#من_دیگر_ما
✅مبانی تربیت دینی
📌ساز و کار تربیت
✳️تربیت، یک ساز و کار (سیستم) است.
ساز و کار، اجزای به هم پیوسته و هماهنگی است که در یک ارتباط، تعریف شده و نتیجۀ مشخّصی را ایجاد میکند.
اختلال در قسمتی از ساز و کار، موجب اختلال در رسیدن به هدفی میشود که برای آن ساز و کار، تعریف شده است.
برای این که ساز و کار بودن تربیت، به خوبی تبیین شود، یک مثال میزنیم:
🚙اتومبیل، یک سازواره است و اجزای مختلفی دارد که در ارتباط هماهنگ و تعریف شده با یکدیگر، «حرکت» تولید میکنند.
وقتی شما استارت میزنید، برقی تولید میشود و به سرِ شمعها هدایت میشود.
از سوی دیگر، جزء سوخترسان هم وارد عمل شده، سوخت را به سیلندرها میرساند.
با تولید جرقّه در سرِ شمعها، انفجاری رخ میدهد که این انفجار، پیستون را به حرکت میآورَد و حرکت پیستون، به میل لنگ منتقل میشود و... همین طور ادامه مییابد تا این که ماشین، به حرکت در میآید.
انفجارهای تولید شده در سیلندر، حرارت بسیاری را تولید میکند که جزء خُنَک کننده، وظیفۀ آبرسانی به سیلندر را انجام میدهد تا حرارت تولید شده، موجب سوختن موتور اتومبیل نشود.
حالا اگر در این میان، همۀ اجزا، کار خودشان را به موقع و درست انجام دهند و تنها جزء خُنَک کننده، از انجام دادن وظیفۀ خود، سر باز بزند، اتومبیل میسوزد و دیگر ماشین، حتّی یک قدم هم حرکت نخواهد کرد.
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۷۵
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
💑 کمک کردن به همدیگر در محیط خانه؛
یکی از راه های مهرورزی و نزدیک شدن اعضای خانواده به یکدیگر است.
#عاشق_بمونیم
آقای خونه❣
کمک شما توی خونه،
فقط نشانه همیاری شما نیست!
به همسرتون بگین
چون عاشقشین،
توی کار خونه کمکش میکنین.
این جمله شما، حال روحش رو خوبتر میکنه.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ل شروع میشه:
سلام
لاله
لیلا
لعیا
لادن
لیدا
لیلی
سلام🌷
لاله
لیلا
لیلی
لیندا
لادن
لعیا
اسم پسر هم فقط لقمان یادم اومد
سلام
اسم دختر و پسر با حرف « ل »
🙋♀: لاله
لادن
لعیا
لیلا
لیلی
🙋♂: لطف الله
لطیف
لهراسب
لیلا
لاله
لادن
لیدا
لعیا
لیندا
لیلی
سلام
دختر: لیلا لینا لعیا لیالی لیلی لیلیوم لی لی
پسر: لُهراسب🤭
دختر
لیلی ؛لیلا؛لادن؛لعیا؛لیندا؛لطیفه؛لقاء؛
پسر
لطیف؛
لوط
لقمان
لاوی داداش یوسف☺️
لولو و لوله😂
لینا و لونه😂
لیلا
لعیا
لعل
لاله
لیندا
لیلا
لاله
لطیفه
لبخند
لوسی
لطف الله
لطف علی😃
سلام عزیزم خداقوت 😍😍😍
لعیا
لیلا
لاله
لیالی
لهراسب
لورا
لیندا
لیدا
لقمان
لادن
لیلی
لطف الله
لیدانا
لیام
لاله زار
لطیفه
لُعبت
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف م شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۹۷
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
اسباب بازی هاتو بذار روی کاناپه و ازشون کوه درست کن.
بعد مگه میشه کوهنوردی نکرد؟
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
شب به یاد ماندنی💫.mp3
955.6K
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🎀 قصه های عمه نرگس
⭐️🌙#شب_به_یاد_ماندنی
⏰5:18 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت هجدهم
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش، هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقتها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگتری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چطور میتوانستم با این سن ّ کم، چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار، یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمیدانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف میزدم. برایشان قصه میگفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت، در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناکترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد، وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد، با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای میبردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی، زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته، آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شدهاند. می گذاریمشان خانه. یا میگذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان میکنید.»
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچکِ یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد.
می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.»
یک روز طبق معمول، مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته، صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمیشوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شکدار بخوانیم.»
ماه آخر بارداریام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود، از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچهها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پلهها را یکییکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام.ها نیامده بود. خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی، برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود، باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف.ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی میایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لولهلوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برفها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچهها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباسها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
در آن لحظات، نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایهها. صبح به آن زودی، زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجهام بزرگ بود. ای کاش معصومه میتوانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
میدیدمش؛ اما نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برفها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بیهوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچهها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمیتوانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دستها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم میخرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. میترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق میچرخید و با خودش حرف می زد و دعا میخواند. میگفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
به اهل بیت پیامبرتان نگاه کنید و به مسیر ایشان ملتزم باشید و از اثر آنان تبعیت کنید،
آنان هرگز شما را از راه هدایت خارج نمیکنند و هرگز به گمراهی و هلاکت باز نمیگردانند.
