🌹 اولین روز از ذی القعده
🌹 معصومه ، دنیا آمده
🌹 نجمه خاتون ، لبش خندون
🌹 امام رضا ، شاده شاده
🌹 یا معصومه تو دلبری
🌹 تو الگوی هر دختری
🌹 روز دختر ، نامیده شد
🌹 آن روز که دنیا آمدی
🌹 دختر خورشید هفتم
🌹 نگین انگشتر قم
🌹 پناه اهل دو عالم
🌹 قبله ی حاجات مردم
🌹 به مدح تو بابای تو
🌹 نزدِ هوادارای تو
🌹 چنین گفته برای تو
🌹 بابای تو ، فدای تو
ولادت حضرت معصومه و روز دختر مبارک🎊
#هیئت_کودک_مادرانه
@madaranee96
⭕️ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
تو ای رازِ نهان کی خواهی آمد؟
عزیزِ شیعیان کی خواهی آمد...
شبِ بی حاصلِ ما را سحر کن
مرادِ عاشقان کی خواهی آمد؟
به حقِ ناله های دردمندان
تو ای صاحب زمان کی خواهی آمد؟
اللهــم عجــل لولیـک الفــرج
🌼🍃🌺🍃🌼
💚لـبـیـک یـامـهدۍ(عج)💚
#به_وقت_عاشقی
🔘 لازمه بینش سالم سیاسی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
اگر از دایره تنگ خودخواهی خارج شویم، نگران سرنوشت اطرافیانمان خواهیم شد و اگر در این راه رشد کنیم، دارای حساسیت و درک سالم سیاسی میشویم.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
💑 وحــدت شما؛
درهـــای برکت رو به زندگیتون باز میکنه.
#عاشق_بمونیم
خانم و آقای خونه❣
رمز نزول برکت،
در خانه شما
همدلی شماست.
درهای برکت به روی یک خانواده همدلِ غیر مومن بیشتر باز است، تا خانواده مومنی که با هم اختلاف دارند.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
🔴روز دختر مبارک!
عکس یادگاری دختران شهدای مدافع حرم با پیراهن پدر🌷
#هیئت_کودک_مادرانه
@madaranee96
#جالبه_بدونید... ۴
ترس از جدایی:
این ترس معمولا بین ۷ تا ۱۲ ماهگی ظاهر می شود و اوج آن در ۱۵ و ۱۸ ماهگی است و به تدریج کاهش می یابد.
ترس از جدایی برای این بوجود میاد که کودک اختلاف بود و نبود مادر (طرحواره های گذشته و حال) رو نمیتونه حل کنه و احساس عدم اطمینان میکنه و گریه سر می دهد!😭
حالا هر چی کودک بزرگتر میشه، بیش از پیش میتونه مقایسه کنه و مطالب رو به یاد بیاره🤔 و همراه با «توانایی پیش گویی آینده»، واکنشش به این عدم اطمینان و ترس متفاوت میشه!
مثلا به دنبال راهی میگرده تا مطمئن شه مادر زود برمیگرده یا به یاد میاره که مادر زود بر میگرده و برای او چیزی میاره! در این حالت ممکنه کودک بخنده😃☺️
❗️میمونه یه نکته مهم:
حضور شخص آشنا مثل مادربزرگ یا وضعیت آشنا مثل خانه باعث میشه نبودن مادر برای کودک قابل تحمل تر بشه!
چون مثلا اگر اون لحظه رفتن مادر کودک برای آرام کردن خود دلش میخواهد به آغوش مادرش برود🚶♀، میتواند به آغوش فرد آشنا مثل مادربزرگ👩 برود یا سراغ اسباب بازی های مورد علاقه اش برود! اینجوری راحت تر اضطراب رو از خودش دور میکنه❗️
📚منبع:کتاب رشد و شخصیت کودک (پاول هنری ماسن و همکاران)
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر خورشید،
خواهر دریا
عمه مهتاب
خوشآمَدي🌱
#أنتِفيقلبيیامعصومہ"س" 💝
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف خ شروع میشن:
خلیل ، خدیجه
خلیل.خاطره.خدابخش.خورشید.خسرو.خیرنساء.خدیجه.
خضر.خشایار.خیرالله.
