#خاکریز خاطرات ۴۶
تقوا...
زیر سایۀ درخت مشغولِ بازی بودیم. یکی از بچه ها چشمش خورد به سیبِ سرخی که تویِ جویِ آب افتاده بود. دست کرد سیب رو برداشت و اومد بینِ بچهها تقسیم کرد. اما مسعود سهمش رو نگرفت و گفت: چون نمیدونم صاحبش راضی هست یا نه، نمی خورم...
🌷خاطره ای از نوجوانیِ شهید مسعود کریمی مجد
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۴۷
روشِ جالبِ تربیتِ فرزند
نسبت به تربیتِ بچه ها خیلی حساس بود. سعی می کرد به وسیلۀ مطالعه و مشورت با کارشناسان، بهترین روشِ تربیتی رو انتخاب کنه.
یه روز دیدم بعد از واکس زدنِ کفشای خودش، شروع کرد به واکس زدنِ کفشهای پسر بزرگمون. وقتی علتِ این کارش رو پرسیدم، گفت: پسرمون جوونه، اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن، ممکنه جواب نده ؛ خودم کفشش رو واکس میزنم تا به طورِ عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم...
🌷خاطره ای از زندگی امیرسپهبد شهید علی صیاد شیرازی
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۴۸
عشقِ شگفتانگیز به امام حسین(ع)
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران. محسن بعد از اینکه دکتر چشماش رو معاینه کرد، پرسید: آقای دکتر! مجرایِ اشکِ چشمم سالمه؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر پرسید: واسه چی این سوال رو میپرسی پسر جون؟
محسن گفت : چشمیکه واسه امام حسین(ع) گریه نکنه به دردِ من نمیخوره ...
🌷خاطره ای از زندگی طلبه شهید محسن درودی
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۴۹
🌸 غیرت رزمندهی مسیحی
روبرت دورانِ خدمت سربازی منتقل شد به جبههی غرب، و روزهای آخرِ سـربازیش رو توی منطقهی عملیاتی میمک گذروند.
فرمانده بهش گفت: چند روز بیشتر به پایانِ خدمتت باقی نمونده، لازم نیست اینجا بمونی و میتونی به پشتِ خـط برگردی.
اما روبرت قبول نکرد و گفت: تا آخرین روزی که اینجا هستم، این اسلحه مال منِ و نمیذارم تپه به دستِ دشمن بیفته ، من تا آخرین قطرهی خونم با بعثیهای عراقی میجنگم ...
همینکار رو همکرد و بالاخره شهید شد...
📌خاطرهای از زندگی مسیحی شهید روبرت لازار
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۵۰
تعیین نام گروه...
شهید سید مجتبی نواب صفوی می گفت: خوابِ امام حسین (ع) رو دیدم؛ حضرت بازوبندی روی دست راستم بستند؛ روی بازوبند نوشته شده بود: فدائیان اسلام...
به همین خاطر اسم گروهمون شد فدائیان اسلام...
📌خاطره ای از زندگی روحانی شهید سید مجتبی میرلوحی" نواب صفوی"
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۵۳
آرزوی پیرزن...
نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رو می گرفت. وقتی حاجی واسه سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت...
یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن.
و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود..
📌خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۵۳
تعجب خبرنگاران خارجی...
کنار هلیکوپترِ جنگیاش ایستاده بود و به سوالاتِ خبرنگاران جواب میداد. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟
شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمیجنگیم؛ ما برای اسلام میجنگیم، تا هر زمان که اسلام در خطر باشد...
این را گفت و به راه افتاد.
خبرنگاران حیران ایستادند.
شیرودی آستینهایش را بالا زد.
چند نفر به زبانهای مختلف از هم می پرسیدند: کجا؟!!! خلبان شیـرودی کجا می رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده !!! شهید شیرودی همانطور که میرفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! دارن اذان میگویند...
📌خاطرهای از زندگی خلبان شهید علیاکبر شیرودی
.هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۵۴
بعد از شهادتِ نوزاد...
کومله ( گروهک ضد انقلاب) میخواست کاری کنه که سرهنگ از مهاباد بره. واسه همین نوزادش رو دزدیدن و سر از تنش جدا کردن.