اقتباسی از خطبه ۹۷ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدای مهربون
🌙توی این شب زيبا
💫دل مامانای ما رو
🌙سرشار از نور و شادی کن
💫و اونچه رو که
🌙به بهترین بندههات
💫عطا میکنی
🌙به اونا هم عطا کن.
💫شبت خـوش خانومی
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
هدایت شده از ادبستان صدرا
💠ادبستان 🏢تابستان 🌞هم تعطیل نیست.
دوره تابستانه آب+نبات🍭
👈🏻ویژه گل دخترهای 👧🏻👧🏻
ادبستانی و غیر ادبستانی👌
👈🏻اول تا پنجم😍
با تکیه بر مبانی تربیتی
🔶استاد علیرضا پناهیان🔶
قراره اتفاقات خوبی برای رشد دخترهامون رقم بزنیم.👌
یک دوره تابستانه با طعم آب+نبات🍭
👈🏻فقط چند تا نکته
1⃣شروع دوره از سهشنبه ۱۴۰۰/۴/۱۵
⚠️ظرفیت ما خییییلی محدوده، دیر بجنبید از دست رفته
2⃣پایان ثبت نام📝؛ یکشنبه ۱۳ تیر
برای ثبت نام
نام و نام خانوادگی و پایه دانشآموز را به شناسه زیر👇 ارسال کنید:
🆔@abonabat1400
#ادبستان_صدرا
هدایت شده از ادبستان صدرا
✴️طابک ✴️
طبیعت آزاد🌸 بازی کودکان
🔅کارگاههای _مادروکودک_
ویژهی کودکان ۵ تا ۶ ساله🔅
💠🎊💠🎊💠🎊💠🎊💠
💠با تکیه بر مبانی تربیتی
استاد علیرضا پناهیان💠
در طابک چه خبره⁉️⁉️
✔️قراره طی بازیهایی جذاب و فرح بخش و با استفاده از عناصر اربعه(آب، باد، آتش و خاک) با طبیعت مجددا آشتی کنیم یا شایدم دست و پنجه نرم کنیم😉👌
♦️آیا اهل ماجراجویی هستید و سر نترسی دارید و تا حالا فرصت ابرازش رو نداشتید؟
♦️آیادلتون یه روز شاد وفرح بخش و پر انرژی درکنار فرزنددلبندتون به همراه سایر مادر وکودکها میخواد ؟!
بسم الله....
پس بِجنبین جااااااااانمونین
🔸توجه داشته باشید که؛
1️⃣ ظرفیت محدوده ...
2️⃣ جهت ثبت حضور دراین فرصت طلایی شادی ونشاط مادر_کودکی تا ۱۳ تیرماه فرصت دارید
👈شروع برنامه از چهارشنبه ۱۶ تیرماه
پس وقت رو از دست ندین ...
3️⃣ برای ثبت نام به شناسه 🔻🔻🔻
🆔@tabak1400
مشخصات زیر را ارسال نمائید:
🔸نام و نام خانوادگی دانش آموز
🔹تاریخ دقیق تولد فرزند
#ادبستان_صدرا
حال دلت که خوب باشه؛
همه دنیا به نظرت زیباست
حال دلت که خوب باشه؛
میشی همبازی بچه ها
و چقدر لذت داره که آدم حال دلش خوب باشه...
حال دلت تا همیشه خوب♥️
سلاااام خانومی 🧕🏻
صبحت بخیر و شادی بانو ☕️
حال و احوال دلت چطوره؟
آفتابی و شاااااد هست ان شاالله؟
یادمون نره که هیچ حال و احوالی دائمی نیست.
مهم اینه که بتونیم توی لحظهها، بهترین تصمیم رو بگیریم و خوبترین انتخاب رو انجام بدیم.
با توکل به خدای مهربون،
بریم واسه ساختن یه روز عااااالی با بهترین حال و هوای دل❤️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان :♤اونجا رو نیگا !♤
(کنترل تعجب)
🌼
🌼🌼
@childrin1
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#مادرانه
#مادرانه
#نکته_تربیتی🌸
وقتى بر سر فرزندتان فریاد مى کشید، چه اتفاقى مى افتد؟
تصور کنید که همسرتان کنترل خشم اش را از دست میدهد و بر سر شما فریاد میکشد. حالا تصور کنید که او ۳ برابر شماست و هنگام فریاد کشیدن، به سمت شما خم شده است.
تصور کنید که شما برای غذا، سرپناه، امنیت و حفاظت خود، کاملا به او وابسته هستید و او منبع اصلی شما برای دریافت عشق، اعتماد به نفس و شناخت از دنیای اطراف است.
حالا تمام احساسات بالا را با هم جمع کنید و ۱۰۰۰ بار بزرگتر کنید. این دقیقا اتفاقیست که در درون کودک، وقتی بر سرش فریاد میکشید میافتد. البته که همه ما گاهی از دست فرزندانمان خشمگین و عصبانی میشویم. چالشی که در این مواقع با آن روبرو هستیم، این است که با استفاده از عقل و درایت، «ابراز» خشم را کنترل کنیم و در نتیجه، آثار منفی آن را بر فرزندانمان به حداقل برسانیم.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96