اولوا الالباب_32.mp3
زمان:
حجم:
3.13M
#تربیت_عقلانی
⁉️تا یه نماز میخونم،احساس میکنم که یه حقی رو از بندگی ادا کردم که بیا و ببین...چرا؟؟
📛چون خدایی که من می پرستم،خدای کوچیکیه...خداییه که با یه نماز بدهکار میشه؛خداییه که من با یه نماز ازش طلبکار میشم...
🔴 اولوالالباب اینجوری نیستن؛ اونا هر چقدر بیشتر به عظمتِ خدا پی می برن،خودشونو بدهکارتر می بینن. این یه تضاد نیست.
🍃نشونۀ رشد ایمان اینه که شما هر چقدر ایمانتون بیشتر شد،حِسّتُون به حقارت و هیچ بودن خودتون بیشتر میشه...
✅ اولوالالبابی که دائم الذکر و دائم الفکرند،دارند دائم با عظمتِ الهی،بیشتر آشنا میشن...
محسن عباسی ولدی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
از قدیم گفتن عیده و عیدیش🎁🎁
💚عید غدیر هم که نزدیکه💚
گاهی خیلی ساده میتونیم اعیادمون رو برای بچه ها ماندگار کنیم.
قراره روز عید غدیر 🍬🍭 هدیه بدی؟!
با این بسته بندی زیبا👆میتونی تبدیلش کنی به یه هدیه خاطره انگیز😍🤩
تا عید غدیر فرصت زیادی 🕓نمونده،از الان به فکر عیدی باشید😉
برای تهیه این هدیه قشنگ در خدمتتون هستم
@Zaer313
سلااااام
خبر دارین که 💚عید غدیر💚 نزدیکه؟!!!😧
برنامه تون برای عیدی🎁 غدیر امسال چیه؟🤔
اینطور نیست که همیشه چیزای گرون💰 ماندگار و ارزشمند باشن. گاهی یه هدیه ساده و ارزون قیمت میتونه یه خاطره ماندگار رو برامون ثبت کنه.
این هدیه های رنگی👆عید رو برای بچه ها به یادموندنی میکنه😇
تا عید غدیر فرصت زیادی نمونده🕒از الان به فکر عیدی باشید😉
✅برای تهیه این هدیه های قشنگ در خدمتتون هستم
@Zaer313
از چه زاویهای واقعیات را میبینیم؟
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
واقعبینی کافی نیست، بلکه باید دید از چه زاویهای واقعیات را میبینیم؟ زاویههایی که علاقههای ما و خیالپردازیهای ما ایجاد میکند، محلّ مناسبی برای دیدن واقعیات نیست.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#من_دیگر_ما
✅ گزاره های تصویری
💠 بدون تردید، باید پذیرفت که گزارههای تصویری، پایۀ اصلی تربیت فرزند را بنا میکنند.
💠 توجّه به این گزارهها، راه تربیت فرزند را بیش از حدّ تصورمان، هموار میکند.
💠 از سوی دیگر، بیتوجّهی به این گزارهها، به شدّت کار تربیت را دشوار میکند. این سختی به اندازهای است که برخی از والدین، عطای تربیت را به لقای آن میبخشند و از خیر آن میگذرند.
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۱۱۲
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۱۰۳
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
"نه" گفتن رو با صدای خیلی بلند تمرین کن!
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
@Pakbaz_irاول من آمن بالله .mp3
زمان:
حجم:
4.1M
اول من آمن بالله!
در صحنه بود، وقتی هیچکس نبود!
#عیدغدیر
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐿 هیچی هیچی برای خدا
✍ نویسنده: کلر ژوبرت
👇🏻👇🏻👇🏻
هیچی هیچی برای خدا.mp3
زمان:
حجم:
9.53M
🎀 قصه های خاله رحیمه
#هیچی_هیچی_برای_خدا
🕰 6:36 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت بیست و چهارم
خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.»
بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود، نتوانست بیاید.»
همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.»
معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه.
گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!»
گفتم: «سلام.»
تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!»
من هم از او بدتر، چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم: «آره، بچه به دنیا آمده.»
می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!»
معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.»
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.»
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.»
از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت، به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود.
از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد.
گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی، از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت.
برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.»
صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.»
همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.»
بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.»
فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم.
به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»
برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.»
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!»
گفتم: «زهرا.»
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!»
( پایان فصل شانزدهم )
فصل هفدهم
سال ۱۳۶۵ سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها، از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت.