صبح برفی هیجان انگیز
خیلی پیش نمیاد که اینهمه برف بیاد
قرار گذاشتیم با بچهها بعد از صبحانه بریم برف بازی 😃
بچهها رو حاضر کردم
کار راحتی نبود 😮💨
راضی کردن این به پوشیدن لباس کاموایی سرمه ایه!
پیدا کردن جوراب گرم برای اون یکی !
و کلاه پوشاندن برای بار سوم به فسقلی که عادت داره لباس هاش رو تند تند دربیاره !
گفتم: محمد میتونی هم فاطمه رو بغل کنی هم کالسکه رو بیاری اونطرف پل ؟
من با پای شکسته فقط خودم رو میتونم بیارم پارک!
مثل همیشه
بادی به غبغب انداخت و گفت : آره که میتونم
گفتم: من دارم میرم ها ، مصطفی هنوز کفش نپوشیدی !
گفت نمیخوام با دمپایی راحتم
را افتادم یه کیسه پلاستیکی کشیدم روی گچ پام که خیس نشه
از دم در پر از برف بود و صدای خرت خرت بینظیری زیر پاهامون داشت
مصطفی از لحظه اول غر زد که پام یخ کرد
گفتم برگرد خونه !شما حرف منو گوش نکردی ، حق نداری بازی بقیه رو خراب کنی
رسیدیم به پل عابر
هر پله رو که بالا میرفتم
تصویر شکستن این یکی پام میاومد جلوی چشمم
و پیرزن درونم غر میزد : آخه زن عقلت کجاست ؟ روز برفی ، با پای شکسته ، ۵ تا بچه رو ریسه کردی کجا میری؟
ولی کودک درونم بالا پایین میپرید و میگفت: آفرین آفرین !
هیچی نباید جلوی بازی ما رو بگیره 💪
منظره بالای پل محشر بود
درختایی که پالتو سفید پوشیده بودن
آدمایی که ریزریز و تند تند حرکت میکردند
و برفی که مثل شادباش رو سر همه میریخت
حالا باید میرفتم پایین
وحشتناکتر از بالا اومدن
داشتم تمرکز میکردم
که آروم و به نوبت (که بعد از ۳ هفته تو گچ بودن هنوز بهش عادت نکردم ) پاهام رو بذارم رو پله ها
که مصطفی زد زیر گریه: یخ کردم ! دست منو بگیر !
پلهها رو با احتیاط بیشتر اومدم پایین
پام به زمین رسید ، حس فتح خوارزم رو داشتم که دیدم احمد هم داره از سرما گریه میکنه تا داخل پارک هم رفتیم شاید آروم بگیرن ولی نشد که نشد
حالا دوتا مصیبت داشتیم
مطهره و محمد که میخواستن بمونن و برف بازی کنن
احمد و مصطفی که میخواستن برگردن خونه
و فاطمهای که نمیدونست چی شده و تعجب از برف و سرما از همه صورتش پیدا بود
بلاخره مجبور شدیم برگردیم
صدای گریه احمد و مصطفی و غرزدن محمد و مطهره قاطی شده بود
فاطمه رو خودم بغل کردم دست و کمرم داشت میشکست
ولی ترس سر خوردنش اجازه نمیداد یه لحظه زمینش بذارم
محمد گفت من میمونم تو پارک رفیقام میان بازی کنیم
رسیدم این طرف پل عابر و اومدم نفس راحت رو بدم بیرون
که فهمیدم کلید خونه دست محمده
ولی حتی نمیتونستم به گذشتن دوباره از روی پل عابر فکر کنم
چند قدم جلوتر صدای محمد اومد : مامان بدون کلید دارید کجا میرید؟
اومد کلید رو داد
یه "خیر ببینی الهی " از ته دل مهمونش کردم
رفتیم سمت خونه
لباس های خیس رو درآوردیم
و تو خونه گرم همه آروم گرفتن
میخواستم نتیجه گیری کنم
دیگه هیچ وقت از این غلط ها نمیکنم
که
یادم افتاد
اگر خونه مون گرم نبود!
اگر چندین دست لباس برای تعویض نداشتیم!
اگر خونه نداشتیم !
اونایی هم که تو اروپا و آمریکا خونه ندارن ، انرژی ندارن ، لباس کافی ندارن
آدمند دیگه ...
خدا رو برنعمت انقلاب و برف با هم شکر کردم
و از ته دل دعا کردم
انقلاب مون جهانی بشه تا مردم دنیا هم از این حداقلی ترین دست آورد های انقلاب بهرمند بشن
الهی آمین
#روایت_مادر_شش_فرزندی
#روز_برفی
#نعمت_انقلاب
#بانوان_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر