خبرْ با گامهای پرطنین دور خانهمان میچرخید. دستهای بابا میلرزید. انگشت پیرش روی کنترل تلویزیون سُر میخورد و بر روی دکمهها جا نمیگرفت. کف دستهای مامان شبیه پرنده بیحال، طاق باز افتاده بود. کنارش بغض میآمد و میرفت ولی گریه نمیشد. حقایق بین چرخدندههای ناباوری گیر کرده بود. حاج قاسم... شهید... موشک... مگر میشود؟ حاج قاسم نمیتواند برود، یعنی نباید برود. تمام احساسات یکباره روی سرم آوار شده بودند. ترسیدم، نگران شدم، غمگین بودم، عصبانی شدم، مبهوت ماندم. نَفَسِ خانهمان بند آمده بود. خبر، نظمهایمان را شکسته بود. شبیه قیامت. میدانستم داغ، بزرگ است. روی تخت مامان مینشینم و دستهای استخوانیاش را در دستانم میگیرم. نگاهم نمیکند. خطِ نگاهش را که میگیرم میرسم به طاقچه. خاطراتش را چیده جلوی چشم هایش. دو جوان، هر یک در یک قاب. یکی سال ۶۶ بین گلهای شقایق در کردستان نشسته و آن یکی سال ۹۶ در مدرسه نزدیک شهر حلب سوریه ایستاده. این منظرهی چشمهای مادر من است. هر روز، غم و صبر، پایه های خانه ما را پهن کرده است. پیام تسلیت آقا که در خانه چرخید انگار همدرد پیدا کردیم. از آنها که میشد دورِ گردنشان دست انداخت و یک دنیا دلتنگی را گریست. حالا دیگر میباریدیم تا آرام شویم. حرف هایش مَحرمِ دل بود که مرهم زخممان شد: «...او همه عمر خود را در راه خدا گذرانید. شهادت، پاداشِ تلاشِ بیوقفهی او در همهی این سالیان بود...» ظهر جمعه بود. خانه پدرم بوی ظهر جمعه ندارد. هر یکمان گوشه ای زانوی غم بغل کرده بودیم. کسی بین ما کم بود. باور نداشتم حاج قاسم اینقدر در خانه ما حضور داشته است. چقدر در مف
حرفهای حاجی را در دهانم مزه کردم. عطرِ خاکِ باران خورده در دهانم پیچید: «باید شهید باشی تا شهید بشوی.» انگار خیلی قبلها شهید شده بود. عطر شهادتش بینمان پیچیده بود. شاید در سوسنگرد، در بُستان، در ساحل اروند خروشان، در جزیره فاو، در مجنون یا در بین شقایق های شلمچه شهید شده بود. چیزی را جا گذاشته بود و مرام هایی را با خودش آورده بود. شهید شده بود شاید آن زمان که همه در شهر دنبال قدرت میدویدند و او کناره میگرفت. وقتی پناه میبرد به بیابانهای رزم. وقتی هیچ میز کاری برای او در کار نبود. او هر بار که جلوی فرزند شهیدی زانو میزد شهید میشد. انگشترش را شبیه دعایی مستجاب پیششان به ودیعه میگذاشت. آمینهای کوچک بچه ها را مثل نقلهای شیرین در جیبش میریخت و میرفت. وقتی اشکهای دلتنگیِ دخترکان شهدا مثل پیچک دور انگشتهای مردانهاش میپیچید، انگار جان می داد. خودش گفته بود دیگر طاقت این ملاقاتها را ندارد. گفته بود نامه های فرزندان شهدا، حجت او نزد خدا هستند. کلمات کودکانه حجت مردی میشدند که دنیا نام بزرگش را با احتیاط میبرد. بین سیل خبرها خبری دلمان را برد. حاج قاسم میآمد زیارت کریمه اهل بیت(س). هر یکمان جزیرهای بودیم بین دریای غم. مادر و پدرم نشسته بودند جلوی تلویزیون. عزادارهای آرام و کم حرفی بودند. زانویشان توان رفتن به تشییع را نداشت. دستم را گرفتند و گفتند سلامشان را به حاج قاسم برسانم. سلام های مامان و بابا را ریختم در مشتم و دستم را بردم زیر چادر. بابا گفت: «به حاج قاسم بگو برایمان دعا کند خدا صبر ماندهد.»
