#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود_پنجم🎬:
ماه ها بود که کاهنه ساکن باغ باصفایی که پر از انواع درختان میوه بود و بیرون شهر قرار داشت، شده بود و تنها ندیمه اش، کنیزکی بود که کاهن اعظم همراه و ملازمش کرده بود.
کاهنه سعی می کرد با طلا و لباس و زر و زیورهایی که به کنیزک می داد، دهانش را ببندد تا او که رابط کاهنه با دنیای خارج بود، به کسی از وضعیت کاهنه چیزی نگوید و خبر این بارداری ناخواسته و بچه ای که پدرش مشخص نبود کیست، به بیرون درز پیدا نکند و البته کنیزک هم هرازگاهی به کاهنه اطمینان خاطر می داد که راز او را در سینه نگه می دارد ولی کاهنه همیشه با دیده شک به کنیزک نگاه می کرد.
زمان به سرعت می گذشته و بالاخره وقت وضع حمل کاهنه رسید و کاهنه نفهمید دو زنی که در زمان وضع حمل به کمک کنیزش آمده بودند چه کسی بودند، زنانی که انگار کاهنه را نمی شناختند و شاید برایشان مهم هم نبود که او چه کسی هست.
کاهنه پسری گوشت آلود با صورتی که رنگش به کبودی میزد به دنیا آورد و فردای روزی که پسرش به دنیا آمد، کاهنه درباره آن دو زن قابله از کنیز سوال پرسید و کنیز به او اطمینان داد که آن دو زن چیزی از هویت کاهنه نمی دانند و با طلا دهانشان را بسته است، اما کنیزک نگفت آنهمه طلا از کجا آورده که به قابله ها بدهد؟! و اصلا چرا کنیزک باید چنین فداکاری در حق کاهنه انجام دهد و هر چه که کاهنه در این مورد، سوال می کرد،کنیز جواب را به آینده موکول می نمود.
حالا نزدیک دو ماه از زایمانش گذشته بود و کاهنه هنوز اسمی برای پسرش انتخاب نکرده بود، پسری که آنقدر پستان مادر را در دهان میمکید که شیر پستان کم میشد و به خون می نشست و او خونابه را انچنان با اشتها می خورد که انگار از شیر مادر لذیذتر به جانش می نشست و کاهنه از این رفتار کودک که بسیار متفاوت با کودکان دیگر بود غرق تعجب میشد.
در یکی از همین روزها، صبح زود که کاهنه مشغول شیردادن به طفل بود، کنیزک با هول و ولا داخل ساختمان سنگی باغ شد و یک راست به طرف اتاق کاهنه آمد و گفت: بانوی من! خودتان را مرتب کنید ولباسی در خور بپوشید که میهمانی عالیقدر داریم...
کاهنه اخمهایش را در هم کشید و گفت: میهمان؟! آنهم برای من؟! چه کسی ست این میهمان؟!
کنیز لبخندی زد و گفت: اندکی صبر کنید، تا لحظاتی دیگر خودتان او را میبینید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود_ششم🎬:
کاهنه از جا بلند شد، طفل را روی تخت گذاشت و دستی به موهایش کشید و لباسش را مرتب کرد و می خواست خودش را در آبگینه ای که دوره اش از نقره بود و روی طاقچه اتاق بود نگاه کند که صدای سرفه کسی از پشت سرش آمد، با دستپاچگی به عقب برگشت و هیکل درشت کاهن اعظم را در چارچوب در دید.
کاهن اعظم با لبخندی که بر دهان گشادش نشانده بود، نگاهی به کاهنه کرد و سپس نگاهش به سمت طفل روی تخت افتاد.
کاهنه با لحنی لرزان گفت: س...سلام...خوش آمدید...م...من نمی دانستم....
کاهن اعظم بدون اینکه حرفی بزند به سمت تخت رفت و گفت: اوه اوه، پس این پسر پهلوان معبد اینجاست...
لحن کاهن اعظم طوری بود که تمام احساس شرمساری کاهنه بابت داشتن چنین فرزندی را بر باد داد و گفت: غلام شماست! نمی دانستم که شما هم خبر دارید..
کاهن اعظم قهقه ای زد و گفت: تمام مدت دورادور زیر نظرت داشتم و مراقبت بودم تا سلامتت به خطر نیافتد.
کاهنه با حالتی خجالت زده تشکر کرد، کاهن اعظم روی تخت کنار بچه نشست و بچه را روی دست گرفت و گفت: اسمی برایش انتخاب نکردی؟!
کاهنه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: هنوز نه! اما خودم نامی برایش...
کاهن اعظم اجازه نداد حرف کاهنه تمام شود و گفت: نامش را«ساراگن» می گذارم، من نوری عظیم در چهره ساراگن میبینم او آینده ای درخشان دارد و بعد صدایش را بالا برد و گفت: آهای غلام! صندوقچه را داخل بیاور...
کاهنه با تعجب حرکات کاهن اعظم را نگاه می کرد، غلامی با صندوقچه ای در دست که مشخص بود سنگین است داخل شد، صندوقچه را گوشه اتاق گذاشت و با اشاره کاهن اعظم بیرون رفت.
کاهنه که کلا دهانش باز مانده بود می خواست چیزی بگوید که کاهن اعظم گفت: شما هم بیرون بروید، باید برای ساراگون مراسمی در تنهایی اجرا کنم، دایه ای هم برای شیر دادن به او همراه آورده ام و شما ای کاهنه، از امروز به معبد برمی گردید و ساراگون بدون اینکه کسی از وجودش با خبر شود در همینجا پرورش می یابد و زمانی که به قدرت تشخیص رسید باید تحت تربیت مستقیم خودم مناسک معبد را آموزش ببیند.
کاهنه باور نداشت که اینچنین لطف خدایان شامل حالش شده و نمی دانست اینهمه لطف کاهن اعظم از کجا نشأت می گیرد اما بی شک این لطف زیر سر ابلیس بود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#نمازشب
و شب محفل انس دوستان خدا و تماشاگه راز عارفان است.
به نیمه شب که همه مست خواب خوشند/
من و خیال تو و ناله های درد آلود
در حدیث قدسی آمده است که:
ای داوود! هر که شب نماز گزارد فقط به خاطر من، آنگاه که مردم در خوابند، پس به فرشتگانم دستور می دهم تا برای او استغفار کنند و بهشت من مشتاق او گردد.
منبع: #رساله_لقاء_الله، ص۱۲۹.
🌱بین الطلوعین ساعتی از ساعات بهشت
در آیه 39 سوره ق میفرماید: فَاصْبِرْ عَلَى مَا يَقُولُونَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ الْغُرُوبِ؛ و بر آنچه مىگويند صبر كن، و پيش از برآمدن آفتاب و پيش از غروب، به ستايش پروردگارت تسبيح گوى.
خداوند در آیات قرآنی از فرشتگانی یاد میکند که مسئولیتهای خاصی دارند. برخی از فرشتگان برای بارور کردن ابرها و آدمها و گیاهان هستند، برخی مسئول جابهجایی ابرها، برخی مسئول پخش روزی(ذاریات، آیه 1)، حاملان دانههای باران(همان، آیه 2 )، تقسیم کنندگان امور و کارها(همان، آیه 4) و مانند آنها هستند.
بر اساس برخی از روایات تقسیم روزی که فرشتگان انجام میدهند و کارها و امورات مردم را مشخص میکنند، در این ساعات از روز انجام میگیرد.
برکات عجیب نماز شب خواندن
آیت الله حق شناس (ره):
●صورتت نیکو میشود،
●اخلاقت خـوب میشود،
●رزقت زیاد میشود،
●دُیون وقرضهایت ادا میشود،
●رایحه خوب پیدا میکنی،
●غـصـههای شما بـرطـرف میشود،
●چشمتان باز میشود و جـلاپیدا میکند؛
اینها همه نـتـیجه نمازشب خواندن است✅
___
🔻 چرا بعضی از مواقع، حال نماز شب نداریم؟
🔅چون روح که خراب شود، جسم را هم خراب میکند.
💢اگر مبتلای به گناه شدی، بدان که جسمت هم با تو همیاری نمیکند و نمیتوانی برای نماز شب بلند شوی و کسل خواهی بود.
♨️شاید شما بفرمایید که من خیلی حالم خوب است و بدنم قبراق است، امّا همین که اجازه نمیدهند،
یعنی این بدن شما، سست است، مریضی دارد و تقوای قلب، شفای این اجساد است.
📚 درس اخلاق آیتالله قرهی
آیت الله دستغیب
بیداری سحرگاه ثلث آخر شب، وقت سحر که هنگام غروب ستارگان است، هنگامی است که درهای رحمت الهی باز است؛ و بندگان خدا باید حداکثر استفاده را از آن بنمایند؟
بقدری مهم است که در ضمن وصیتهای پیغمبر (صلی الله علیه واله) به على(عليه السلام) است که می فرماید:
«ای علی، بر تو باد به نماز شب، هر چند به اندازه دوشیدن شیر گوسفندی باشد!»
یعنی نماز شب و مناجات و رو به درگاه خدا آوردن هنگام سحر را ترک نکن هرچند مختصر باشد، هرچند ده دقیقه و ربع ساعت باشد! آنگاه فرمود: «دعا در آن ساعت رد نمیشود!»
باران فیض ص 29
📚#حکایت
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد... ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.
مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود که گفتند: در این وقت چرا اینگونه آرامی؟! او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم.
سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟ از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟!
بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.
امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید!
•
آیت اللّٰه بهجت(ره):
قدرت و استعداد بشر به حدی است
که هم میتواند به اعلیعلیین برسد
و هم به اسفل سافلین..
#تلنگر
تا ایام فاطمیه جوری از چشات مواظبت کن که تو روضه با سوز دل اشک بریزی..!
#مواظبدلتباش(:
نزار گرد و غبار گناه جوری دور قلبتو بگیره که با روضه سنگین هم دلت نشکنه!!
جوری باشی که حتی وقتی گفتن خانم فاطمه
سیل اشک از چشات روون بشه..
#خوبباشتاخوبنوکریکنی((: