eitaa logo
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
576 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
146 ویدیو
67 فایل
مادرانه، تلاشِ جمعیِ مادران؛ برای بالندگیِ خود، فرزندان، خانواده و ایران اسلامی. 🔰 از طریق شناسه‌ی زیر @madaremadari در «پیام‌رسان‌ بله» با ما مرتبط شوید. ble.ir/madaremadary
مشاهده در ایتا
دانلود
،_حتی_اگر_بهایش_تنها_ایستادن_باشد دختر ۱۲ساله‌ام، تنها چادری کلاس زبانش است. در و دیوارهای آموزشگاه در این چهل روز پر شده بوده از شعارهای ناحق طلب مرگ برای رهبر جریان حق. تازه دیروز گفت این مدت الکل همراهش می‌برده و می‌رفته دیوارها را قبل و بعد از کلاسش پاک می‌کرده، بی‌اعتنا به فحش و ناسزاهای رهگذران... گفت: "باید رایتینگ بنویسم و یه شخصیت بزرگ رو معرفی کنم. می‌خوام درمورد آرمان علی‌وردی بنویسم." مادربزرگ با نگرانی گفت: "نکن دختر! یه بلایی اونجا سرت میارن.." دخترم مصمم‌تر گفت: "پس آقای خامنه‌ای رو معرفی می‌کنم" خلاصه به آرمان علی‌وردی راضی شد. نشست و انشاءی نوشت و شهادتش را توضیح داد. خیلی هم خوشحال گفت: "می‌دونم همه می‌ریزن سرم.. من اونجا سنم از بقیه کمتره ولی عیبی نداره کار خودم رو می‌کنم.." دیشب وقتی به خانه آمد گفت: "استادمون ضد نظام بود ولی بلند شد برام دست زد و اشک توی چشماش جمع شده بود!" ترجمه متن انشاء؛ آرمان علی‌وردی کیست؟ او متولد ۱۳۸۰، دانش‌آموز مدرسه (حوزه) مجتهدی بود. وقتی به خانه برمی‌گشت دوستانش به او گفتند اکباتان شلوغ شده. رفت اکباتان و آنجا افرادی که فهمیدند او بسیجی است، دنبالش کردند و نزدیکش شدند. یکی از کسانی که شهیدش کرده بود می‌گفت حدود ۳۰ نفر دوره‌اش کرده بودند و از آرمان خواسته بودند به انقلاب و رهبر اهانت کند ولی او نپذیرفته بود. کیفش را که باز کردند، وقتی متوجه شدن کتاب‌های مربوط به دین و یک عبا همراهش دارد، فریاد زده بودند طلبه است، بیشتر بزنیدش!!... او را کشتند؛ با توهین و ناسزا، و سنگ و چاقو... سپس بدنش را به گوشه ای از پی
46.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀 پسرم بهم گفت:«مامان! کاش من به جای اون آرتین بودم...» همین جمله برایم کافی بود که به فکر کاری بیفتم. تصمیم گرفتم روضه بگیرم. اما نه یک روضه‌ی معمولی! یک روضه‌ی متفاوت... @madaranemeidan
*قربانی* این ماه (جمادی الاولی) به همت شما مادران عزیز به نیت بازگشت ارامش و امید در کشورعزیزمان ایران و سلامتی همه عزیزانمان مهلت پرداخت: ۵آذر (۱جمادی) ش کارت بنام مظلومی: ۵۸۹۲ ۱۰۱۲ ۶۱۱۳ ۵۱۴۵
