیجه به آن هدفی که میخواستم برسم 🔴 خدا نکند این ماه بیاید و برود و هیچ بهره ای از آن نبرده باشیم. 🌴🌴
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای « اللهم‌ّرب‌ّشهررمضان » 🎤محمدحسین پویانفر 🌴🌴
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ از همین الآن، می‌تونیم بفهمیم ؛ در این مهمانی خدا ، جایِ ما کجاست؟ ـ چقدر نزد صاحبخونه، قیمت داریم؟ ویژه‌ی پاگشای ماه رمضان 🎤استاد شجاعی 🌴🌴
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرمایند: در نخستین شب ماه رمضان درهای آسمان گشوده می‌شود و تا آخرین شب آن بسته نمی‌شود. "مامان باید شاد باشه "