خداحافظی کردم و از خانه زدم بیرون. نگاهِ همه به مسیر حرم بود. خاطره ا
#بحث_گروهی
#مادری_معنویت_عرفان
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها_الگوی_کامل
#میخواهم_پل_بزنم_تا_سحر_تا_سپیده
#بیا_با_هم_بنشینیم_در_این_باغ_گلی_ببوییم
#تماشای_روی_خدا
#دل_میرود_ز_دستم
🍃🍃🍃
یَمُوتُ النَّاسُ مَرَّةً وَ یَمُوتُ أَحَدُهُمْ فِی کُلِ یَوْمٍ سَبْعِینَ مَرَّةً مِنْ مُجَاهَدَةِ أَنْفُسِهِمْ وَ مُخَالَفَةِ هَوَاهُم؛
مردم یکبار میمیرند ولی مؤمن به خاطر مبارزه با نفس و مخالفت با هوای نفسش روزی هفتاد بار میمیرد؛
(میزان الحکمه/روایت 2916)
یکشنبه ۲٠آذر ماه ۱۴۰١ ساعت ١٠ صبح تا سهشنبه ۲۲ آذر ماه ساعت ۱۰ صبح
مکان: گروه مادرانه در پیام رسان بله
✅ گویند مادری رشد است، بجز تمرین صبر، این رشد برای شما چگونه محقق شده؟ از دریچه های نگاهتان به این باغ و بستان برایمان بگویید.
✅مومن باشی و مادر باشی و بخواهی روزی۷۰بار بمیری، از این جهاد اکبرت سفره دل باز کن.. از هوی و هوس مادرانه ایت بگو، چندبار زمینش زدی؟ چند بار زمینت زده؟
✅سیر و سلوک مادرانه ای تان با زمان تجردتان چه تغییراتی کرده؟
✅امیرالمومنین در وصف برادر دینی اش که الگوی کامل انسانیت است(حکمت۲۸۹نهج البلاغه) در بین دو راهیها انتخاب راهی که از نفس دورتر است را آورده، بیایید از دوراهی های مان در روزمره هایمان با هم بگوییم، شاید گره ای از فکر و ذهن کسی باز شود برای طی کردن این مسیر...
بحث های گروهی، در کانال *گفتگوهای مادرانه* @goftoguye_madarane آرشیو می شوند.
دوستان عزیز اگر برای بحث گروهی پیشنهاد موضوع داشتید میتوانید به آیدی @azadehrahimi پیام دهید.
سلام حاجی. تصمیم دارم این نوشتهها را یک روز، در قالب کتابی چاپ کنم، شاید هم بماند برای بعد از مرگم که لابد یک مرگ لوس و بیمزه خواهد بود، نه مثل مرگ شما سرخ و طوفانی و جریان ساز. بالاخره فرق است میان یکلاقبایی مثل من که در خانه نشستهام و مجاهدی مثل تو که ۴۰ سال پوتین از پا درنیاورده ای. هشت ماه از آن نیمه شب غریب و آن صبح وحشتناک که انگشت و انگشترت صفحات مجازی را درنوردید میگذرد. قبل از شنیدن آن خبر، فقط یکبار غمی به این کمرشکنی را تجربه کرده بودم. توی آسایشگاهِ سیزده اردوگاه موصل ۲ نشسته بودیم و داشتیم با دوستم علی هادی قرآن حفظ میکردیم. فرشید فتاحی اسیر خوزستانی، بغض کرده و اشکبار آمد داخل و خبر فوت امام را که در روزنامه عراقی خوانده بود، آورد. آن لحظه و روزها و شبهای بعد، به اندازه همهی عمرِ بیست سالهام گریه کردم. گذشت تا سحرگاهی که انگشت و انگشترت را دیدم.حالم مثل همه مردم ایران نگفتنی بود، حتی وقتی گروه تفحص سپاه، پلاک و پیکر موسای عزیزم را بعد از ۱۰ سال از نیزارهای جزیره ام الرصاص تحویل گرفتند و به مادر چشم انتظارم تحویل دادند هم آنقدر نسوختم که برای تو سوختم. از آن روزی که موسای ما تیر خورد و همان جا ماند و عملیات شکست خورد و رفقایش برگشتند تا آن سالی که زنگ زدند و خبر پیدا شدن باقیمانده وجودش را دادند دقیقا ده سال طول کشید. آن سالهای ابری برای ما و ننه خدا بیامرز چقدر سخت گذشت. پیکر موسی را با پنجاه شصت شهید دیگر از شلمچه آوردند کرمان. شب وداع با شهدا دست کشیدی روی تابوت هایشان و چقدر اشک ریختی! فردایش برادرم را با بقیه شهدا در کرمان تشییع کردند به چه عظمتی! بعد
سالهای ۷۱ به بعد که من دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی بودم، توی همان دانشکده ادبیات، رشته علوم اجتماعی میخواندی. فرمانده لشکر ثارالله هم بودی. مثل یک دانشجوی معمولی میآمدی سر کلاس و میرفتی. حواست به بچه رزمندههای دانشگاه هم بود. حسینعلی محمدی جانباز قطع نخاعی همکلاسیات بود. جنگ که تمام شد، بچه رزمندهها رفتند دنبال درس و مدرسه و دانشگاه و حالا فرمانده لشکر و بسیجی ویلچرنشین، توی یک کلاس، کنار هم مینشستند. به رئیس دانشگاه سفارش کرده بودی دستور بدهد، طبقه اول دانشکده ادبیات، اتاقی برای دانشجویان جانباز و حسینعلی درست کنند که بین کلاسها با ویلچرش آواره راهروها نشود. جایی که تا شروع کلاس بعدی استراحت کند. یکبار که دیده بودی چهار نفر از دانشجویان، به زحمت، حسینعلی را با ویلچرش از راه پلهی دانشکده برای شرکت در کلاسی که در طبقه دوم برگزار میشد بالا می برند، پیگیری کردی که آسانسوری برای امثال حسینعلی بسازند و ساختند. وقتی تو رفتی، جگر سوختهترین بازماندههای فراق، همین جانبازانِ قطع نخاعی بودند که در سفرهای کرمان، میآمدی، مینشستی کنار تختشان، احوالشان را میپرسیدی و مشکلاتشان را پیگیری میکردی.
داشتم درباره دانشگاهت میگفتم. فقط چند ماه قبل از قصه انگشت و انگشتر، برای شرکت در سمینارِ بررسی افکار و اندیشههای آیتالله خامنهای دعوتتان کرده بودیم که سخنران سمینار باشی. از دفترت خبر دادند که نمیتوانی بیایی. لابد مثل همیشه قرار بود در سفر عراق یا سوریه یا لبنان باشی. با خودم گفتم مگر میشود سمینار مربوط به آقای خامنهای باشد و حاج قاسم نیاید. نیامدنت قطعی شد. روی بنر،
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
سالهای ۷۱ به بعد که من دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی بودم، توی همان دانشکده ادبیات، رشته علوم اجتماع
نام محسن رضایی را به عنوان سخنران جلسه اعلام کردند. روزِ موعود، بچههای جهاد دانشگاهی بنر جدیدی با عکس شما زدند. با شروع سمینار، از ماشین سمندی که جلوی تالار وحدتِ دانشگاه ایستاد، محسن رضایی پیاده نشد، تو پیاده شدی. داشتی لبخند میزدی. چشمت به عکس خودت که افتاد، لبخند از روی لبهایت پرید. پشتِ تریبون که رفتی، اولین حرفت این بود: «من یک عشایر زادهام، دلیلی ندارد عکس من را بزرگ به در و دیوار بزنید...»
*کتاب شاید پیش از اذان صبح
همدانشگاهی*
۲۱ روز تا سومین سالگرد شهادت حاج قاسم🥀
#مدار_مادران_انقلابی *مادرانه*
*صلی الله علیک یا ام الائمه*
این روزها، روزهای سخت مادری شماست بانوجان، زخمی بر جان و دل دارید، با این حال مادرانههایتان پا برجاست...
میخواهیم در این ایام به یاد مادرانههای حضرتمادر برای امت پدرش، با هم محلهایهایمان دور هم جمع شویم، جمعمان را با نور نام مادر سادات منور کنیم و خانه هایمان را در پناه ام الائمه به #حصن_الزهرا تبدیل کنیم.
چندین سال است که یاد روزهای فاطمیه با یاد #سردار_دلها گره خورده است و کدامین الگو برای فاطمی شدن بهتر است از الگوی #مکتب_سلیمانی ...
این ماه با برقراری محفل ساده و باصفای *#روضه_بر_مدار_مادری* روح خود را جلا میدهیم.
گوشهای از خانهمان را صحن و سرای حضرت مادر میکنیم،
زیارت عاشورا زمزمه میکنیم،
بندهایی از وصیتنامه سردار دلها را مرور میکنیم،
نوحهای میخوانیم،
اشکی میریزیم،
و به پا میخیزیم،
و پویشی *#به_عشق_حاج_قاسم* رقم میزنیم
به میدان میآییم
میدان عاشقی
حرکت میکنیم
برای باز کردن گرهای
برای شاد کردن دلی
برای آرام کردن قلبی
برای شبهه زدایی از ذهنی
به عشق تو
به کانال *#روضههای_بر_مدار_مادری* بپیوندید...
https://ble.ir/roze_madari
#پویش
#به_عشق_حاج_قاسم
#روضههای_بر_مدار_مادری
#حصنالزهرا
#مدارمادرانانقلابی *"مادرانه"*
* [وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) *
از من و قلمم برنمیآید قصه سالهای خون و خاطره را روایت کنم. چیزی شبیه شرم دستم را وقت نوشتن پس میزند. من چگونه میتوانم یک ثانیه از اضطرابِ حاج قاسم و غواصهای شجاعِ او را روایت کنم، وقتی دل به دریای خروشانِ اروند میزدند، در شبی تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل! شبی که طبق پیشبینیها بنا بود باد نباشد، باران نباشد، اما چند ساعت مانده به شروع عملیات، ابری ناخوانده از افق، قد میکشد و حالا هم باد هست، هم باران! ژنرالهای کارکشته دنیا، به صدام گفتهاند ایران از هر نقطه ممکن است به خاک شما یورش بیاورد الّا منطقه فاو. ژنرالها گفتهاند هیچ کس نمیتواند از دریای موج خیزِ اروند بگذرد. گفتهاند پا گذاشتنِ غواص در اروند همان و پیدا شدنِ جنازهاش در شکمِ نهنگان خلیج فارس همان. گفتهاند اروند ریاکار است، سطح آبش آرام، اما لایه های زیرینش پُر شتاب میگذرد. ژنرالهایِ دنیا همهی اینها را به صدام گفتهاند، اما در حاشیهی نهرِ علی شیر، حاج قاسم سلیمانی و حاج احمد امینی، تصمیم خودشان را گرفتهاندو آن طرفتر، در خانهای کوچک و جامانده از ساکنین عربِ روستا، یوسف الهی و آتش افروز و همرزمانشان مشغول مناجاتند. غواصهای لشکر ثارالله تصمیم گرفتهاند در همین هوای منقلب، خطِ فاو و پشتِ صدام را یکجا بشکنند. حاج قاسم، مأمور است غواصهایش را با تاریک شدن هوا، آرام و بیصدا از رود، عبور دهد تا خط دشمن را تصرف کنند و محسن رضایی رمز «یا فاطمه الزهرا» را به همه نیروهای عملیات اعلام کند و ناگهان صدها قایق تیزرو با مردانی مصمم، به سمت شبه جزیره فاو عراق حرکت کنند و با رخنه در لشکر صدام، خبری دنیا را تکان
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