🍃🍃🍃 یکشنبه 13 آذر 1401 ساعت ١٠ صبح تا سه‌شنبه 15 آذر 1401 ساعت ۱۰ صبح مکان: گروه مادرانه در پیام رسان بله ✅ در دایره ارتباطات ما حضور چه اقشاری ضرورت دارد؟ ✅ چه معیارهایی در انتخاب نوع و میزان روابط ما با دیگران اهمیت دارند؟ ✅ تا چه میزان لازم است ما با اقشار مختلف غیرهمفکر خود ارتباط داشته باشیم؟ مرز افراط و تفریط در این نوع رابطه چگونه مشخص می‌شود؟ ✅ از تجربه‌های مثبت و منفی‌تان در ارتباط با افرادی که اعتقادات و سبک‌زندگی متفاوتی با شما دارند بگویید. ✅ به نظر شما چه بسترهای مناسبی برای ارتباط با افراد متفاوت از ما وجود دارد؟ پیشنهاداتتان را پذیرا هستیم. بحث های گروهی، در کانال *گفتگوهای مادرانه* @goftoguye_madarane آرشیو می شوند. دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید می‌توانید به آیدی @azadehrahimi پیام دهید. *"مادرانه"* [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه" وب‌گاه | بله | ایتا | اینستاگرام
من ندیده بودم صبح آن روز خرداد سال ۶۸ را که مامان زنگ زده بود به رادیو و گفته بود: «آقا از صبح دارید قرآن پخش می کنید، تو را به خدا اگر امام چیزی شده به ما هم بگویید» و صدای پشت خط با بغض گفته بود: «خانم ما هم مثل شما، فقط دعا بفرمایید». یک مَثَل هست بین خود ما ایرانیان وقتی صدا و سیما یا رادیو گفت برای سلامتی کسی دعا بفرمایید یعنی کار تمام است. اما ما حتی فرصت نکردیم برای سلامتی تو دعا کنیم. ما در خواب بودیم و کاتیوشا خیلی نامرد بود، چه در سرعتش چه مواد منفجره اش. من ندیده بودم آن صبح خردادی را که مردم خبر شنیده، ریخته باشند در کوچه ها، مسجد ها، حسینیه ها، خیابان ها، مغازه ها و هر جایی که اخبار پخش میشد، گوششان را چسبانده باشند به رادیو به امید اینکه کسی به آنها که باور نداشتند امام رفته باشد بگوید: «خیالتان راحت، خبر اشتباه بوده» امام که به این زودی نمی‌میرد! امام زنده است». من ندیده بودم، اما مادرم قصه گوی خوبی است. او از کودکی‌ام آنقدر فضای خرداد ۶۸ را برایم زنده و ملموس روایت کرده بود که وزن خبر جمعه ۱۳ دی ۹۸ را فقط می توانستم با آن خبر مقایسه کنم. صبح زودِ جمعه در اینستاگرام چرخ میزدم. تصویری را دیدم که نوشته بود: «سپاه شهادت قاسم سلیمانی را تأیید کرد.» چشمم سیاهی رفت. پست را باز کردم. مال یک ساعت پیش بود. بعد اسم قاسم سلیمانی را جستجو کردم. همه آنچه منتشر شده بود از یک ترور بزدلانه و سنگدلانه خبر میداد. دویدم توی هال. آرام مامان را تکان دادم و گفتم: «حاج قاسم سلیمانی شهید شده.» باور نکرد. تلویزیون را روشن کردیم. فضا مثل آن صبح خردادی بود که همه جا «یا ایّتُها النّفس المطمئنّ
برای فرار از موقعیتِ آن صبح، به مجازستان پناه بردم. همه جا سخن از حسرت و اشک و انتقام بود. من اما در صفحه شخصی‌ام سکوت کردم. سکوت به احترام زمستانی که برای همیشه در قلبم حاکم شد‌. به احترام آخرین سرباز خاورمیانه که همه مصلح بودنش را باور کرده بودند. به احترام حس تلخ صبح های جمعه که از این به بعد گریبان گیرمان می‌شد. به احترام تمام قلب هایی که گرمای تعلق از آنها گرفته شد... سکوت کرده بودم و دلم روضه میخواست. تمام مدتی که همکاران و دوستانم نگران انتقام سخت سپاه بودند، من سکوت کرده بودم. از اینکه وارد هیچ بحثی نمی‌شدم از خودم تعجب می‌کردم و دنبال علتش می‌گشتم. دست آخر کشف کردم که عادت کرده‌ام. پدر من سپاهی است. تا حالا خیلی از دوستان و آشنایان دانسته و ندانسته بابت هر قضیه ای سپاه و سپاهی را جلوی روی خودمان دشنام داده‌اند. این قضیه هم از همان‌ها بود. برای آنها هم که بهانه جویی می‌کردند که چرا نظامیان در سیاست و اقتصاد وارد شده اند و چنته شان برای حاج قاسم از این چیزها خالی بود، باز هم بهانه جور بود که عراق به ما چه؟ و چه و چه ..... اما کشف عادتِ فحش خوریِ خودم برایم عجیب بود و تازه فهمیدم خانوادگی است! پدرم هم این عادت را دارد. هرچه هم که بد و بیراه به سپاه بگویند دست آخر می‌گوید: طوری نیست! بالاخره یک نانوا هم که بخواهد به چند نفر نان بدهد، دست خودش هم می‌سوزد! شب قبل از روز تشییع به شهریار پسر چهار ساله ام گفتم فردا مراسم دوست آقا جان است که آمریکایی ها شهیدش کرده‌اند. گفت می‌آیم. صبح روز تشییع بیدارش کردم و رفتیم. مثل همه مردم خیلی سخت رسیدیم به مراسم. مثل همه مردم نمی‌دانستیم در
جمعیت به هم قفل شده بود. هربار ذهنم تصویرهای تکراری را جلوی چشمانم پیش می‌کشید. آن حاجی های افتاده و مانده زیر دست و پا در آن حج پُر غم. بین ما و تکرار آن صحنه ها فقط چند ثانیه فاصله انداخته بود. خودمان را به زیر پل باغ ملی رساندیم و از آن فشردگی رها شدیم. خبر رسید ماشین حامل پیکر سردار نزدیک است. وِلوله به جانم افتاده بود. ‌بی‌تاب شده بودم. هم می‌خواستم هرچه سریعتر بیاید و بلکه چند روز بی‌قراری‌ام را قرار بدهد، هم می‌خواستم زمان کش بیاید و هیچوقت نرسد. حس می‌کردم نمیتوانم سردار را آن شکلی ببینم.‌ یک تابوتِ خوابیده از جلویم رد شود و بگویند: این هم سردار. همهمه ها گفت چند ثانیه بیشتر با دیدار فاصله نیست. همه قوایم در چشم‌هایم ریخته شد. روی پنجه پا ایستاده بودم و منتظر. بالاخره آمد. جانِ ما، سردارِ ما آمد. تصویر روبروی من تابوتی بود که پرچم ایران مانند پیله دورش را گرفته بود. با این تفاوت که اول پروانه اش به پرواز درآمده بود بعد پیله پیچ شده بود. وقتی نگاهم روی تابوت گره می‌خورد گاهی یادم می‌رفت دارم چه کسی را تماشا می‌کنم. بعد به خودم می‌آمدم و می‌گفتم یعنی این حاج قاسم است؟ ما به این شکلی دیدنش عادت نداشتیم. چندین سال بود آنچه از خودش در ذهن ما ساخته بود ایستاده اش بود. ایستاده وسط میدان جنگ. بالاخره ماشین زیر پل رسید. خیلی ها خودشان را نزدیک سردار می‌بردند. تلاش می‌کردند بتوانند تبرکی بگیرند یا می‌خواستند اولین و آخرین دیدارشان با سردارِ دلشان را هر چقدر می‌توانند نزدیکش باشند. جماعتی بدون هماهنگی نوای «حیدر حیدر...» سر می‌دادند. هرچقدر جمعیت به هم فشرده باشد و سرعت ها آرام، بالاخ
