eitaa logo
🧕🏻 مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان جونی ☘ امروز میتونی به کمک مقواهای دورریخته 📦برای بچه ها پازل درست کنی این پازل مخصوص بچه های 2سال تا 5سال هست... @madaranee96
فکر میکنم همه بچه ها ازاین حلقه ها توی اسباب بازی هاشون داشته باشن🌵 میتونید از اینا به عنوان الگوهای رنگی استفاده کنید😍 @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از شهید بابائے پرسیدند: +عباس چخبر ، چڪار میڪنے!؟ _گفت: "بہ نگهبانے دل♥️مشغولیم تا ڪسے جز خدا وارد نشود" 🕊 @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مواد لازم برای درست کردن کیک موزاییک شکلاتی ۲ بسته بیسکویت پتیبور ۲ بسته خامه ۲ قاشق غذاخوری پر پودر کاکائو ۱۰۰ گرم شکلات تخته  ای مقداری پسته و گردوی خرد شده ۱ بسته کاکائوی تخته ای سفید مقداری پسته خرد شده برای تزیین کیک 🍫 اول شکلات تخته ای را در داخل شیرگذاشته با حرارات ملایم آن را ذوب نمایید تا یک دست شود . 🥛شکلات شما در داخل شیر ذوب شده است خامه را به مخلوط شیر و شکلات اضافه نموده و هم بزنید  الان آماده اضافه نمودن مواد دیگر شیرینی هستید . 🍫بیسکویت ها را خرد نموده داخل مایع شیر و شکلات و خامه بریزید یک بسته شکلات تخته ای سفید داشتیم آنها هم خرد نموده داخل موادمان میریزیم و بهم میزنیم تا مخلوط شکلات موازییکی آماده شود . 🍰قالب کیک را آماده نمایید مایع کیک موازییکی را در داخل قالب تان بریزید روی دسرتان را با پلاستیک  پوشانده و۵ ساعت در یخچال قرار دهید تا کاملا سفت شود. 🍰بعد از ۵ ساعت دسر یا کیک شکلانی شما آماده تزیین و برش می باشد شما می توانید با پودر پسته و گردو و فندق روی کیک را تزیین نمایید . @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مهربانو میدونی چطوری میشه واسه خودمون و جامعه‌مون آدم بهتری باشیم؟ 🤔 👇🏻👇🏻👇🏻
چطوری آدم بهتری باشم؟ تا حالا به این موضوع فکر کردی چطوری میشه آدم بهتری واسه خودمون و اطرافیانمون باشیم؟ چیزهایی که به نظرت می‌رسه رو با بقیه هم در میون بزار. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
بانو، بریم سراغ فرنگیس و قصه پر فراز و نشیب‌ش:
قسمت سیزدهم نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش می‌گذاشت و آتشِ زیر ساج را روشن می‌کرد. خمیر درست می‌کردیم. چوب و چیلی را هم خودمان می‌آوردیم و توی اجاق می‌ریختیم. بعد خمیر را پهن می‌کردیم روی ساج و بوی خوش نان توی هوا پخش می‌شد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست می‌شدم. نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزه‌تر بود. یکی دو تای اول را همین‌طوری چنگ می‌زدم و داغ داغ می‌خوردم. بقیۀ خواهر و برادرهایم که مرا این شکلی می‌دیدند، شروع می‌کردند به خوردن نان داغ. بعضی وقت‌ها لب و دهانمان می‌سوخت. مادرم می‌گفت: هول نشوید. انگار صد سال است نان نخورده‌اند! مگر قحطی‌زده‌اید؟» شکممان که سیر می‌شد، با خمیر شکل‌های مختلف درست می‌کردیم. شکل‌هایی را که درست کرده بودیم، می‌پختیم و نگه می‌داشتیم. این‌ها اسباب‌بازی‌مان می‌شدند. ساعت‌ها با همان خمیرها که پخته بودیم، بازی می‌کردیم. خدا می‌داند چقدر دست به دست می‌شدند و چرک دست‌هامان به آن‌ها می‌چسبید، اما بعد آن‌ها را می‌خوردیم. خیلی کیف می‌داد؛ هم با آن‌ها بازی می‌کردیم و هم آن‌ها را می‌خوردیم. توی روستا، خیلی وقت‌ها بچه‌ها می‌مُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکی‌ها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود. شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچک‌تر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد می‌کند. برادرم از خیلی وقت قبل مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟» مردم آوه‌زین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش می‌کوبید و فریاد می‌زد: «روله... روله...» باورم نمی‌شد برادرم مرده. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک، جلوی خانه نشستم. مردم نمی‌گذاشتند بروم تو. جنازۀ برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمی‌کردم یک روز یکی از افراد خانواده‌ام این‌قدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود و داشتم از حال می‌رفتم. برادر کوچک‌ترم ابراهیم گریه می‌کرد و کسی دور و برش نبود. با اینکه خودم داشتم از ناراحتی دق می‌کردم، کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه می‌کردیم. زن‌دایی‌ام، ما را که از دور دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانۀ زن‌دایی‌ام رفتم. زن‌دایی چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرف‌هایش آرامم کرد. بعد کمی ‌کره روی تکه نانی مالید و گفت بخورید. لقمه‌های نان و کره را خوردیم و کنار زن‌دایی نشستیم. مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زن‌دایی‌ام گفتم: «حالا که برادرم مرده، من چطور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.» برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم می‌مرد و من می‌خواستم بدانم چرا. تا مدت‌ها دلتنگ او بودم. جلوی خانه می‌نشستم و به برادرم فکر می‌کردم. گریه می‌کردم. فقیر بودیم و غذامان ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم. بعضی وقت‌ها که خانۀ همسایه‌ها را می‌دیدم، حسودی‌ام می‌شد. با خودم می‌گفتم: «چقدر وسایلشان زیاد است. خوش به حالشان!» پدرم سخت کار می‌کرد. توی مزرعۀ دیگران کارگری می‌کرد. حدود هفت هشت سالی داشتم که یک روز مادرم رو به پدرم کرد و گفت: «پولی نداریم چیزی بخرم.» پدرم، دست به زانو نشست و گفت: «چه‌ کار کنم، زن؟ من و رحیم که توی مزرعۀ مردم مشغول کاریم. مزدمان همین قدر است. اگر زمین از خودم بود، فرق می‌کرد.» دلم از ناراحتی پدرم شکست. گفتم: «کاکه، من هم می‌توانم کار کنم.» پدرم خندید و گفت: «تو هنوز کوچکی، فرنگیس. برای تو زود است.» خیلی اصرار کردم و گفتم: «بگذار با تو بیایم کارگری. به خدا قول می‌دهم خوب کار کنم.» قبول نکرد. سرش را تکان داد و رفت. صبح زود، با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت. من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم.
قسمت چهاردهم چیزی نگفتم. ولی وقتی برای کارگری راه افتاد، بی‌سروصدا دنبالش رفتم. کمی‌ جلوتر، برگشت و مرا دید. تعجب کرد. پرسید: «روله، چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟» با التماس گفتم: «به خدا خوب کار می‌کنم. اگر خسته شدم، برمی‌گردم.» دستی به سرم کشید و گفت: «تو کوچکی هنوز، ولی خب، اگر می‌خواهی بیا. خسته که شدی، به من بگو.» این‌طور بود که کار کردن را شروع کردم. کوچک بودم، اما غیرتی. می‌گفتم باید طوری کار کنم که مسخره‌ام نکنند. گاهی لابه‌لای گیاه‌ها و ساقه‌های گندم گم می‌شدم. قدم کوتاه‌تر از آن‌ها بود. روزهایی بود که خسته می‌شدم و می‌بریدم، اما به خودم می‌گفتم: «خجالت بکش، فرنگیس. پدرت به کمک احتیاج دارد. مرد باش، فرنگیس!» آفتاب روی سرم می‌تابید و عرق از پیشانی‌ام شُره می‌کرد. مرتب آب می‌خوردم. اما غروب‌ها، خوشحال بودم؛ چون وقت آن می‌رسید که مزدم را بگیرم. صاحب‌کارمان روزانه مزد می‌داد. روزهای اول زود از نفس می‌افتادم، اما کم‌کم عادت کردم و کار را یاد گرفتم. آفتاب داغ وقتی روی سرم می‌تابید، دستمال سرم را تندتند خیس می‌کردم تا خنک بمانم. پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش می‌بست و از دور به من نگاه می‌کرد و مواظبم بود. روزهای اول که به دست‌هایم نگاه می‌کردم، ناراحت می‌شدم. دست‌هایم زخمی‌ و پوست‌پوست و قرمز شده بودند. درد می‌کردند و سوزش داشتند. وقتی به خانه می‌رسیدم، به مادرم می‌گفتم دست‌هایم درد می‌کند، و او روی زخم‌های دستم روغن حیوانی می‌مالید. یک شب که به خانه آمدم، دیدم مادرم کاسه‌ای حنا درست کرده است. دستم را توی کاسۀ حنا گذاشت. می‌گفت حنا زخم‌های دستم را خوب می‌کند. دستم سوخت، اما تحمل کردم. یواش‌یواش دست‌هایم پوست پوست شد. پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت. کم‌کم رنگ صورتم برگشت و دست‌هایم زمخت و بزرگ شدند. وقتی از سر زمین برمی‌گشتیم، پدرم دست‌هایم را می‌گرفت، می‌مالید و می‌بوسید. بعد