#خاکریز خاطرات ۱۲۵
🌺 معیار انتخاب...
مهمترین معیارِ بابام برای انتخابات، نزدیکیِ طرزِ فکر و منشِ کاندیداها با مواضعِ امام و رهبری بود. پدرم توی رفتار و گفتار کاندیداها دنبالِ همین میگشت. اگر میدید کاندیدی پیرویِ عملی از رهبری داره، اون کاندید میشد انتخاب اول و آخرش...
📌 خاطرهای از زندگی شهید حسن تهرانی مقدم
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۸۴
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
بچهها توی زندگیشون، خیلی بیشتر از بزرگترها، به رنگ احتیاج دارن.🎨
هر چیزی رو که از خودش لکه به جا میزاره،
پرت کن این طرف و اون طرف.
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#پاےدرسدل
🍃 مرحوم دولابی میگن:
🍃سجده طولانی، اخلاق را عوض میکند.
🌱 در هر شبانه روز لااقل یک سجده طولانی داشته باشید.هیچ عبادتی مثل سجده نیست....🖇
🍃 به تربت امام حسین(علیه السلام) ، زیاد سجده کردن اخلاق را عوض می کند....🖇
#به_وقت_عاشقی
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
💝 سین هفتمی
✍ نویسنده: کلر ژوبرت
👇🏻👇🏻👇🏻
سین هفتمی.mp3
2.96M
🎀 قصه های خاله ریزه
#سین_هفتمی
🕰 ۴:۰۶ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
مامان جون،
اهل رمان خوندن هستی؟📚
#دختر_شینا رو خوندی؟
میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓
هر شب یه تکه از این قصه پر شور و احساس رو بخونیم...
👇🏻👇🏻👇🏻
#دختر_شینا
قسمت دوم
فصل اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه فامیل و دوست و آشنا، تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش، برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا میدویدیم. بی هیچ غصه ای میخندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر
برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستاهای اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندلهای پاشنه چوبی که وقتی راه می روی، تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد.
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم، یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری، حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده.
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت، از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
(پایان فصل اول)
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
هر زمان او را صدا کنی، صدای تو را میشنود؛
و هرگاه با او راز دل بگویی، آن را میداند؛
حل مشکلات و درد و رنج خود را از او میخواهی، و در کارهایت از او کمک میجویی. میتوانی از خزائن رحمتش چیزهایی را بخواهی که جز او کسی قادر به اعطای آن نیست.
اقتباسی از نامه ۳۱ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا
✨همیشه دلتنگی ام را
💫در دریای آغوش تو ریختم
✨عجیب این
💫دریا معجزه میکند
✨مهربانا
✨این معجزه را
💫برای عزیزانم مقرر فرما
✨تا تمام غمهایشان
💫در دریای
✨بیکران آغوشت
💫به آرامش بدل شود
شبت بخیر خانومی 🌜
خوابهای رنگی ببینی🌈
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 دین اومده حالت رو خوب کنه!
👈🏻 فلسفه همه بایدها و نبایدهای دین همینه!
➖غیبت نکن، حالت بد میشه
➖دروغ نگو، حال بد میشه
➕صدقه بده، حالت خوب میشه
➕کار کن پول دربیار، حالت خوب میشه
➕اسراف نکن، حالت خوب میشه
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️این شناسنامه مال کیه؟!
#مرد_میدان
#به_وقت_حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#رای_میدهیم
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
☀️#تا_طلوع
مناجات دوم: راز و نياز شاكيان
از تو خواستارم به رسايي حكمتت، و نفوذ اراده ات كه مرا جز جودت در معرض چيزي قرار ندهي، و هدف فتنه ها نگرداني،
و عليه دشمنانم ياور باشي، و پرده پوش رسوائيها و عيوبم گردي،
از بلا نگهدار، و از گناهان بازدارنده ام باشي به مهر و رحمتت اي مهربان ترين مهربانان
جرعه ای از مناجات خمس عشره
(مناجاتهایپانزدهگانه مولاي ما علي بن الحسين عليهما السلام).
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
14000127-04-hale-khoob-low.mp3
11.34M
🔉 #حال_خوب(۴)
📅 جلسه چهارم| ۱۴۰۰/۰۱/۲۷
استاد پناهیان
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨#حدیثزندگی
یک ترس لازم...
ترسی که موجب پیشرفت انسان در زندگی است...
شرح حدیث توسط حضرت آقا
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
☀️صبح یعنی
فراموش کن طوفانِ سخت دیشب را
و نگاه کن که خورشید امروز،
چه زیبا لبخند میزند به تو...
سلام مهربانو🧕🏻
صبح آدینهت بهشت
پر از امید و مهربونی باش
با مردی که از بین اییییین همه انتخابی که میتونست داشته باشه،
تو رو کرد خااااانوم خودش و ملکه خونش.
با فرشته های کوچولویی که خدای مهربون بهت امانت داده.
با خودت و با دلت و روحت و فرصت زندگانی که چند صباحی داریش.
پر از شاااادی و عشق باش.❤️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#بازیبازویتربیت
بازی با قیچی✂️✂️
بچّه ها، بازی با قیچی✂️ را دوست دارند. ما در گذشته با قیچیِ خیّاطی یا آرایشگری مادرمان، بازی میکردیم که خطرناک بود؛ امّا امروزه، قیچی هایی مخصوص بچّه ها👦👧 وجود دارد که درلوازم التحریریها به فروش می رسد .
وسایلی را که قابل بُرش هستند، در اختیار بچّه ها قرار دهید تا آنها را با قیچی ببُرند. بچّه ها از بُریدن خوششان میآید؛ حتّی اگر شکل خاصّی نداشته باشد؛ امّا آرام آرام، یاد میگیرند که با قیچی، شکلهای اشیای خارجی را درست کنند. کاغذ و مقوّا 🗒، پارچه، پلاستیک و ورقه های فوم، اشیای مناسبی برای بُریدن و شکل درست کردن هستند.
برخی از شکلهای هندسی🔶♦️⚫️ را روی مقوّا بکشید و از بچّه ها بخواهید با قیچی✂️، شکل را از مقوّا، جدا کنند. در ابتدا، شکل هندسی ساده و بزرگ را روی مقوّا بکشید؛ مثل مربّع و مثلّث. وقتی کودک کار با قیچی را یاد گرفت، شکلهای کوچکتر و سخت تری بکشید. وقتی کودکتان در کار با قیچی حرفه ای شد، شکل حیوانات🐱🐼🐔 و گلها🌷🌼 و ... را هم میتوانید بکِشید.
برخی از نشریات🗞 و کتابهایی📚 که دیگر قابل استفاده نیست، عکسهایی دارد که بُریدن آنها با قیچی برای کودک، جذّاب است.
کار با قیچی، قدرت تعادلی کودک در استفاده از دست🖐 خود را بالا میبرَد. خلّاقیت کودک برای درست کردن اشکال مختلف در این بازی تقویت میشود. به کمک این بازی میتوان اشکال هندسی 🔴🔶⬛️را هم به کودک، آموزش داد.
📚 بازی ، بازوی تربیت صفحه ۵۵ -۵۴
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بچه_های_ساختمان_گل_ها
این قسمت: هوشا
🏡
🍃🏡
🏡🍃🏡
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اوریگامی
🐠 اوریگامی ماهی🐠🐠
@madaranee96☘