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*(قل إنما اعظکم بواحدة أن تقوموا لله مثنی و فردی)* ☘️🍃 *(بگو شما را به یک سخن پند میدهم که خالص برای خدا دونفر، دونفر باهم، یا هریک تنها، قیام کنید.)* ☘️🌱 گوینده: فهیمه محمودآبادی کار فرهنگی: ذاکر این اتفاقات اخیر را که می دیدم، نمی توانستم بی تفاوت باشم، تصمیم گرفتم برای همه دختران ایران چه با حجاب چه کسانی که چند ساعتی به خاطر حضور در حرم، حجاب دارند، کاری انجام دهم.... شما چه پیشنهادی دارین؟ 🌺 *خرده روایتی از زندگی اعضای گروه زیر سایه خدیجه سلام الله علیها* *"مادرانه*" * [وب‌گاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) | [اینستاگرام](https://www.instagram.com/madare_madari) *
خدا می‌داند چند بار این نشانگر وُرد خاموش و روشن شد تا بتوانم برای حاج قاسم بنویسم. مگر هنوز نوشته‌ام؟ راستش من هنوز جرأت نمی‌کنم قبل از اسمشان شهید بگذارم. حاج قاسم برای ما کرمانی ها همیشه حاج قاسم است. اتفاقا آن شب هم داشتم می‌نوشتم. کجا؟ ساختمان کهنه و قدیمی انتشارات امیرکبیر. قرار بود سفر‌نامه حجّم را تکمیل کنم. وسط نوشتن رسیده بودم به زیارت شهدای اُحُد. داشتم ماجرای اُحد را می‌نوشتم. ماجرای اینکه هدف را ول کردند و پی غنیمت رفتند. صحبتِ این بود که حرف رسول خدا زمین ماند و شد آنچه نباید می‌شد. بعد، روایت را بردم به سمت زیارت حضرت حمزه. حاجی هنوز شهید نشده بود. توی حج از دلم گذشت که زیارت حضرت حمزه را تقدیم کنم به حاج قاسم و یک عاشورا برایش خواندم و عکسی هم از مزار گذاشتم و استوری کردم و پایش نوشتم: «تقدیم به سردار سلیمانی نازنین.» شب، توی ساختمان کهن و سرد امیرکبیر، انگار یک‌هو یک دسته سار با هم از روی شاخه‌های دلم پر‌کشیدند. انگار یک چیزی توی دلم پاره شد. حوالی دو و نیم صبح بود. دیگر دستم به نوشتن نرفت. تا خانه پیاده رفتم با دلشوره‌ای که نمی‌دانستم از کجا آب می‌خورد. حوالی ۱۰ صبح جمعه بود که بیدار شدم. طبق رفتار متداول نود درصد مردمان مجازی زده جهان، رفتم ِسراغ گوشی. اولین پیام را همسرم فرستاده بود: «حامد، حاج قاسم ...» همین. گروه شورای سردبیری را باز کردم. عبدالله زده بود: «حاج قاسم... » الله اکبر! یک دست سوخته با انگشتری عقیق. توی تخت نشستم. مشت انداختم توی سرم و موهایم را کشیدم. درد را حس کردم. فاجعه اتفاق افتاده بود. معنای واقعی استیصال را با همه سلول‌هایم حس کردم. حاج مهدی
*مادرانهٔ تبیینی* کنار بخاری دراز می‌کشم. از شدت خستگی نمی‌فهمم کی خوابم می‌برد. صدای گریه دختر یک ساله‌ام توی گوشیم می‌پیچید. فکر می‌کردم خواب می‌بینم ولی خواب نبود. چون داشت از سر و کولم بالا می‌رفت. چشم‌‌هایم را به زور باز می‌کنم، بیقرار شیر است. در آغوشش می‌کشم تا آرام بگیرد. با صدای اذان مغرب برای دومین بار چشم‌هایم را باز می‌کنم. بارها از مادرم شنیده‌ام که خواب غروب خوب نیست ولی واقعا به این خواب کوتاه نیاز داشتم. این روزها روال خیلی چیزها فرق می‌کند از جمله زمان و مکان خواب مادران. بلند می‌شوم. وضو می‌گیرم و نماز می‌خوانم. بعد هم به آشپزخانه می‌روم تا فکری برای شام بکنم. جهاد تبیین این روزها، ورزیده‌مان کرده. مدیریت زمان هم‌ یادمان داده. وقتی توی آشپزخانه مشغول پخت‌وپز یا شست‌وشو هستم، صوت هایی که برای تبیین این روزها نشان کرده‌ام را روی اسپیکر پخش می‌کنم و در حین کار گوش می‌کنم. گروه مادرانه را باز می‌کنم. اوه چه خبر است؟!!! فرصت ندارم تمام پیامها را با دقت بخوانم. با خودم قرار گذاشته‌ام که زمان رجوعم به گوشی در زمانهای خاصی باشد که به وظایفی که در خانه دارم، خلل وارد نکند. وسط پیام ها چند ویس پشت سر هم توجهم را جلب می‌کند. ویس ها در پاسخ پیامهایی است که به مشکلات اقتصادی کشور و فسادها و... سخت بودن تبیین در این شرایط اشاره دارد. ویس ها را باز میکنم و مشغول کار می‌شوم. تا سیب‌زمینی‌ها را داخل روغن داغ می‌ریزم دختر کلاس اولی‌ام بنا می‌کند به بهانه‌گیری. مامان! میخوام مشقهامو بنویسم. تو هم بیا کنارم بشین. برایش توضیح می‌دهم که الآن دستم بند است و چند دقیقه دیگر به سر
چهل سال جنگیده بود، برای که؟ مایی که وقتی رفت همه‌مان خواب بودیم. مگر می‌شود هم جنگید، هم مارکز خواند و هم وسط نماز حواست به فرزند شهیدی باشد که گُلی را برایت هدیه می آورد و دستش را رد نکنی؟ چهل سال جنگیده بود و حالا باید می‌خوابید. برای همیشه. باید خداحافظی هایش را می‌کرد. از بغداد به کاظمین، بعد نجف و کربلا، بعد اهواز و مشهد و آخرش هم تهران و قم و کرمان. همه جاهایی که سالها رفت و آمد داشت. تلویزیون ها و رسانه‌های جهان و همه دنیا شده بود حاج قاسم. همه ما شده بودیم حاج قاسم. حاج قاسم جام آیینه‌ای بود که شکسته بود و هر تکه اش را که نگاه می‌کردی حقیقتی از ذات او را در آن می‌دیدی. برنامه تشییع ها اعلام شد. پمپ بنزین ها شلوغ شد. همه باک پر می‌کردند به سمت تهران. برای حضور در نمازش. تهران کربلا شده بود. شبِ سیاه زمستان، این حجم جمعیت برسند کجا بخوابند؟ کجا بروند؟ نان و چاشت‌شان چه؟ دل یک‌دله کردم. استوری نوشتم: «خانه من اندازه ۱۰ نفر جا دارد، اگر عزیزی از شهرستان می آید و جای خواب ندارد قدمش سر چشم...» چند تا از رفقا پیام فرستادند: «مگر میشناسی‌شان؟ چه جوری اعتماد می کنی؟» جواب نفرستادم اما از ذهنم گذشت: «همانجوری که عراقی ها اعتماد می کنند و غریبه به خانه می آورند در اربعین، مگر می شناسندمان؟ چجوری اعتماد می‌کنند؟» ده نفری پیام دادند‌. آمدند. یک ماشین از گرگان و یک ماشین از اصفهان. شام الویه دادم. من ارتحال امام را تهران نبودم. هیچ تصویر و خاطره‌ای از آن ایام در ذهن ندارم ولی آن‌ها که یادشان است، همه‌شان به تفاوت جمعیت اذعان دارند. از خانه بیرون زدیم. همه شهر، حاج قاسم شده بود. نماز بر