بعد پیکرِ نـوزاد رو همراه با نامه ای فرستادن درِ خونهش.
سرهنگ تا پیکرِ بی سرِ نوزادش رو دید، با چشمانی اشکبار گفت: خدایا قربانیِ اصغرم رو قبول کن ...
بعد صداش رو صاف کرد و گفت: ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نخواهم کرد...
.هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
#خاکریز خاطرات ۵۶
جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
#قسمت_دوم
🌸 به من گفت: مادر! سعی کن دلبستگی نداشته باشی و از مال دنیا دل بکن. مصطفی وسایلش رو دور انداخته بود تا وابستگی من به خیلی مسائل کم شود و در نبودش، خاطره زیادی از او نداشته باشم و کمتر غصه بخورم. حتی تابستان امسال، بسیاری از عکسهایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آنها میدانست، ولی در واقع میخواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد. خیلی اهل عکس انداختن نبود و حتی در سوریه هم، خیلی کم عکس انداخته بود. یکی از همرزمانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیاندازد و برای راضی کردنش به مزاح به او گفته بود چند تا عکس بگیر تا اگه شهید شدی، عکست رو داشته باشیم.
🌸 عاشق شهید بابایی بود و مدام به قزوین و سر مزار شهید میرفت و کتابهای زیادی درباره این شهید خریده بود و دوست داشت مثل او زندگی کند و شهید شود. به عشق او دنبال خلبانی رفت. مصطفی میگفت رویای اصلیام، این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم.
🌸 اگر حضرت آقا ( امام خامنهای) سخنرانی داشتند، آن را بارها از هر شبکهای که پخش میشد نگاه میکرد و میگفت: «میخواهم تمام کلمات حضرت آقا ملکه ذهنم شود.»
🌸 هر وقت به من میگفت: «رضایت بده تا به سوریه بروم»، میگفتم: «اجازه بده سنت کمی بیشتر شود» که میگفت: «شیطان در کمین ماست و از آن نباید غافل بشویم، چه تضمینی میکنی که چند سال دیگر، من همین آدم باشم.» در واقع نمیخواست تغییر کند و دوست داشت پاک از این دنیا برود...
ادامه دارد
🌷هدیه محضر شهدا وامام شهدا صلوات
⚫️"مامان باید شهید پرور باشه
#خاکریز خاطرات۵۷
مژده ی جوانترین شهید مدافع حرم به مادرش
روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید: «مامان از دنیا چه چیزی میخواهی؟»
گفتم: «خواسته خاصی ندارم و دنیا را با تو میخواهم و دنیای بدون تو برایم معنایی ندارد»
سید مصطفی گفت: «زمانی که من نبودم چه کسی را داشتی؟»
گفتم: «خدا را داشتم»
در جوابم گفت: «خدا همان خداست، هیچ فرقی ندارد، من هم که نباشم خدا را داری.»
ناراحت شدم و گفتم: «از این حرفها نزن.»
بعد از این حرفم، مصطفی گفت: «مامان سعی کن دل بکنی و ببخشی... تا دل نکنی به معرفت نمیرسی، از دنیا و تعلقاتش بگذر. برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که امام حسین(ع) ندای "هل من ناصر" را داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها ماند؟ تا دنیا باقیست، لعنت میشوند.»
بعد هم گفت: «مامان می خواهم یک مژده بدهم، اگر از ته قلب راضی شوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی»
گفتم: «از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی شدم»
گفت: «من هر کاری میکنم بروم، نمیشود. علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود. اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟ »
من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من میگفت: «خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خار و ذلیل بیاید.»
و سید مصطفی رفت و آسمونی شد
🌷هدیه محضر شهدا وامام شهدا صلوات
🇮🇷
#خاکریز خاطرات ۵۵
شهادت در آغوش یار...
وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی(عج) ...
سرش رو بلند کردم که بذارم روی پام ، اما گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه...
هنوز لبخند به لب داشت که پر کشید...
چه رفتنی؟ سر به دامنِ مولا ... با لبخند...
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
⚫️"مامان باید شهید پرور باشه"