eitaa logo
💖 مادر زیرک 💖
4.3هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
241 فایل
ورود به عرصه تربیت بدون آموزش مانند رفتن به میدان جنگ بدون سلاح است. مدیرکانال؛ دانشجوی دکتری فلسفه تعلیم و تربیت مدیر دبستان دخترانه بهشت پروانه ها ✍️مؤلف کتاب های ئافرت،بازی های آموزشی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
روزهای آخر آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.  راویان: علی صادقی، علی مقدم @madarezirak
🌹شهید عباس بابایی🌹 🌺سعی می کرد ناشناخته بماند ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند. در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است. (راوی: سرلشگر رحیم صفوی) @madarezirak
☀️امام سجاد علیه السلام: هیچ قطره ای نزد خداوند عزّوجلّ محبوب تر از دو قطره نیست؛ قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، قطره اشکی که در دل شبِ تار برای خداوند عزّ و جلّ می ریزد. 📚 الخصال، ج ۱، ص ۵۰ @madarezirak
شهید جاویدالاثر جوادالله اکرم  شهید همیشه دائم الوضو بودن  وخیلی به وضو داشتن حساس بود. یه روز بهش گفتم یه انگشتر خوب میخوام گفت: من میدم برات درست کنن، اما شرط داره. شرطش اینه که همیشه با وضو باشی و بهم قول بدی با وضو باشی. روی شیطون رو کم کرده بود تو وضو گاهی هر روز 20بار وضـــــو میگرفت. روی انگشتر نوشته بود علی مع الحق و روی دیگرش الحق مع علی @madarezirak
 🌺خاطرات خانم خرامان حمیدی همسر شهید : شب قبل از حادثه خواب ناجوری دیده بودم، اعصابم به هم ریخته بود. هرچه خواهش کردم امروز از خانه بیرون نرو قبول نکرد و گفت مهم است. به خاطر اینکه از گروهش جا بماند من برایش پشت سر هم چای می آوردم بلکه سرش گرم شود. اما وقتی اجل برسد، چیزی نمی تواند مانع شود. اولین کسی که دنبالش آمد، برادر خودم بود. با هم رفتند. دو ساعت نگذشته بود که خبر شهادتش آمد. یک روز پدرم و برادرم از مأموریت برگشتند. همسرم خداداد همراهشان نبود. من با ناراحتی گفتم شهید شد؟ گفتند خیر مجروح شده و در بیمارستان است. وقتی به دیدنش رفتم، پایش از دو نقطه مجروح شده و ترکش داخل آن بود. خداداد موافقت نمی کرد که عمل جراحی شود و می گفت الان وقت استراحت و نشستن در خانه نیست. وقتی شهید شد هنوز ترکش ها در بدنش بود. @madarezirak
شهید صادق حبیبی 🌺 شهید بزرگوار در صداقت و پاکی در میان دوستان و همکاران و خانواده بسیار زبانزد بودند که همیشه از پاکی و درستکار بودن و صادقانه کار کردن ایشان در محل کار بسیار مقید بودند. همیشه به این موضوع تأکیدداشتندکه هرچقدردرمحل کارصادقانه کارکنیم بایدهمانقدرهم مزد بگیریم که واقعا حلال و زلال باشد چون مزد حلال معنویت و آرامش درونی را تضمین میکند 🌺 💥روایت از همسر بزرگوار شهید حبیبی 🌺 ❣چهاردهمین سالگرد شهید صادق حبیبی جهت شادی روح شهید فاتحه و صلوات❤️ @madarezirak
خاطره ای از  شهید محمدرضا عسگری/ پرواز در قلاویزان،ص132 🌺نمیخواهم عکسش رو ببینم🌺 چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد. گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن". خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم". گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم. قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش". نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟ گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم. @madarezirak
🍃شهید محمد غفاری 🍃 •تولد : ٣٠ دی ۱٣۶۳ در همدان• شهادت : ١۳ شهریور ۱۳٩٠ سردشت و در 🌼تپه جاسوسان؛ در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک شهید وپیکرمطهرش در گلستان شهدای همدان آرام گرفته است. 🌼 {شهید محمد غفاری به حضرت علی اکبر(ع) خیلی علاقمند بود می‌گفت:«ایشان خیلی غریب و ناشناخته است!» محمد در عین اینکه ظاهر بسیار جدی ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و پیشقدم تر بود. همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع دوست میشد وخودش را در دل آن‌ها جا می‌کرد. محمد از حرف زدن با دیگران لذت می برد. این شهید بزرگواربه همه کودکان توجه خاصی داشت؛ بعد از شهادت محمد خیلی از بچه ها برایش گریه می کردند.} کلام شهید: چشم و گوش بفرمان ولایت فقیه باشید و پشتیبانی از آن کنید و گفته‌های مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنه‌ای عزیز را با جان و دل گوش کنید و به آن عمل کنید که اگر در این راه قرار بگیرید به حمد خدا سعادتمند و رو سفید خواهید بود.🌸 @madarezirak
اون زمان توی دانشکده فنی پر بود ازگروهک های سیاسی؛ موسوم به توده‌ای و جبهه‌ی ملی و مارکسیست و... . بچه‌ مذهبی‌ها یه جورایی غریب بودن. توی چنین اوضاعی، یه دانشجو، یه نظرسنجی از همه‌ی بچه‌های سال اولی و سال بالایی انجام داد و ازشون پرسید: «بهترین دوست شما کیست؟» نتیجه‌ی نظرسنجی خیلی عجیب بود؛ چون اکثراً نوشته بودن: «مصطفی چمران»! با اینکه خیلیاشون از نظر فکری باهاش مخالف و حتی عده ای دشمنش بودن. ❤️شهید مصطفی چمران 📚نشریه شاهد یاران، ش 37 ، ص 12و13
خاطره ای از شهید مهدی باکری 🌺 زمانی که شهید مهندس مهدی باکری، فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا شهردار ارومیه بود روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد، در بعضی نقاط سیل آمده است. مهدی گروه‌های امدادی را اعزام کرد وخود هم به کمک سیل زدگان شتافت. در کنار خانه‌ای، پیرزنی به شیون نشسته بود، آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاق‌ها را گرفته بود، در میان جمعیت، چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می‌کرد، پیرزن به مهدی گفت: «خدا عوضت بدهد، مادر، خیر ببینی، نمی‌دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست،‌ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت»..؛ و مهدی فقط لبخند می‌زد.   @madarezirak
 خاطره از شهید حاج حسین خرازی از کنار آشپزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرفها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آش پزخانه را می شست. گفت « برو. برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی، همه چیز برق می زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها.شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدید واحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند. ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟» می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه یه وجب دو وجب نیس.از کجا پیداش کنم؟» رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید.آمدم خانه. به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ » گفتم « چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟» نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است. داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم.گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.» @madarezirak