فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلااااام مهربانو🧕🏻
طاعاتت قبول 🤲🏻
دوشنبه ت عالی و بینظیر 🌸🍃
واسه امروزت
یه سبد محبت🌸🍃
یه دنیا عشق
یه عالم خوشبختی
یه دشت لاله 🌸🍃
یه کوه دوستی
یه آسمون ستاره
یه جهان زیبایی 🌸🍃
یه دامن نیک نامی
و یه عمر سرفرازی
از خدای مهربون میخام 🌸🍃
روزت بخیر و شادی
بیا قدر آخرین روزهای ماه خدا رو بدونیم
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🌸🍃سلام برماماناے خوشگل و دلبࢪ😍👋
الهی که تاالان بهره خوبی از ماه مبارک برده باشید...🌸
بریم سراغ فعالیت امروزمون...
ساخت جاشمعی یا کاسه های تزیینی
با گل سفالگری🕯
که تو هر لوازم التحریری پیدا میشه
این جوری که کودک گل رو روی یه سفره یا کیسه با وردنه یا یه شی استوانه مثل شیشه مربا صاف میکنه
دستش رو روش میذاره و با یه چاقوی صبحانه که خطرناک هم نباشه😊
دورش رو برش میده
و آرام داخل یه بشقاب گود قرار میدیم که حالت بگیره
خب الان با یه وسیله نوک تیز میتونیم روش رو طرح و بافت ایجاد کنیم
نباید خیلی فشار وارد کنیم که سوراخ نشه
بعد اجازه بدین خشک بشه
#کاردستی
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
#گل کاغذی
یه کل کاغذے جالب بساز😍👋
@madaranee96☘
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🍃«میخوام شبیه تو بشم»🍃
💥با یه برنامه جدید و جذّاب به خونه های شما اومدیم.
🌸 تو این برنامه بناست بین ما و امام زمان علیه السلام، امام مهربونیا یه قرار گذاشته بشه؛
اون قرار تو اسم برنامه خودش رو نشون میده.......
#لالایی_خدا
#میخوام_شبیه_تو_بشم ۱
@lalaiekhoda
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
اولوا الالباب_002.mp3
1.6M
🎧 #تربیت_عقلانی
✅ اولین ویژگی أُولُواالالباب اینه: عمل همراه با فکر.
🍃 عمل همراه با فکر یه میراث خیلی ارزشمندی داره، اون میراث «حُبَّ اللَّه» هست.
‼️اگه می خواید خودتون و بچَّه هاتون به خدا و اهل بیت علیهم السلام محبّت واقعی پیدا کنید عمل با فکر رو ترویج کنید.
🎤محسن عباسی ولدی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
دین بازی!
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
دینداری ما را اهل حساب و کتاب بار میآورد و الّا دینداری نیست، دینبازی است. باید مثل یک بازاری، حساب سود و زیان تمام لحظهها و رفتارها را داشت.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
راهکار های زندگی موفق
در جز بیست و هفتم قرآن کریم
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
مهربانو🧕🏻
رسیدیم به قدم هفدهم از پروژه ۲۰ قدم برای ساختن طرز فکر 😊
👇🏻👇🏻👇🏻
همدلی بهترِ!
#طرز_فکر
از خودت بپرس اگه جای طرف مقابلت بودی چیکار میکردی؟ اینطوری حتما با در نظر گرفتن طرف مقابلت رفتار می کنی. وقتی کسی رو درک کنی مهربونتری! نه اینکه فقط از نظر دیگران مهربون به نظر برسی بلکه با رفتار مناسبت میتونی روی زندگی آدما تاثیر گذار باشی.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊
بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️
وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا...
حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟
دلبری کن❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
#گلبول_قرمز 💕✨
تا جهان یکسره برپاست، مرا عشق تو بس ❤️
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
کارگاه های رایگان(نذر امامزمان عج)
فقط با صلوات بر فرج امام زمانعج
کارگاه ها به صورت مجازی
با استفاده از اساتید کشوری
در موضوعات کاربردی
#تربیتی_روانشناختی
#هوش_اخلاقی
#هوش_هیجانی
#فرزند_پروری
#سبک_زندگی
#زندگی_هوشمند
#مهارتهای_زندگی
#خانواده_موفق
#ازدواج
در سهشنبههایهمدلی مرکزمشاورهصدرا
لطفا در اطلاعرسانی به عزیزان خودتون، ما را همراهی کنید
لینک ورود و عضویت:
https://eitaa.com/joinchat/2071658517C29f4518f07
#پای_پاستا
ماکارونی رو آبکش کردم و با مواد ماکارونی ( گوشت چرخ شده .پیاز داغ. فلفل دلمه ای. قارچ . پوره گوجه فرنگی . نمک . زردچوبه. فلفل و آویشن ) که تفت داده شده مخلوط کردم .
