eitaa logo
🧕🏻 مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ روز تا ماه مهمونی خدا وعده ما هرروز بعد از نماز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
🍃اِلهی ! لَم یَزَل بِرُّکَ عَلَیَّ اَیّامَ حیوتی .... فَلاتَقطَع بِرَّکَ عَنّی فی مَماتی .... 🍃خدای من! چنانکه لطف و احسنت در تمام زندگی شامل حالم بود..... پس در مرگ مرا از احسانت محروم نساز....... 🌴 📿 "مامان باید ذاکر باشه"
1_208537320.mp3
11.47M
🔰پویش قرائت #دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه🌹 هرشب ساعت ۸ به وقت امام رضا(ع) 🎼🎤حاج محمود کریمی #لبیک_به_فرمایش_امام_امت 🌸"مامان باید شاد باشه" 🌸
جواب چیستان پنجاه و دوم: پولدار نقطه داره ولی گدا نداره چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂😂 پول تفریح خوشحالی خونه ثروت زندگی زیبایی جواب چیستان نقطه میشه🤔کلمه پولدار نقطه داره ولی گدا نداره😅 پس چیه مخم هنگ کرده؟ خب معلومه پول 💰 شایدم نقطه باشه☺️ سلام خیلی چیزاهست پولدار داره گدا نداره اول از همه پول پولدار داره گدا نداره خوب پوله دیگه غرور ممنون از کانال خوب و پر انرژیتون جواب نقطه میشه؟؟🤣 نقطه من فقط جواب چیستان های که نقطه میشه میدونم😂 فک کنم نقطه سلاام جواب یا پوله یا نقطه😅 سلام خیلی چیستاناتون باحاله 😂 جواب پوله "مامان باید پاسخگو باشه"
۵۳ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره پنجاه و سوم : ⁉️ سهراب سه روز توی بیمارستان بوده. او نه بیمار بود و نه صدمه دیده بود، ولی بعد از مرخص شدن از بیمارستان باید حملش می کردن، چرا⁉️ جوابا رو بفرستین به 🆔: @madarane96 "مامان باید شاد باشه"
۴۰ 🍃قسمت چهلم🍃 از زور درد نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدی دست انداخت گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را بیینم، ببریدم خانه. فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم منوچهر جان، چی کارمیکنی؟ گفت: روی خون شهید وضو می گیرم. دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت: من را ببر غسل شهادت کنم. مستاصل ماندم. گفت: نمی خواهم اذیت شوی. یک لیوان آب خواست. تا جمشید یک لیوان آب بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشتان پاش آب می چکید. سرم را گذاشتم روی دستش. گفت: دعا بخوان. آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هوالله و اناانزلنا می خواندم. خندید. گفت: انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟ همدیگرو بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن. من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر ازاین عذاب بکشد. منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون. اما یاحسین قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند. از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشمهاش را بست. گفت: تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم. صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا پاش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها برمی گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند... فردا شب... آخرین قسمت داستان اینک شوکران... "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٩روز تا ماه مهمونی خدا وعده ما هرروز بعد از نماز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
... ۱۳ یادش بخیر... چه دلخوشی های ساده ای داشتیم❤️ مثلا خوردن اون لایه سفید باقی مونده ته ظرف شیرجوش، بعد از جوشوندن شیر، یا خوردن تک تک دونه‌های برنج باقی مونده توی صافی آبکشی برنج... " مامان باید شاد باشه"
برنامه روزانه مادر کودکی: برنامه هر روز بوس و بغل و فشار و سه دور چرخش😊 ماسک های کاغذی🎭 ابزار لازم: مقوای رنگی قیچی کش یا روبان بابا و مامان جمعه ها روز بازی خانوادگیه. از دلبندت بپرس ماسک چه حیوونی رو میخاد؟ نقاشی رو بکش تا اون دور بری کنه. برای بابا و مامان هم ماسک درست کنین خانوادگی😉 کش بزنین و بازی کنین. میشه ماسکها شخصیت های یه قصه باشن و داستانش رو بازی کنین. 🎯هدف بازی: @madaranee96 " مامان باید شاد باشه"
