eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو🧕🏻 💠 تو بحبوحۀ اوج‌گیری دوباره‌ کرونا توی شهرهای مختلف،‌ بد نیس مروری کنیم فرهنگی رو که به ا
قبول باشه خانومی اولین شب عاشقی با حضرت معبود...🤲🏻 شرکت توی طرح همدلی و مشارکت توی این امر خداپسندانه رو هم یادمون نره بانو😌 🔷 هنوز هم خیلی‌ها هستن که به خاطر کرونا نیاز به همدلی و همکاری ما دارند! 🔷شماره کارت واریز کمک‌های نقدی: ۵٠۴١٧٢١٠٧۶۵٧٠٣٨٢ (مومن نژاد) 🔷درگاه پرداخت: https://idpay.ir/khademan-14 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
💔 سلام خوشگلاے خونه 😊👋 فعالیت امࢪوزمون همه میدونیم حول محوࢪ چه شخصیه... مولا امیࢪمومنان☘ بࢪیم آماده اے مامان ؟ کوچولو رو صدا کن بیاد که خیلی کار داࢪیم...
یه کاࢪت خوشگل ☘ مناسب با شب هاے قدࢪ و شهادت آقامون علی (ع) میتونید توی این کارت هرطرحی که دوست دارید بزنید ... میشه داخلش حتی حرم ایشون رو زد ☘میتونید تبدیلش کنید به یه قاب خوشگل و بزنید به دیوار اتاق بچه ها خلاصه خلاقیتش با خودتون😌 @madaranee96
یه کاࢪدستی جذاب دیگه فقط و فقط با تیکه هاے مقواے ࢪنگی میتونید یه کاردستی خوشگل بسازید باهم @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸تخلیه هیجان کودکان با 5 بازی : ⚀ بازی بلندترین صدا : از کودکان می خواهیم به بهانه های مختلف فریاد بزنند و تقاضای کمک کنند مثلاً این جا آتش گرفته یا دزد آمده است یا صحنه وحشتناکی دیده اند و باید جیغ بزنند، کسی که صدایش بلند تر باشد، برنده بازی است. ⚁ بازی جنگ با کاغذ : کودکان را به دو گروه تقسیم می کنیم و بین آن ها چند صندلی به عنوان مرز قرار می دهیم و از آن ها می خواهیم با مچاله کردن کاغذهایی که در اختیارشان قرار می دهیم گلوله درست کنند، سپس با فرمان شروع جنگ آغاز می شود. دو گروه کاغذ ها را به طرف یکدیگر شلیک می کنند و سپس با اعلام فرمان ایست، مقدار کاغذهای مچاله یا گلوله هایی را که در هر میدان افتاده است شمارش می کنیم، هر گروه گلوله کمتری داشته باشد، برنده بازی است. در انتهای بازی افراد با یکدیگر صلح می کنند. ⚂ بازی مقاومت در ایستادن روی یک پا : از کودک می خواهیم که بایستد و با دست راست، پای چپش را بالا بگیرد و به حالت ثابت روی پای راست بایستد. در مرحله بعد با دست چپ، پای راستش را می گیرد و روی پای چپ می ایستد. ⚃ بازی مچ گرفتن : کودکان با توجه به سن و جثه دو به دو مقابل یکدیگر قرار می گیرند و مچ گیری می کنند و هر فرد سعی می کند مچ دست طرف مقابل خود را بخواباند ⚄ بازی باز کردن دست و پای بسته : این بازی را می توان به دو شیوه اجرا کرد، در روش اول افراد را به دو گروه تقسیم می کنیم و از هر گروه یک نفر انتخاب و دست و پاهایش به وسیله یک تکه پارچه بسته می شود، هر کسی زودتر خود را از بند رها کرد برنده مسابقه است. در روش دیگر هر کودک باید در زمان مشخص مثلاً 60 ثانیه خود را از بند رها کند. @madaranee96
🌸خوشگلایی که دبستانی هستن و دوست داࢪن بࢪاے معلم هاے عزیزشون یه کار خوشگل انجام بدت بفرما😍👇👇
🌸کاردستی روز معلم با کاغذ؛ سیب یادگاری برای روز معلم وسایل مورد نیاز: کاغذ سفید و رنگی مقوای رنگی قیچی مداد عکس دانش آموز چسب ماتیکی روش درست کردن کاردستی سیب برای روز معلم ۱- ابتدا روی مقوا‌های رنگی عکس سیب بکشید و برای هر سیب کامل، ۶ عدد سیب با مقوا برش دهید. سیب‌های مقوایی را از وسط تا بزنید. با استفاده از چسب ماتیکی کناره‌های سیب‌ها را به هم وصل کنید و در نهایت با چسباندن ۶ سیب تا خورده، یک سیب گرد زیبا به دست می‌آید. ۲- با مقوای سبز رنگ، یک برگ و ساقه سیب را برش بزنید و با چسب بالای سیب بچسبانید.   - روی هر لایه سیب، با استفاده از کاغذ سفید، شکل هندسی پیامک را مانند تصویر زیر ببرید و بچسبانید.  - عکس دانش آموز را روی یکی از لایه‌های سیب بچسبانید و با ماژیک جمله‌های زیبایی برای تشکر از معلم روی ورقه‌های سیب بنویسید. ۵- این سیب زیبا را به عنوان کاردستی ساده برای روز معلم آماده کنید و به او هدیه دهید.   @madaranee96