دو ق غ کره رو با یک ق غ آرد مخلوط و تفت دادم و نصف لیوان شیر اضافه کردم تا مثل فرنی غلیظ شد.
یه ق غ شکر و یه ق غ خمیر مایع رو تو نیم استکان شیر ولرم ریختم و گذاشتم مایع عمل اومد یه دونه تخم مرغ و 5ق غ روغن مایع و 1/4ق چ نمک رو مخلوط کردم و مایع عمل اومده رو بهش اضافه کردم و آرد رو اضافه کردم در حدی که خمیر لطیفی بشه و به دست نچسبه
نیم ساعت استراحت دادم و با وردنه خمیرو باز کردم به اندازه قالبم و تو قالب گذاشتم و حالت دادم و گذاشتم تو فر تا خمیر کمی خودشو گرفت .
بعد ماکارونی آماده رو با مقدار کمی پنیر پیتزا و سس سفید مخلوط کردم و روی خمیرم ریختم و روش پنیر ریختم روشو با خمیر شکل دادم و رومال زرده تخم مرغ زدم و گذاشتم تو فر تا رنگ زمانی که رنگ خمیرم طلایی شد.
#افطاری
@madaranee96☘
rabana_mousavi.mp3
1.48M
🎧🎤🎧
#افطارانه
💠 ربّنا با صدای زیبا و ملکوتی
قاری نوجوان سید علیرضا موسوی...
🌸🌼 دعا یادت نره خانومی واسه سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولیعصر (عج)🌼🌸
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐜مورچهای که میخواست کوهها را جابه جا کند
✍ نویسنده: میکائیل اسکوفیه
👇🏻👇🏻👇🏻
مورچه ای که می خواست کوه ها رو جابجا کنه.mp3
5.04M
🎀 قصه های خاله شیرین
#مورچهای_که_میخواست_کوه_ها_را_جا_به_جا_کند
🕰 ۴:۱۱ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت شصت و دوم
ریحان را روی آن خواباندیم و گفتم: «چارهای نیست. باید اینجا دراز بکشی.»
ریحان چیزی نگفت. میدانست چارهای ندارد. خودم کنارش نشستم و از او چشم برنداشتم. بعد گفتم: «نه میشود قیماق درست کرد، نه چیزی که تقویتت کند. الآن یک چایی برایت درست میکنم.»
وقتی صدای هواپیماها خوابید، توی دل یکی از صخرهها آتش درست کردم و کتری را روی آن گذاشتم. وقتی چای درست شد، سریع آتش را خاموش کردم.
چای را جرعهجرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم میکرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچهای به دنیا میآورد، چقدر استراحت میکرد. چقدر مواد مقوی به او میدادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمدهاش، مجبور بود توی کوه، روی سنگهای سخت بخوابد.
ریحان آرام گفت: «فرنگیس، حالا چه کار کنم؟ به نظرت آل بچه را نمیبرد؟»
خندیدم و گفتم: «آل جرئت ندارد به من نزدیک شود! نگران نباش. خدا هم تو و هم بچهات را حفظ میکند. ما کنارت هستیم.»
عقیده داشتیم که بچۀ تازه به دنیا آمده، تا وقتی چهل روزش نشده، نباید او را از خانه بیرون برد. اما توی دل شب، مجبور شده بودیم بچۀ تازه به دنیا آمده را به کوه ببریم. ریحان میترسید و نگران بود، اما وقتی قیافۀ خونسرد مرا دید، کمی آرام شد.
نصفهشب ریحان کمی آرام شد و خوابش برد. بچه را کنارش خواباندم. رحمان را بغل کردم و روی تختهسنگی، همانطور نشسته خوابیدم.
مصیب، فرزند قهرمان، این گونه متولد شد.
چهل روز توی کوه بودیم. روزهای اول خودم به ریحان رسیدگی میکردم. زیر بغلش را میگرفتم و به خانهاش میبردم و دوباره روزها به کوه برمیگشتیم. حالش خیلی بهتر شده بود، اما مواظب خودش و بچهاش بودم و توی کوه برایش نان میپختم. مجبور بودم نان را روی سنگهای کوه بپزم. برای آوردن آذوقه، مرتب از کوه به ده میرفتم و برمیگشتم. رحمان هم کوچک بود. رحمان را به کولم میبستم و تمام این کارها را وقتی که او کولم بود، انجام میدادم.
دنداندرد سختی داشتم. به علیمردان گفتم: «هیچ دکتری هم توی شهر نیست. چه کنیم؟»
گفت: «اگر خیلی ناراحتی، برویم کرمانشاه.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «با این وضع بروم کرمانشاه؟ آنجا هم بمباران است.»
شب بود. درد داشتم و تا مغز استخوانم تیر میکشید. کمی نمک روی علاءالدین گرم کردم، توی پارچه پیچیدم و روی دندانم گذاشتم. رفتم توی حیاط تا شاید آرام شوم و حواسم پرت شود، اما بدتر شد.
بیقرار بودم. از زور درد، به صورتم چنگ انداختم. رفتم و از داخل صندوقچه، روسری کلفتی برداشتم و به سرم بستم. از این طرف به آن طرف میرفتم و برمیگشتم. شوهرم، رحمان را توی اتاق خواباند و آمد توی حیاط مرا صدا زد. بچۀ دومم را حامله بودم و نگران شده بود. فقط توانستم بگویم: «به دادم برس، دارم میمیرم.»
گفت: «تحمل کن، فرنگ. این حرف چیه که میزنی؟ باید صبر کنی، شاید تا فردا توانستیم کاری بکنیم.»
ساعت از دوازده که گذشت، نزدیک بود از درد بمیرم. حالم خیلی بد شد. بچه توی شکمم به سختی تکان میخورد. دستم را به شکمم گرفتم و روی زمین نشستم. علیمردان را صدا زدم. وقتی آمد و مرا دید، ترسید. بریدهبریده گفت: «فرنگیس، چه بلایی سرت آمده؟ انگار آب رویت ریختهاند.»
از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسۀ سرم بیرون میافتاد. میخک روی دندانم گذاشتم و فشار دادم. بدتر شد. کمی داروی کُردی رویش گذاشتم. نمیدانم چه بود، اما میگفتند برای دنداندرد خوب است. بهتر نشد. فایدهای نداشت.
از درد، حالت تهوع داشتم. توی خانه، از این ور میرفتم آن ور و از آن طرف میآمدم این طرف. به علیمردان گفتم: «دیگر تحمل ندارم. برو به کاکهات بگو بیاید، شاید بتواند دندانم را بکشد.» گفت: «میدانی ساعت چند است؟ ساعت سه نصفهشبه. خوابیده. صبر کن تا صبح، ماشین میگیریم و میرویم دندانت را میکشیم. کاکهام دندانپزشک که نیست، آهنگر است.» گفتم: «نمیتوانم صبر کنم. تازه، الآن دکتر کجاست؟ همهشان فرار کردهاند. برو بگو قهرمان بیاید.»
علیمردان با ناراحتی گفت: «با این بچۀ توی شکمت، چطور میتوانی دندان بکشی؟ طاقت نمیآورد بچهات.»
با خشم و ناراحتی و درد گفتم: «اگر بچۀ من است، باید دوام بیاورد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. این دنداندارد میکشدم.» گفت: «الآن برمیگردم.»
بعد از چند دقیقه، با برادرش برگشت. قهرمان نگران بود. ترسیده بود. پرسید: «چی شده؟ چه کاری از دست من برمیآید؟» گفتم: «به دادم برس. دنداندرد امانم را بریده. دندانم را بکش.»
آب دهانش را قورت داد، لبخند تلخی زد و گفت: «محال است این کار را انجام بدهم. تو بچهای در راه داری. کشیدن دندانت خطرناک است. مگر من دکترم؟»
التماس کردم و گفتم: «هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط دندانم را بکش. نگران نباش، دوام میآورم.»
قهرمان پشتش را به من و شوهرم کرد و گفت خدایا چه کار کنم؟ قبول نمیکرد. بعد رو برگرداند و گفت: «اگر میخواهی، بروم از سر جاده ماشینی گیر بیاورم تا برویم کرمانشاه...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «کاکهقهرمان، اگر نمیکشی، به خودم بگو چه کار کنم.»
وقتی دید اصرار میکنم، دیگر چیزی نگفت. سریع رفت و گاز آورد. دستهایش میلرزید. رو به علیمردان کرد و گفت: «کمی الکل بده.»
شوهرم با دلهره و ناراحتی شیشۀ الکل را آورد. همهاش به من نگاه میکرد. قهرمان گفت: «بیا بنشین توی ایوان.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96