کتاب خوانی کتاب پدر کتاب گردان قاطر چی ها کتاب سفر برمدار مهتاب کتاب نشانه کتب دختر شینا کتاب چرا تو؟ البته توی کانال به صورت آنلاین دالان بهشت نخل و نارنج بادبادک باز بنویس تا اتفاق بیفتد سرکار علیه سلام کتابهایی که خوندم👇👇👇 سه دقیقه در قیامت یا زهرا همسفر شهدا دختر شینا الانم در حال خواندن کتاب ۵۰سال عبادت البته کتاب اینترنتی هم خوندم🙈دختر ماه،زندگینامه حضرت معصومه(س) " مامان باید شاد باشه"
☘ اِلهی ! 🍀اِن کانَ صَغُرَ فی جَنبِ طاعَتِک عَمَلی.. فَقَد کَبُرَ فی جَنبِ رَجائِکَ اَمَلی . ☘خدای من! 🍀اگر در مقابل طاعتت، عملم اندک است ... در مقابل رجاء و امید به کرمت، آرزویم بسیار است ... 🌴 📿 "مامان باید ذاکر باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جواب چیستان پنجاه و سوم: سهراب نوزاد بوده🤱👶 چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂😂 سلام مرده بود😁 اینو تازه تو یه گروهی خوندم 😁😁 سهراب نوزاده و تازه به دنیا اومده و الان 3روزه هستش🤱🤱🤱 کرونا گرفته؟ سهراب کوچیک بوده؟ سهراب نوزاد بوده،یا تازه بعد از سه روز که تو شکم مادرش بوده متولد شده😅 پسرم جواب چیستان امشب رو گفت میگه چون این آدم مُرده بود نوزاد بوده بغلش کردن سلام چیستان 53 دکتر بوده چون انقد خسته شده باید کمکش کنند سلام عزیزم. جواب چیستان میشه چون سهراب تازه به دنیا اومده بود و نوزاد رو باید حمل کنن😍😍 "مامان باید پاسخگو باشه"
۵۴ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره پنجاه و چهارم : ⁉️ اون چیه که وقتی می‌ذاریش روی زمین، ساکت می‌شه و وقتی بَرِش میداری، فریاد می‌زنه⁉️ جوابا رو بفرستین به 🆔: @madarane96 "مامان باید شاد باشه"
۴۱ 🍃قسمت چهل و یکم (پایانی)🍃 دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چه قدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هرطرف می بردند، می رفتم طرف دیگر، دورترین جایی که می شد. از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس. دلم پر میزد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدی و دوسه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبدشکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نشد. بعداز این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: راحت شدی. حالا آرام بخواب. چشم هاش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گُل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سرخاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم. رفت کنار پنجره، عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه. گفت: یادت باشد تنها رفتی، ویزا آماده شد. امروز باید باهم می رفتیم... گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد. تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سخت تر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم منوچهرخان، من دارم با تو حرف می زنم، آنوقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بالا بروم. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هرکاری کردم نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود. بوی تنش می پیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذارند. او آنجا تنهاست و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست. 🔷🔸💠🔸🔷 پایان. 📖داستان اینک شوکران، قصه زندگی شهید منوچهر مدق بود که تقدیم شما شد. شادی روح امام و شهدا صلوات "مامان باید شاد باشه"
⚜ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده ... 💠راه زندگی را به سبک شهدا بیاموزیم.، از فردا شب... 🎧داستان صوتی کتاب «یادت باشد» رو با هم میشنویم. داستان زندگی شهید مدافع حرم🚩 حمید سیاهکالی مرادی.🌸 با ما همراه باشید.😊 "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ببینید 💢بدون تعارف... با دوست ۳۵ ساله سردار حاج قاسم سلیمانی... "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا