مهربانو،
هر روز با یه پیشنهاد جذاب همراه شو تا قوی تر به استقبال سال نو بریم
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
👇🏻👇🏻👇🏻
#چندقدمتابهار
تلخی گذشتهرو فراموش کن
شاید توی سالی که گذشت روزهای تلخی رو تجربه کرده باشی، اما این رو بدون که توی اون سختیها تو بزرگ شدی، تبدیل به آدم منعطفتری شدی و حالا وقتشه نگاه منطقیتری داشته باشی.
ببین کجاها درست عمل کردی و کجا نه!
با یه تجربه و ذهنیت نو به سال جدید برو.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
13951226_18620_128k.mp3
2.65M
محبت مادرانه...
🌷تقدیم به مادران شهدا و مادران شهید پرور🌷
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
https://eitaa.com/madaranee96
#یه_حبه_قند
گفت:
••ما اصلا دعاۍبـےاجابت نداریم!••
یہ وقت میبینے اون دنیا،
ڪلے ثواب ریختن به پات
میگن: بیا اینا همہ براۍ شما...🦋
جاۍ همون دعاهایـے ڪہ تو دنیا خواستے و نشد!
______❤️🌿✨__________
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مهربانو😊
بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️
وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا...
حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای خونه؟
دلبری کن❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
⭕️ #گلبول_قرمز 💕✨
💞 سرپیریاگرمعرکهایهمباشد
منتورا،بازتورا،بازتورامیخواهم❤️
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🛣 جاده ی مهربان
✍ نویسنده: فروزنده خداجو
👇🏻👇🏻👇🏻
جاده مهربان (۱).mp3
3.93M
🎀 قصه های خاله خورشید
#جاده_ی_مهربان
🕰 ۴:۰۵ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصه گو باشه"
@madaranee96
جواب چیستان صد و هفتاد و پنجم:
چیستان چی بود؟
⁉️ سایه این دختر کدوم عکسه⁉️
جوابش چیه:
شماره۲
چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂🤣
😄😄😄😄
😜😜😜
جواب چیستان:سایه شماره ۴
سلام سایه دختر عکس ۴ ولی سایه کل شکل عکس۲
دومین عکس
🤔مگر اینکه ۲باشه
اما به نظر من آب زیر پاش سایه نداره🤨
چیستان 175
سلام
اصلا هوا آفتابی نیست که دخترما سایه داشته باشه 😅
درسته!!!! ؟؟؟؟
سلام4
سلام.شب خوش .جواب:تصویر شماره۲
سلام
جواب این سوال رو سپردم به دخترم
گفت: شماره دو😊
شماره 2 سایه دختره؟؟ 🤔
وای خیلی آسون بود که... از آسونی شک کردم....میگفتم اینقدر آسون نیست حتما نکته انحرافی داره 😅😅😅یکم سخت تر باشه بامزه تره 😁😁😁
سلام .
جواب چیستان
دختر کوچولو شماره ۴ درست هست
چون بقیه عکس ها سایه آب را هم کشیده و اشتباه هستن
شماره ۴ جواب چیستان ۱۷۵ میشه؟
"مامان باید پاسخ گو باشه"
#چیست_آن ۱۷۶
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و هفتاد و شش:
⁉️ تنش مثل سنگ، اما سنگ نیس
سرش مثل مار، ولی مار نیس
تخم میزاره، اما مرغ نیس⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
#کنترل_اضطراب
انجام کارهای ضروری
وقتی دچار اضطراب میشی چه کاری بهت آرامش میده؟ تا حالا بهش فکر کردی؟ همه ی اون کارهارو یه جایی یادداشت کن یا توی ذهنت داشته باش. مثلا صحبت کردن با یه دوست، گوش دادن به یه موزیک؟ پیاده روی؟ ورزش و یا در آغوش گرفته شدن میتونه اضطراب ما رو کم بکنه.
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
کانال دردونه.. .. .. .mp3
4.16M
#لالایی
" داداش من خوابیده"
✨
❄️✨
✨❄️✨
❄️✨❄️✨
" مامان باید لالایی بخونه"
@madaranee96
مامان جون،
اهل رمان خوندن هستی؟📚
#فرنگیس رو خوندی؟
میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓
هر شب یه تکه از این قصه پر شور و احساس رو بخونیم...
👇🏻👇🏻👇🏻
#فرنگیس
قسمت سوم
میخندیدم و با شادی جواب میدادم: «خب، میخواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کردهام!»
با بچهها توی چشمه شروع به هلپرکی کردیم. داییام مرتب سفارش میکرد که مواظب باشیم. من هی میگفتم: «خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم داییام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم. میخندیدم و جیغ میکشیدم.
آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوهزین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیام بود ده ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یاالله میگفت. فهمیدم میهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «اینها کی هستند؟»
خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آنها را ندیدهای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد. شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد. دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من میانداختند.
صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بیصدا گریه میکرد؟ وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟»
بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود، میچرخاند و آبکشی میکرد. آن هم نه یک بار و دو بار. تعجب کرده بودم. بعد یکدفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و هایهای گریه کردن. تا آن روز مادرم را اینطور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد.
پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم میگفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت: «نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت: «میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همانجا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچهها هم گاهی عروسبازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهاشان چه معنیای میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨از خدای مهربون میخام،
✨توی این شبای آخر سال
✨دستی به زندگیت بڪشه
✨اگه مشڪل و گرفتاری داری
✨با دست مهربونش رفعش ڪنه و
✨خوشبختی رو توی تقدیرت قرار بده
✨سرنوشتی پر از خیر و برکت
✨شادی و سلامتی و خوشبختی
✨و سعادت دنیا و آخرت
✨رو واست آرزو میکنم بانو
شبت سرشار از عشق الهی خانوم♥️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شما به تماشای بهشت دعوت شده اید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دعا یادت نره
اول واسه حضرت ولیعصر(عج)
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
بیداری مامان جون😴،
رمان فرنگیس رو میخونی؟
لطفاً توی نظرسنجی شرکت کن🧐📝
بفرمایید نظرسنجی👇👇
EitaaBot.ir/poll/a5fd
"مامان باید نظر بده"