از من و قلمم برنمیآید قصه سالهای خون و خاطره را روایت کنم. چیزی شبیه شرم دستم را وقت نوشتن پس میزن
بدهد که مردانِ قورباغهای ایران، از اروند گذشتند. اما با آن ابرِ سمج و باد بیموقع، حاج قاسم چه میتوانست بکند جز اینکه غواصهای لشکر را جمع کند دور خودش، بغضش را فرو بدهد، و با صدایی آرام و چشمی اشک آلود بگوید: «برای عبور از موج های سرکش اروند، فقط یک راه مانده، آب را به پهلوی شکسته زهرا (سلاماللهعلیها) قسم بدهید» نام حضرت زهرا در حریری از آه و اشک تکثیر شد و در آسمان پیچید. دلها قوت گرفت. سپاه به حرکت درآمد. غواصها در حاشیه رود، آرایش میگیرند. تن، به آبِ سرد میزنند. غواصها، یک متر جلو میروند، آب، دو متر آنها را عقب مینشاند . آنها با طنابی به هم وصل هستند. باید در آبِ عصبانی هی فین بزنی و هی جلو نروی! با موج، زور آزمایی کنی. کمکم نفس هایت به شماره بیفتد و دستانت از سوز سرما کرخت بشوند و طناب از دستت رها بشود و آب، با شتاب از جمع جدایت بکند و هیچ کس در آن شبِ تاریک و وهمناک متوجهِ غرق شدنت نشود. همه جا آب است و سرگردانی و البته امید. ناگهان، پای نفر اول، به زمین سفت میرسد. «یا زهرا! رسیدیم به ساحل» همه از آب بیرون میآیند. تازه اول کار است. دشمن راهی جز فرار ندارد. حاج احمد امینی میایستد روی خاکریز اول عراق و با بیسیم میگوید: «یا فاطمه الزهرا! یا فاطمه الزهرا! حبیب، حبیب، مأموریت انجام شد، حالا نوبت شماست.» آن طرف، کنار نهر علی شیر، مرواریدِ اشک، زنجیرِ پلاک حاج قاسم را میگیرد و پایین میآید. حاجی، بیتاب و اشکبار فریاد میزند: «زهرا جان ممنون، بی بی جان متشکر»
*کتاب شاید پیش از اذان صبح
شب تاریک و بیم موج*
۱۹ روز تا سومین سالگرد شهادت حاج قاسم🥀
#مدار_مادران_انقلابی *مادرانه*
مسجدِ قنات ملک را که ساختهای، سفارش کردهای کتیبهای آن بالا نصب کردهاند با این عبارت: «...از خداوندِ رحمان و رحیم، امید عفو و آمرزش و از نمازگزارانِ این بیتِ الهی، التماس دعای خیر و طلب فاتحه و دعا برای کلیه درگذشتگان این دیار و فامیل و بانی فقیر و حقیر را دارم. ملتمس دعا. الحقیر قاسم سلیمانی.» خیره میشوم به ۱۱ عکسِ شهیدِ روستای قنات ملک که هر کدام در یک کادرِ بالای کتیبه طراحی شده است. کادرِ دوازدهم، خالی از عکس است. لابد آنجا را نگه داشته بودی برای عکس خودت. مطمئن نیستم. از خادمِ مسجد که مرد میانسالی است حکمت آن کادرِ خالی را میپرسم. میگوید: «اتفاقا ما هم از حاج قاسم پرسیدیم این جای عکس را برای کی خالی گذاشتی؟ حاجی لبخندی زد و گفت: شما کارتون به این یکی نباشه!» نمازِ ظهر را توی مسجدی که از تو به یادگار مانده میخوانیم و مینشینیم پای صحبت یکی از هم بازیهای دوران کودکیات. رضا دوست محمدی. او از آن روزها میگوید و من بغض می کنم. من و قاسم و سهراب، روزهای تابستان، گوسفندها را میبردیم اطراف تنگل که بچرند. مثل همه بچهها، گاهی بر سر موضوعی با هم دعوایمان میشد. یک روز، سهراب با قاسم دعوایش شد. من شدم طرفدار سهراب و دو نفری قاسم را زدیم. (بغض مینشیند توی گلوی رضا) بعد از دعوا، قاسم همینطور که داشت لباسهای خاکیاش را میتکاند گفت: منه به نامردی زدین! شما دو نفر بودین من یه نفر، ولی یادتون باشه هر دوتاتونه یکی یکی میزنم!
من از تهدیدِ قاسم ترسیدم. راست میگفت. از عهدهی هر دوی ما بر میآمد. روز بعد که گوسفندها را میبردیم چرا، به قاسم نزدیک شدم و گفتم: بیا دعوا نکنیم.
مدار مادران انقلابی "مادرانه"
مسجدِ قنات ملک را که ساختهای، سفارش کردهای کتیبهای آن بالا نصب کردهاند با این عبارت: «...از خداو
قاسم، مهربان بود. گفت: به خاطر مادرت که اقواممونه نمیزنمت. سهراب را هم بخشید و گفت: ولی یادتون باشه شما منه به نامردی زدین. حاج قاسم عزیز! صحبت دوستت که به اینجا رسید، نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفته بودم توی بَحر ماجرای شهید شدنت. آخرش هم به نامردی توی فرودگاه بغداد، بیخبر، از هوا با موشک زدنت...
*کتاب شاید پیش از اذان صبح
کادر دوازدهم*
۱۷ روز تا سومین سالگرد شهادت حاج قاسم🥀
#مدار_مادران_انقلابی *مادرانه*
سلام حاجی مهربان و با غیرت! امروز تاسوعای حسینی است. علمدار نیامده و این موضوع همه ملت ایران را به یاد تو انداخته است. رفته بودی مَشکی از امنیت بیاوری برای ما، شمر زمان دستور داد دستهایت را جدا کنند تا مثل عباس باشی، و سرت را، تا مثل حسین، و ارباً اربا شوی مثل علیاکبر. حاجی، امروز مهدی فداکار برایم یک فایل صوتی فرستاد. وسط هایش زد زیر گریه. عجیب است! بچه ها هنوز هم اسمت را بی بغض و اشک نمیتوانند بیاورند...
تروریستهای جبهه النصره شهرهای سوریه را یکی یکی گرفته و رسیده بودند به شهر مسیحی مَحَرده. اینجا توی ایران، آدمهایی بودند که بچههایشان را همراه تو، فرستاده بودند حرم حضرت زینب (سلام خدا بر او) به دست داعش نیفتد و رقیه دوباره خرابه نشین نشود و بلای داعش به مرزهای کشورمان نرسد. عدهای هم نظرشان این بود که شما آنجا چه کار میکنید؟ میگفتند به ما چه که اسد سقوط می کند یا نکند! او هم یکی مثل زین العابدینِ تونس و مبارکِ مصر و علی عبداللهِ یمن است. اما هنوز گوشه ذهنم حرف آن شب تورا در بیت الزهرا داشتم که گفتی: «ما به خاطر کشور خودمون اونجاییم.» حاجی داشتم از فایل صوتی میگفتم. قصهایست که ماهر قاورمل، نماینده مسیحی مجلس سوریه تعریف کرده:
«گروه تروریستی جبهه النصره، شاخه اصلی القاعده که در قتل و غارت دستِ داعش را از پشت بسته، شهر مسیحی نشین ما را از سه طرف محاصره کرده بود. صدها موشک ریختند روی شهر. رهبرانشان زنگ زدند به من که یا شهر را تخلیه کنید یا به زودی زن و فرزندتان اسیر ما خواهند بود. اسم زنان و اسیری دلم را لرزاند. به همه مسئولین سوریه زنگ زدم و کمک خواستم. گوشیم زنگ خورد.