کاࢪدستی دوم☘ بذارید خود کوچولوها بࢪاے معلم هاے عزیزشون یه کار خوشگل انجام بدن😍 @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه کسی می‌تواند به مرگ فکر کند؟ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 کسی که به مهربانی خدا اطمینان دارد به راحتی می‌تواند به مرگ فکر کند. با داشتن خدایی مهربان و دلسوز نباید یاد مرگ ما را نگران نماید. مطمئن باشیم خدا ضعف ما را می‌داند و ما را در آغوش خواهد گرفت. همین احساس خوب، رابطه ما را با خدا بهتر می‌کند و آثار خوب یاد مرگ را به ما هدیه خواهد کرد. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🍃امام خمینی رضوان الله علیه میگن : شریفترین شغل در عالم ، بزرگ کردن یک بچه است ، و تحویل دادن یک انسان است به جامعه . "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعا کردن واسه همسر 💠 از کارهای قشنگی که محبت همسرت رو توی دل شما زیاد می‌کنه و محبوبش میشی، اینِ که بعد از نماز و اوقات دیگه واسه سلامتی، عاقبت‌بخیری و یا رفع گرفتاری‌هاش دعا کنی و حتی صدقه بدی. 💠 گاهی بهش بگو واست، نذر صلوات کردم‌. 💠 واسش با پیامک بنویس وقتی از خونه میری، واست آیت‌الکرسی می‌خونم. 💠 حمایت‌های معنوی، زندگی رو شیرین و لذت‌بخش می‌کنه. همچین خونه‌ای واسه همسر، پناهگاه و محل آرامشِ. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@OnlineQom،قم‌آنلاین.mp3
2.25M
🛑🎼 "ربنا" با صدای محمد اصفهانی 🔹رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا 🔹رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الأبْرَار 🔹رَبَّنَا وَآتِنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَىٰ رُسُلِكَ وَلَا تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّكَ لَا تُخْلِفُ الْمِيعَاد 🌴🌴
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
💖یکی بود یکی نبود ✍نویسنده: یاس فاطمی 🎨تصویرگر: آرزو آسمانی 👇🏻👇🏻👇🏻
یکی بود یکی نبود.mp3
3.83M
🎀 قصه های خانم قصه گو ⏰ 3:59 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت پنجاه و هفتم نگاه کردم؛ تمام کسانی که پشت نیسان نشسته بودند، توی آسمان بودند. تکه‌تکه ‌بودند. وانت‌نیسان هجده نوزده نفر مسافر داشت. مردم توی هوا، مثل گردباد، چرخ می‌خوردند و روی زمین می‌افتادند. باورم نمی‌شد. زنی به اسم حمیده و دخترش کافیه که جوان بود، توی هوا داشتند چرخ می‌خوردند. چیزی را که می‌دیدم، نمی‌توانستم باور کنم. انگار باوه‌گیجان (گردباد) بود که می‌آمد و مردم توی آن چرخ می‌خوردند. به صورتم کوبیدم و دویدم. چند نفر شهید شده بودند. رفتم سراغ زن‌هایی که زخمی‌ بودند. همگی روی زمین افتاده بودند و ناله می‌کردند. مردم همه به طرفشان می‌دویدند. بین آن‌ها خیلی‌ها را شناختم. اول از همه، ریحان زن قهرمان را شناختم و به سینه کوبیدم. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. جوی خون راه افتاده بود. تکه‌های بدن آدم‌ها این طرف و آن طرف افتاده بود. تا آن موقع چنین صحنه‌ای ندیده بودیم. دختری بود که دستش قطع شده بود. وقتی او را بلند کردم، دستش به کناری افتاد. زن‌ها کنار دیوار بودند و جیغ می‌کشیدند. می‌خواستم زخمی‌ها را بگذارم‌ توی ماشین. طوری زخمی بودند که نمی‌شد بلندشان کرد. نرسیده به جاده، خیلی از زخمی‌ها فوت کردند. زخمی‌ها را رساندند شهر تا معالجه شوند. و باز هم مراسم عزاداری و خاکسپاری شروع شد. تمام روستا سیاه‌پوش شده بود. ریحان یک ماه بیمارستان بود. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. تکه‌های مین در بدنش فرو رفته بودند. او را با بدنی زخمی برگرداندند. بمباران‌های گورسفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارۀ کوه‌ها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلام‌آباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی ‌آنجا را تمیز کردم. می‌شد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از اینکه توی کوه زندگی می‌کردیم، ذوق می‌کرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوه‌زین مانده بودند. علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم می‌نشستم و منتظر علیمردان می‌ماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلام‌آباد بودم. دبۀ آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یک‌دفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که اینجا نمانید. شب توی کوه بودیم که سپاه ماشین‌های زیادی آورد و اعلام کرد همه سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از اینجا بروید. ما را با ماشین‌ها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیل‌شکلی بود که جای زیادی داشت. بیست خانواده بودیم. مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراک‌پزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگی‌مان. اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ بود. علیمردان به اسلام‌آباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود، بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی می‌کرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان، چیزی شده؟» سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند. مِن‌مِن کرد و گفت: «قرار است چی بشود؟ هیچی!» جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچه‌ها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان، بگو چی شده؟» صدایم می‌لرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، مرگ حق است.» قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت: «آرام باش، فرنگیس! برادرت جمعه...» دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه نوجوان، جمعه عزیزم... باور نمی‌کردم. گریه می‌کردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم می‌گفت: «فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.» تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک می‌ریختم. علیمردان مرتب می‌گفت: «صبح که هوا روشن شود، با هم می‌رویم. آرام باش. سعی کن بخوابی. فرنگ، بخواب...» شب، خیالِ صبح شدن نداشت. نیمه‌شب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکه‌تکه برگشتیم تا گورسفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم می‌آمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوه‌زین رفتم. توی راه گریه می‌کردم و خنده‌های جمعه جلوی چشمم می‌آمد. جمعه فقط شانزده سال داشت. وارد خانۀ پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچه‌ها گریه می‌کردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه می‌کردند و اشک می‌ریختند. فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند. صدام، داغ برادر ببینی.» پدرم سرش را روی شانه‌ام گذاشت و با گریه گفت: «دخترم، برادرت رفت.»