تازه می‌فهمیدم دست‌های من پیش دست‌های پدرم خیلی نرم است! دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود. آن‌ وقت تمام دردهایم از یادم می‌رفت و از خودم خجالت می‌کشیدم. پدرم که راه می‌رفت، از پشت سرش بالا و پایین می‌پریدم و تا آه‌وزین با هم حرف می‌زدیم. چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «براگمی!» بعضی شب‌ها که از سر زمین به خانه برمی‌گشتیم، می‌دیدم غذامان فقط نان خشک است. همان دم در از حال می‌رفتم. حالم بد می‌شد. لقمه‌ای نان که توی دهن می‌گذاشتم و همراهش یک حبه قند که می‌خوردم، حالم جا می‌آمد. آن وقت از خستگی همان‌جا خوابم می‌برد. می‌دانستم از اینکه فقیر هستیم و مشکل داریم، پدرم خیلی ناراحت است. اما وقتی می‌دید که اهمیتی نمی‌دهم، کمی ‌خیالش راحت می‌شد. شب‌ها قصه‌هایی از مردم باعزت و آبرو تعریف می‌کرد که هیچ وقت نمی‌گذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی می‌کنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را نمی‌کشند. موقع درو، بارها را گوشه‌ای جمع می‌کردیم. بعد بار را می‌بستیم و روی پشت می‌گذاشتیم و می‌بردیم تا سرِ جاده یا خرمن‌گاه. آنجا روی خرمن می‌گذاشتیم تا کومه‌ای بزرگ درست شود. من خیلی قدرت داشتم. بار زیادی را روی دوشم می‌گذاشتم و تا خرمن‌گاه می‌بردم. گاهی حتی، هم روی پشتم و هم روی سرم بار می‌گذاشتم. دفعۀ اول، پدرم بارِ کمی‌ روی دوشم گذاشت. گفتم: «بازم بگذار.» یک کم دیگر گذاشت و گفت: «فرنگیس، بس است... دیگر نمی‌توانی.» خندیدم و گفتم: «می‌توانم کاکه. می‌توانم.» پدرم وقتی دید با آن همه بار هنوز خوب راه می‌روم، تعجب می‌کرد. دفعۀ بعد که خواستم بار ببرم، گفتم روی سرم هم بگذارد. از صبح تا شب، روزی صد بافه گندم می‌بردم تا خرمن‌گاه و برمی‌گشتم. "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانومی آخر شبی یه سوال: واسه خودت ویژن برد یا تابلوی آرزوها داری؟ قصد داری درستش کنی؟ 😍😍 👇🏻👇🏻👇🏻
واسه خودت ویژن بُرد درست کن اضطراب مدام و نگرانی باعث میشه دید ما نسبت به زندگی واقعی نباشه و اغلب نگاه منفی به مسائل پیدا کنیم. پیشنهاد ما اینه که واسه خودت یک ویژن بُرد یا تابلوی آرزوها درست کنی. اینطوری آرزوهای قشنگت رو واقعی می‌بینی و می‌تونی با افکار مثبت آشتی کنی‌. 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙خدای مهربون به حق بزرگیت💕 💙توی این شب‌های نزدیک عید ✨ غم ها رو از دل 💞 💙همه دور کن به زندگی‌ها شادی و 💙و آسایش و رفاه عطا کن و دلها رو💞 💙آرامشی از جنس خودت ببخش شبتون آروم مهربانو✨ 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
mibare-baroon-banifatemeh.mp3
5.14M
میباره بارون روی سر مجنون...🌴 🎤مجید بنی فاطمه عجب بارونی داره میزنه... دعا کنین که به زودی بریم زیارت آقا کربلا.... 🌴🌴
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫سـ😊ـلام مهربانو 🍃💫صبح زیبات بخیر و شادی 🌸💫به آخرین هفته سال خوش اومدی 🍃💫 🌸💫زندگی‌ت پرطراوت 🍃💫نبضت پراحساس 🌸💫قلبت پرعشق 🍃💫فکرت پر از یاد خدای مهربون 🌸💫شروع هفته ت پُر برکت روزهای عمر ما در حال سپری شدنِ بیا سعی کنیم بهترینها رو واسه خودمون و عزیزامون بسازیم.❤️ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
امام جعفر صادق علیه السلام می فرمایند: خداوند هیچ دری را بر روی مومن نمی‌بندد، مگر اینکه بهتر از آن را به روی او باز کند. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
امروز بیاین با بچه ها خمیر بازی کنیم اینم یه نمونه از خمیر بازی😍 @madaranee96🌸
خمیربازی 🔻طرز درست کردنِ خمیرنمکی دو پیمانه آرد، نیم پیمانه نمک، آب را کم کم به آرد و نمک اضافه کنید💦💦 خیلی ورزش بدین و آخرش هم یک قاشق مرباخوری روغن اضافه کنید و اگر دوست داشتین یه کم داخل ماهیتابه گرمش کنید و این خمیر داخل ظرف سر بسته بزارید و تا چند روز میتونید داخل فریز نگهداری کنید. میتونید چند قطره رنگِ خوراکی(رب گوجه، زرد چوبه، قهوه، دارچین و...) گواش،رنگ انگشتی و.... بهش اضافه کنید. "مامان باید هم بازی باشه" https://eitaa.com/madaranee96