مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم، چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح، موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد، پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار، زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض، ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار، بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
(پایان فصل پنجم)
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
کسی که برای خود شخصیت قائل است،
شهواتش در برابرش خوار خواهند بود.
اقتباسی از حکمت ۴۴۹ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
530.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨زنـدگـی
💫هـر چـه کـه هست
✨جـریان دارد
💫تا خـدا هست و خـدایی
✨می کند، امیـد هست
💫فـردا روشـن است
✨ای خـدا باز هم خودت
💫هـوای همه ی دوستان
✨و عزیزان را داشتـه باش
💫شبت آروم و در پناه خدای مهربون خانومی 🧕🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😊 دخترت رو خوشحال کن!
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻مامان باید شاد باشه
😊 دخترت رو خوشحال کن! 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
یکی از راههای خوشحال کردن دخترهای ناز رو ما واستون داریم که قولش رو داده بودیم امروز
👇🏻👇🏻👇🏻
السلام علیک یا فاطمه المعصومه
(سلاماللهعلیها)
اینجا همراه فرشتگان، مهمان کودکانیم
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
هیئت کودک مادرانه برگزار میکند:
🎈🌟 بادکنکهای رنگی رنگی 🌟🎈
در ایام پر نور و سرور دهه کرامت
🎉جشنی سراسر شادی
برای مادر و کودک🧕
۴شنبه ۱۴۰۰/۳/۲۶
ساعت ۱۱تا ۱۳
بازیهای مادر و کودکی شاد و پر از هیجان🏐
کیک تولد🎂
کاردستی✂️
مولودی کودکانه🎤
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💳هزینه مادر و کودک: ۲۵ هزار تومان
🏡مکان:
پردیسان، باشگاه ورزشی
⚠️ظرفیت برنامه: ۳۰ مامانِ شاد و دلبنداشون
جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر به 🆔
زیر مراجعه کنید:
@KhademeFeze
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چراغ_راه
امام جواد(عليهالسلام) میفرمایند:
🛑 سه چیز است که هر کس آن را مراعات کند، پشیمان نگردد:
1️⃣ عجله نکردن
2️⃣ مشورت کردن
3️⃣ توکل بر خدا
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96