سلام
خجسته
خداداد
خرداد
خاطره
خیزران
خسرو
خدیجه
خاتون
خشایار
خورشید
خلیل
خاطره
خورشید
خاتون
ختیمه
خیزران
خضراء
خاور
خسرو
خداداد
خدابنده
خاطره
خورشید
خدیجه خاتون
خدیجه
خاتون
خجسته
خرم
خشایار
خورشید
خاطره
خیری
خالد
خالده
خداداد
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف د شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#من_دیگر_ما
🐣🔸🔶قصه جوجه ها و بچه ها🔶🔸🐣
بچّه که بودم، مادرم برایم جوجه میخرید؛
از همین جوجههای رنگی؛ دانهای پنج تومان.
اوّلش فکر نمیکردم بزرگ کردنشان، کار چندان سختی باشد؛
امّا بعد فهمیدم پرورش جوجهها، فوت و فنّ خودش را دارد.
چند جوجه از بین رفتند تا توانستم جوجهداری را یاد بگیرم.
پیرزنها و پیرمردهای محلّهمان، از دستم عاصی بودند، از بس که به سراغشان میرفتم و از تجربههایشان میپرسیدم.
یک بار که دوستم گفت کتابی دربارۀ جوجهها در یک کتابفروشی دیده، سر از پا نشناختم.
به سراغ کتابفروش رفتم.
کتاب، گران بود؛
امّا قیمتش برایم مهم نبود.
من، دغدغۀ بزرگ کردن جوجههایم را داشتم...
حالا که بزرگ شدهام، بچّههایی دارم که باید هم جسم و هم روحشان را پرورش دهم؛
امّا یک سؤال:
دغدغۀ من برای پیدا کردن راه تربیت فرزندانم، آیا به اندازۀ نگرانیام برای پرورش جوجههایم هست؟
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۱۱
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۸۶
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
گول نخور؛ اگه مامان میگه بعد از ظهر باید بخوابی، بدون که میخواد از دستت خلاص بشه.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
💚 مهمان کوچولو
✍نویسنده: محمود پور وهاب
👇🏻👇🏻👇🏻
مهمان کوچولو.mp3
11.64M
🎀 قصههای خاله نهال
#مهمان_کوچولو
⏰ 4:51 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه"
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#دختر_شینا (کتاب سال شانزدهمین دوره جایزه ی کتاب دفاع مقدس) کتاب «دختر شینا» یکی از آثار سوره مهر
#دختر_شینا
قسمت چهارم
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعیست. کمی
بگذرد، به تو علاقهمند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمیآید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ
است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی مویاش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق، کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصیام است. به خاطر تو، از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصیام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کردهام، پدرم را درمی آورند.»
میترسیدم در این فاصله، کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
من هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت.
ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کمکم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمیتوانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی، مرخصی نمیدهند. پدرم در خانه، از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها، حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، میگذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانههای روستایی، درِ حیاط ما هم جز شبها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوالپرسی، تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش میگیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونههایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو.
تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت میکشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود.
توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه
دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاقهای تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباسها هم، چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد.
(پایان فصل سوم)
فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد، تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم، ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر، نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من، باعث دلخوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا، مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم، راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم، طبق رسم و رسومی که داشتیم، برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛
اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خندههایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم، طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند، جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد، باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود، به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد، طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت، تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تولوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان، تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد، روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها، درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز، مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداشهایت بگو فردا، گلین خانم همهشان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداشها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه، دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمانبازی های بین دو خانواده، شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم، خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینیبوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینهکش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود.
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
☀️#تا_طلوع
مناجات سوم: راز و نياز ترسیدگان
اي كاش مي دانستم كه آيا مادرم مرا براي بدبختي به دنيا آورده، يا براي رنج كشيدن و زحمت پرورانده است، اگر چنين است كاش مرا نزاده و نپرورانده بود.
و اي كاش آگاه بودم كه آيا مرا از اهل سعادت قرار داده و به قرب و جوارت اختصاص داده اي تا به اين سبب چشمم روشن و جانم آرام گيرد؟
جرعه ای از مناجات خمس عشره
(مناجاتهایپانزدهگانه مولاي ما علي بن الحسين عليهما السلام).
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